🟡 عیار مقاومت (روایت اول)
مانتوی قدیمی میپوشم...
ایام شهادت سید حسن نصرالله بود و آقا دو بار حکم جهاد داده بود، یکی برای فلسطین یکی هم لبنان.
با همسرم رفته بودیم برای بچه کلاه زمستونه بخریم.
تو فروشگاه یه مانتو خیلی شیک خوش قیمت دیدم؛
راستش خیلی چشمم رو گرفت.
همسرم گفت: میخوای برات بخرمش؟
گفتم: اره، خیلی وقته دارم مانتو قدیمیام رو میپوشم، اینم قیمتش مناسبه، حقوقتم که تازه ریختن.
همسرم گفت: می تونیم دو تا کار بکنیم؛ من پول مانتو رو بهت میدم، یا برو باهاش مانتو رو بخر، یا پول رو کمک بکن به فلسطین و لبنان.
همون لحظه کل اتفاقای یک سال گذشته فلسطین اومد جلوی چشمم، یه نگاه به پسر دو سالهم که توی بغل همسرم بود انداختم، یاد بچههای مظلوم غزه و لبنان افتادم.
بدون معطلی گفتم کمک میکنم.
همسرم گفت: مطمئنی؟ نکنه عذاب وجدان گرفتی؟
گفتم نه، خیالت راحت، من همون مانتوهای قدیمی رو فعلا می تونم بپوشم، الان فلسطین و لبنان واجب تره، آقا هم که حکم داده.
همسرم از این حرفم خیلی سر ذوق اومد، گفت پس منم به مقدار هزینه مانتو از حقوق خودم میذارم برای کمک.
#ارسالی_مخاطبین
#همدلی_طلا #روایت_مردم
#حکم_جهاد #لبنان
@yazde_ghahraman
⭕عیار مقاومت (روایت سوم)
لپ تاپ
لپ تاپم رو تازگی به یکی از رفقا فروختم.
اون موقع پول نداشت بهم بده، گفتم باشه بعدا که حقوق گرفتی بده.
لپ تاپ قدیمی بود و چهار پنج تومن بیشتر نمیارزید؛ برای همین خیلی اصرار نکردم که زود واریز کنه.
با این حال منتظر بودم پولش برسه تا بتونم یه بخش کوچیک از بدهیهام رو بدم.
ماجرای حکم آقا که برای فلسطین پیش اومد خیلی دوست داشتم یه کمکی بکنم، ولی پول چندانی نداشتم؛
به خانمم گفتم آقا حکم جهاد داده کاش میتونستیم ما هم کمک کنیم.
گفت بیا پول لپتاپ رو بدیم؛ این پول که دردی از ما دوا نمیکنه و تو نمی تونی باهاش بدهیات رو بدی. من میخواستم بذارمش کنار برای یکی دوتا عروسی و تولدی که در پیش داریم به عنوان هدیه بدم؛ فعلا بیخیالش شدم، هدیه رو سبک تر میدیم یا تهش نمیدیم.
بیا پول رو بدیم برای فلسطین، لااقل اونجا باهاش می تونن چند دست پتو برای سرمای زمستون بگیرن یا پوشک برا بچههاشون بخرن. پول هدیه و بدهی تو رو هم خدا خودش برکت میده و میرسونه.
دیدم حرفش بیراه نیست، از خیر پول گذشتم و به رفیقم گفتم هر موقع حقوق گرفتی پول لپ تاپ رو مستقیم بریز برا فلسطین.
#ارسالی_مخاطبین
#روایت_مردم
#حکم_جهاد #لبنان
@yazde_ghahraman
⭕عیار مقاومت (روایت چهارم)
معامله سه سر برد
رفته بودیم جشن شادمانه عید غدیر.
بین غرفههای شلوغ یه غرفه خلوت نظرم رو جلب کرد؛
دقت کردم دیدم غرفه مسابقه خطبه غدیره؛
با خودم گفتم زشته حرف پیامبر خریدار نداشته باشه؛ بذار حتی اگه به خریدن کتابش هم هست سهمی تو رونق این کار داشته باشم؛
کتاب رو خریدم و تو مسابقه شرکت کردم.
