هدایت شده از رویدادهای فرهنگی اجتماعی استان یزد
#اطلاعیه
🔰 تجمع مردم دارالعباده یزد
در پی شهادت مجاهد شهید اسماعیل هنیه
📅 زمان: چهارشنبه 10 مرداد
⏰ ساعت 17:30
📍مکان: چهارراه شهدا، حسینیه امیرچخماق
#اسماعیل_هنیه
#فلسطین #غزه
📢 همه اخبار و رویدادهای فرهنگی اجتماعی مهم استان یزد اینجاست👇
🇮🇷https://eitaa.com/Farhangyazd
روایت کنیم!
جاهِدوا بألسِنَتِكُم...
⭕️ چرا روایت کردن کمکهای مردمی به فلسطین و لبنان یکی از شئون مهم جهاد است؟
🔹️آقا حکم جهاد عینی فوری دادند؛ جهادی که حضرت امیر (ع) در نهجالبلاغه آن را سه قسم کردهاند:
جهاد در راه خدا با مال، جان و زبان؛
فعلا امکان جهاد با جان وجود ندارد؛
مال را در یادداشت قبلی گفتم، اما زبان..!
🔻جهاد زبانی ما در قصه فلسطین و لبنان میتواند مصادیق متنوعی داشته باشد؛ مثلا:
◾️ روایت صحیح از وضعیت میدانی فلسطین و لبنان در فضای مجازی و در مقابل عملیات روانی دشمن.
◾️روایت فعالیتهای تربیتی و تبیینی پیرامون وقایع اخیر در مساجد و مدارس و... و بازخوردهای آن.
◾️روایت حضور میلیونی مردم در نماز جمعه آقا.
◾️روایت تحصنها و تجمعات مردمی در حمایت از فلسطین و لبنان.
و...
🔷️ اما یکی از روایتهایی که اثر دو وجهی داشته و الان خیلی مهم است، روایت کمکهای مردمی به فلسطین و لبنان است.
مزیت این روایت آن است که هم در عرصه داخلی و بینالمللی باعث تقویت روحیه مق/اومت شده و جادوی دشمن در دروغ پراکنی و تفرقه را باطل میکند؛ هم موجب تشویق و ترغیب دیگران به انجام کمک میشود.
📌 پس روایت کمکهای خود و دیگران را بنویسید و منتشر کنید یا برای بنده ارسال کنید تا منتشر کنم؛ اگر کسی را هم میشناسید که کمک خاصی کرده معرفی کنید. این کار به هیچ وجه ریا نیست و چون در حکم انفاق علنی است، اتفاقا باید آن را روایت کرد.
📩 آیدی جهت ارسال روایتهای شما:
@h_honar_yazd
❗️نکته مهم: حتما در نوشتن روایتها سعی کنید جزئیات را درج کنید؛ خانمی که حلقه ازدواجش را داده، یا طلایی که برای قسط وام مسکن ملی کنار گذاشته بود را اهدا کرده و یا مردی که وسیله زیر پایش را فروخته و کمک کرده قطعا ایثار بزرگی کرده که این ایثار قصهای خاص دارد.
آن طلا یا دارایی از کجا آمده بوده، چه مشقتی برای تهیهاش کشیده شده بوده، چه ارزشی برای صاحبش داشته، و این که چه شده که به بخشش آن رضایت داده است. این روایتهای کوتاه و ساده، در جهان دنیاپرستی و خودپرستی انسان مدرن، میتواند نسخهای نجاتبخش برای بشر باشد.
✍️علیاصغر مرتضاییراد
#روایت #رسانه #همدلی_طلا
#فلسطین #لبنان
@yazde_ghahraman
⭕عیار مقاومت (روایت ششم)
یادگار امام رضا(ع)
چندماه قبل خیلی یکدفعهای طلبیده شدم مشهد؛ در عرض چند ساعت چمدان را بستم و با بچه ها راهی شدیم.
نه هتلی داشتیم نه پول زیادی همراهمان بود؛
همانطور تلفنی درمسیر که از دوست و آشنا به دنبال جایی برای خواب بودیم یکباره همسرم زنگ زد و گفت هتل و غذا نزدیک حرم رایگان برای ۴ روز جور شد؛ این کد و این شماره و التماس دعا.
