⭕عیار مقاومت (روایت هشتم)
گوشواره منم باید بره!
یادش بخیر! دوران دبیرستان چه سر پر شوری داشتم برای شرکت در مسابقات قرآن. هدیه مسابقه را که دادند با تصمیم مادر مقداری گذاشتیم روی مبلغ هدیه و شد همراه بیست و چند ساله من.
بچهها جلوی تلویزیون در حال بازی و صحبت بودند. زینب نگاهش به کف دستم افتاد و گفت:
-چیه مامان؟ عه مامان!...گوشواره هات رو
در آوردی؟
سه تاییشون دورم جمع شدند. برایشان توضیح دادم از پشتیبانی جنگ و گفتم:
- این گوشواره داره میره یه جای خوب که بهش نیاز دارن!
زینب هشت ساله ام به شب نرسیده پایش را در یک کفش کرد که باید گوشوارههای من هم بره برای بچههای جنگ. دو روزی معطلش کردم. حس کردم احساساتی شده و فراموش میکند. توی این دو روز به بهانههای مختلف دست به سرش میکردم. روز سوم با طلبکاری نشست روبهرویم و گفت:
-مامان!باز کن گوشوارههام رو دیگه!
-زینب جان تو مگه خیلی گوشوارههات رو دوست نداری؟ اینا رو که دادی قرار نیست به این زودی برات گوشواره بگیریم!
-مامان من حالا حالا ها گوشواره نمیخوام.
✍نویسنده: خانم آمنه مرادی
#روایت_مردم
#لبنان #همدلی_طلا
#فلسطین #حکم_جهاد
@yazde_ghahraman