بعد از چند مدت توی کانال مسابقه اسم من رو به عنوان برنده اعلام کردن.
ادمین کانال بهم پیام داد که بیاید جایزهتون رو تحویل بگیرید.
آدرسی هم که داده بود خیلی دور بود، توی ذهنم بود که حتما جایزه کتابی چیزی هست؛ برای همین با بیخیالی پرسیدم جایزه چیه؟!
گفت: سکه پارسیان!
دیدم ارزشش رو داره، رفتم و سکه رو گرفتم.
از اون ماجرا چندماهی گذشت؛ قضایای لبنان تازه پیش اومده بود و آقا برای کمک حکم داده بود.
داشتم فکر میکردم چجوری میتونم کمک کنم، که یاد سکه جایزه افتادم.
به شوهرم گفتم میخوام سکه رو بدم برای کمک به لبنان.
گفت صبر کن، من سکهت رو دومیلیون ازت میخرم و میدمش به لبنان.
گفتم باشه، پول رو که داد، گفتم خب حالا هم سکه رو میدیم، هم من دو میلیونم رو میدم؛ اینجوری میشه معامله دو سر برد.
شوهرم هم قبول کرد.
البته ماجرا به اینجا ختم نشد؛
رفتیم خونه مامانم و قصه رو براش تعریف کردم.
مامانم هم یه سکه پارسیان داشت که گذاشته بود برای روز مبادا؛
انگار روز مبادا فرا رسیده بود؛
معامله ما شد سه سر برد...
#ارسالی_مخاطبین
#روایت_مردم
#حکم_جهاد #لبنان
@yazde_ghahraman
⭕عیار مقاومت (روایت پنجم)
انگشتر یادگاری
پنج سالی از ازدواجمان میگذرد؛
یکبار برای کمک به همسرم همه طلاهایم را فروختم؛ همه یادگاریهایم رفته بودند...
تکه تکه دوباره طلا خریدیم ولی هیچکدام یادگاری نبود، هدیه نبود، فقط خریده بودیم.
بعد از به دنیا آمدن پسرم، مادرم یک انگشتر طلا برایم هدیه آورد، یک طلای یادگاری...
ماجرای شهادت سید که پیش آمد میخواستم کمک کنم، ولی برایم سخت بود از خیر طلاهایم بگذرم. گفتم یک کارت هدیه میدهم و خلاص؛
دوستم زنگ زد و گفت چقدر طلا میدهی؟! گفتم نمیدانم، گفت فکرهایت را بکن و خبرم کن.
با خودم گفتم من که طلای زیادی کمک نمیکنم، لااقل چیزی بنویسم که بقیه ترغیب بشوند کمک کنند. سریع برایش یک متن نوشتم تا بتواند برای دوست و آشنا بفرستد و طلا جمع کند:
"سید چه ۳۰ سال سختی داشتی؛
از عمق وجود از نبودت ناراحتم ولی با خود میگویم، راحت شدی؛
آرام شدی؛
۳۰ سال نتوانستی بخوابی؛
۳۰ سال مدام درحال هجرت بودی؛
۳۰ سال تلاش کردی؛
۳۰ سال از همه خوشی های زندگی دنیا زدی؛
و حالا به آرامش رسیدی؛
خوشا به سعادتت، اگر تو شهید نمیشدی به عدالت خدا شک میکردم!
شهادت حق مسلم تو بود.
انگشترم را در دستم میچرخانم!
با خودم میگویم این جهاد 30 ساله سخت تر بود یا گذشتن من از این انگشتر؟!
تازه الان که برمن جهاد فرض شده!
الان که هرکس هر ضربه ای بتواند باید به اسرائیل بزند!
الان که رهبرم که عمری گفتم جانم فدایت، دستور جهاد داده!
از انگشتر گذشتن مقدمه از جان گذشتن است...
باید از همینجا شروع کنم
انگشتر نذر سلامتی و ظهور مولایم و سلامتی رهبر عزیزتر از جانم، هدیه به جبهه مقاومت؛
بسم الله الرحمن الرحیم"
متن که تمام شد چشمانم خیس بود؛
از همسرم اجازه گرفتم و گفتم میخواهم طلایم را ببخشم؛
نه آنهایی که خریدهایم؛
آن که برایم از همه عزیزتر است؛
انگشتر یادگاری مادرم عاقبت بخیر شد...