به بچه ها گفتم، عجب مهماننوازی بینظیری! یاد بگیریم.
همان روز اول لنگه گوشواره دخترک سه سالهام در حرم امام رضاجانم جا ماند. گوشوارهای که هدیه مادربزرگش برای تولد یک سالگیش بود و خیلی دوستش داشت. پسرم گفت انگار امام رضا خرج مهمانیش را گرفت و دخترک گفت لابد امام رضا هم گوشوارمو دوست داشته!
خندیدیم وگذشت.
یادم رفته بود کلا ماجرا را، تا این روزها و نهضت اهدای طلای زنان؛
و خانه ای که تنها قطعه طلایش همان لنگه گوشواره دخترک بود؛ با اشتیاق فراوان اهدا کردیم.
تمام بضاعت ما بود برای اهدا به رزمندگان مقاومت. هرچند بسیار ناچیز بود اما همه ی داشته طلاییمان بود؛
و چه خوش عاقبت بودند این دو قطعه فلز طلایی.
بعدها که دخترکم بزرگ شود چه لذتی ببرد از سهیم بودن در این جهاد بزرگ و پیروزی جبهه مقاومت؛ انشاالله...
#ارسالی_مخاطبین
#همدلی_طلا #لبنان
#فلسطین #مقاومت
@yazde_ghahraman
⭕عیار مقاومت (روایت هفتم)
اینهمه طلا حیفشون نیومد؟!
شوهرش طلاهای مردم را جمع میکرد. با رضایت خودشان. میبرد برای کمک به جبههی مقاومت و از این جور حرف ها.
روی زمین، توی یک پارچهی مشکی، کلی چیز میز چیده بود. زنجیرهای طلا را داشت دسته میکرد و کنار گوشواره ها میگذاشت تا لیست کند و تحویل دهد. چقدر دویده بود برای تبلیغ اهدای طلا.
همه را حریف بود جز زنش. همان موقع هم داشت غرغر میکرد. یک گوشه نشسته بودم. فامیلمان بود و کارش داشتم. شوهر، اول لیست بود. زنش گفت: این همه طلا، حیفشون نیومد؟! میزدن به زخم زندگی.
شوهرش گفت: شاید زدن، این اضافیشه.
زنش غرولند کرد: خوش به حالشون که اضافیشه.
نوشتن طلاها به وسط لیست رسید. زن، چایش یخ کرد. داشت به النگوهای اندکش دست میکشید. خیره به طلاها بود: کاش حلالمون بود برمیداشتم برای خودم.
آهی کشید: همه چیمو دادم رفت برای قسط خونه، فدای سر آقامون. ولی دلم تنگ گردنبندامه. این چندتا النگو رو هم یادگاری نگه داشتم.
شوهرش سر بالا آورد: دستبوست هم هستم عزیزجان، بذار کارم رو بکنم.
پاشد رفت پای دیگش. سرم را بردم توی گوشی، نمیخواستم مزاحمشان باشم. صدای زمزمه هایش را میشنیدم. شوهرش دیگر آخرهای لیست بود. چند دقیقه نشده برگشت. نشست: خوب اینا رو میدن که چی؟! چه دردی دوا میشه؟
شوهرش با حوصله، لنگه های گوشواره را جدا میکرد: هیچی نشه، درد دلشون دوا میشه.
با حرص بلند شد. هنوز داشت النگوهایش را بالا و پایین میکرد. دم در آشپزخانه، گفت: درد دلشون. مسخره! صدای شیر آب آمد. شوهر بلند شد تا برود. طلاها را توی کیف مخصوصی گذاشت.
من هم میخواستم بار و بندیلم را بردارم و بروم که برگشت. چیزی دور دستش نبود، توی مشتش چرا. النگوهای خیس را گذاشت روبه روی شوهرش: اینم برای درد دلم. برو، میخوام تنها گریه کنم. شوهر دو دل شد. خودش النگو را گذاشت توی کیف و درش را بست: ببینمش شک میکنم، برو دیگه! و شوهر رفت. تا دم در، به استقبالم آمد. داشت رد دور دستش را میمالید. چشمهایش خیس بود.