#ارسالی_مخاطبین
#روایت_مردم #همدلی_طلا
#حکم_جهاد #لبنان
@yazde_ghahraman
⭕عیار مقاومت (روایت هشتم)
گوشواره منم باید بره!
یادش بخیر! دوران دبیرستان چه سر پر شوری داشتم برای شرکت در مسابقات قرآن. هدیه مسابقه را که دادند با تصمیم مادر مقداری گذاشتیم روی مبلغ هدیه و شد همراه بیست و چند ساله من.
بچهها جلوی تلویزیون در حال بازی و صحبت بودند. زینب نگاهش به کف دستم افتاد و گفت:
-چیه مامان؟ عه مامان!...گوشواره هات رو
در آوردی؟
سه تاییشون دورم جمع شدند. برایشان توضیح دادم از پشتیبانی جنگ و گفتم:
- این گوشواره داره میره یه جای خوب که بهش نیاز دارن!
زینب هشت ساله ام به شب نرسیده پایش را در یک کفش کرد که باید گوشوارههای من هم بره برای بچههای جنگ. دو روزی معطلش کردم. حس کردم احساساتی شده و فراموش میکند. توی این دو روز به بهانههای مختلف دست به سرش میکردم. روز سوم با طلبکاری نشست روبهرویم و گفت:
-مامان!باز کن گوشوارههام رو دیگه!
-زینب جان تو مگه خیلی گوشوارههات رو دوست نداری؟ اینا رو که دادی قرار نیست به این زودی برات گوشواره بگیریم!
-مامان من حالا حالا ها گوشواره نمیخوام.
✍نویسنده: خانم آمنه مرادی
#روایت_مردم
#لبنان #همدلی_طلا
#فلسطین #حکم_جهاد
@yazde_ghahraman
⭕عیار مقاومت (روایت نهم)
خانواده مقاومت
جریان پویش طلایی بانوان یزدی را که شنیدم یاد زنان پشیبانی جنگ افتادم. صدای روایتهای خانمهای پشتیبان قلعهخیرآباد، هنوز در سرم بود.
دنبال مصاحبه از خانمهای فعال پویش بودم که به خانم مهدی پور رسیدم؛
ساعت ۹ صبح درب منزلشان بودیم. تا زنگ در را زدم، صدایی به گوشم رسید. صدایی همراه با صوت یاعلی! یاعلی!
جالب بود؛ آیفون سخنگو آن هم باصوت یاعلی!
وارد خانه شدیم؛ اولین چیزی که نظرم را جلب کرد عکس شهید محمدخانی بود که روی اُپن آشپزخانه جا خوش کرده بود؛ رزق دومم صلواتی بود که به نیت شهید در دلم فرستادم.
کنار قاب چیزی بود که رنگ سبزش از دور چشمک میزد. نزدیکش شدم؛ رویش نوشته بود: من هم یک کودک مقاومتم.
توجهم را به سمت دیگر خانه بردم. سر در یخچال پر از برگه بود؛ گوشهای از آنهم یک عکس نصب کرده بودند؛ خوب که نگاه کردم دیدم تصویر سید مقاومت است.
البته این تنها تصویر سید نبود، یک قاب دیگر هم بالای آیفون نصب بود و کنارش عکس شهید رئیسی جاگیر شده بود.
محو عکسها شده بودم که حرفی از خانم صاحبخانه، افکار پریشانم را جمع کرد:
_کاش پای فلسطین و لبنان به خونههامون باز می شد و اینقدر درگیر روزمرگی نمیشدیم.
حرفی نبود که خودش به آن عمل نکرده باشد. باز سرم را به سمت قلک چرخاندم. کنار دیوار قلک، نقاشیهایی چسبیده بود.
نقاشیهای از پرچم فلسطین، ایران و موشکهایی که انگار هدیه کودک خانه به رزمندگان فلسطینی و لبنانی بود.
این روحیه مقاومت فقط در یکی از بچه ها خلاصه نمی شد؛ همه بچههای خانواده به نحوی در این جنگ، پشتیبان بودند.
یکی گوشوارهاش را در راه جبههی مقاومت داده بود؛
یکی پولهایش را در قلک سبز رنگ میریخت؛
یکی از پول توی جیبیهایش گذشته بود؛
و همه آنها این روحیه را از مادری به ارث برده بودند که خودش اولین نفر از گوشوارههاش گذشته بود.
مادری که فرمانده پشتیبانی جنگ خانواده بود.
✍نویسنده: خانم زهرا عبدشاهی
#روایت_مردم
#لبنان #همدلی_طلا
#فلسطین #حکم_جهاد
@yazde_ghahraman
🔻عیار مقاومت قسمت هفدهم:
🔹حلقه دلتنگ🔹
چند روزی بود که در فکر گفتنش بودم. بعد از جلسه مصاحبه برای گفتن به یقین رسیدم:
-امروز مصاحبه داشتم. یک خانم دهه هشتادی بود. تنها طلاش یک جفت گوشواره بود. میگفت شوهرش اول راضی نبوده به اینکار ولی خانم قانعش کرده بود که حکم آقا فرضه و بر همه واجب... خیلی از خودم شرمنده شدم!
- خوب که چی! تو که طلا نداری. طلاهات که همه رفت واسه قسط مسکن. تازه قسط بعدی هم تو راهه.
حلقه داخل دستم را جابه جا کردم، خیلی وقت بود که توی دستم تنگی میکرد. قرار بود همراه با بقیه طلاها بشه بخشی از پول مسکن. زرگر آشنا بود، فهمید حلقه ازدواجه گذاشت کنار.
-خانم حلقه ازدواجتون رو هم میخواید بفروشید؟!
این روزها انگار تنگی حلقه بیشتر اذیتم میکرد.
- میگن حلقه ازدواج را نباید برای خرج زندگی فروخت. دیدی که! زرگرم همینو گفت...
نگاهش را به چرخش حلقه در دستانم دوخت.
- پس راضی هستی دیگه...این حلقه دلتنگ بره!
✍️نویسنده: خانم یاسمن خرمیان
#همدلی_طلا #اهدای_طلا
#لبنان #حکم_جهاد
@yazde_ghahraman
🔻عیار مقاومت قسمت هجدهم:
🔹️پویش بافتنی🔹️
از جوانی عاشق بافتنی بودم. هر چه لباس و شلوار و کلاه و... بافتنی برای خودم یا فرزندانم میخواستم، خودم دست به کار می شدم و می بافتم. طرح و نقش های متفاوت، با سلیقه و با حوصله.
چندسالی بود که به دلیل کار زیاد و کهولت سن دیگر دست هایم توان قبل را نداشتند، دکترها میگفتند تاندون کشیده شده. سبد بافتنیم هنوز هم گوشه اتاق بود. خیلی غصهام میشد که دیگر نمیتوانم برای بچهها و نوهها چیزی ببافم!
پیام پویش بافتنی برای بچه های لبنان را در یکی از گروهها دیدم. در مسجد محل ما هم خانمها جمع شدند تا برای بچه های لبنان بافتنی ببافند.
- نمیتونم بافتنی کنم میرم شاید بتونم توی طرح و نقش و بافت به خانمهای دیگه کمک کنم.
وقتی به مسجد رفتم با دلهره میل های بافتنی را دست گرفتم و شروع کردم.
حواسم نبود، یک لحظه به خودم آمدم دیدم دارم خیلی راحت و روان بافتنی می کنم بدون حتی کمترین درد دستی.
حالا که یک هفته از پویش می گذرد توانستم چند کلاه و شال گردن و پاپوش و ژاکت برای لبنان ببافم، به چند نفر بافتنی یاد دادم. آن ها هم توانستند شالگردن و کلاه و... برای بچه های لبنان ببافند.
✍️ نویسنده: خانم مریم اطهری زاده
#ایران_همدل #پویش_بافتنی
#لبنان #حکم_جهاد
@yazde_ghahraman