#ارسالی_مخاطبین
#همدلی_طلا #لبنان
#فلسطین #مقاومت
@yazde_ghahraman
⭕عیار مقاومت (روایت هشتم)
گوشواره منم باید بره!
یادش بخیر! دوران دبیرستان چه سر پر شوری داشتم برای شرکت در مسابقات قرآن. هدیه مسابقه را که دادند با تصمیم مادر مقداری گذاشتیم روی مبلغ هدیه و شد همراه بیست و چند ساله من.
بچهها جلوی تلویزیون در حال بازی و صحبت بودند. زینب نگاهش به کف دستم افتاد و گفت:
-چیه مامان؟ عه مامان!...گوشواره هات رو
در آوردی؟
سه تاییشون دورم جمع شدند. برایشان توضیح دادم از پشتیبانی جنگ و گفتم:
- این گوشواره داره میره یه جای خوب که بهش نیاز دارن!
زینب هشت ساله ام به شب نرسیده پایش را در یک کفش کرد که باید گوشوارههای من هم بره برای بچههای جنگ. دو روزی معطلش کردم. حس کردم احساساتی شده و فراموش میکند. توی این دو روز به بهانههای مختلف دست به سرش میکردم. روز سوم با طلبکاری نشست روبهرویم و گفت:
-مامان!باز کن گوشوارههام رو دیگه!
-زینب جان تو مگه خیلی گوشوارههات رو دوست نداری؟ اینا رو که دادی قرار نیست به این زودی برات گوشواره بگیریم!
-مامان من حالا حالا ها گوشواره نمیخوام.
✍نویسنده: خانم آمنه مرادی
#روایت_مردم
#لبنان #همدلی_طلا
#فلسطین #حکم_جهاد
@yazde_ghahraman
⭕عیار مقاومت (روایت نهم)
خانواده مقاومت
جریان پویش طلایی بانوان یزدی را که شنیدم یاد زنان پشیبانی جنگ افتادم. صدای روایتهای خانمهای پشتیبان قلعهخیرآباد، هنوز در سرم بود.
دنبال مصاحبه از خانمهای فعال پویش بودم که به خانم مهدی پور رسیدم؛
ساعت ۹ صبح درب منزلشان بودیم. تا زنگ در را زدم، صدایی به گوشم رسید. صدایی همراه با صوت یاعلی! یاعلی!
جالب بود؛ آیفون سخنگو آن هم باصوت یاعلی!
وارد خانه شدیم؛ اولین چیزی که نظرم را جلب کرد عکس شهید محمدخانی بود که روی اُپن آشپزخانه جا خوش کرده بود؛ رزق دومم صلواتی بود که به نیت شهید در دلم فرستادم.
کنار قاب چیزی بود که رنگ سبزش از دور چشمک میزد. نزدیکش شدم؛ رویش نوشته بود: من هم یک کودک مقاومتم.
توجهم را به سمت دیگر خانه بردم. سر در یخچال پر از برگه بود؛ گوشهای از آنهم یک عکس نصب کرده بودند؛ خوب که نگاه کردم دیدم تصویر سید مقاومت است.
البته این تنها تصویر سید نبود، یک قاب دیگر هم بالای آیفون نصب بود و کنارش عکس شهید رئیسی جاگیر شده بود.
محو عکسها شده بودم که حرفی از خانم صاحبخانه، افکار پریشانم را جمع کرد:
_کاش پای فلسطین و لبنان به خونههامون باز می شد و اینقدر درگیر روزمرگی نمیشدیم.
حرفی نبود که خودش به آن عمل نکرده باشد. باز سرم را به سمت قلک چرخاندم. کنار دیوار قلک، نقاشیهایی چسبیده بود.
نقاشیهای از پرچم فلسطین، ایران و موشکهایی که انگار هدیه کودک خانه به رزمندگان فلسطینی و لبنانی بود.
این روحیه مقاومت فقط در یکی از بچه ها خلاصه نمی شد؛ همه بچههای خانواده به نحوی در این جنگ، پشتیبان بودند.
یکی گوشوارهاش را در راه جبههی مقاومت داده بود؛
یکی پولهایش را در قلک سبز رنگ میریخت؛
یکی از پول توی جیبیهایش گذشته بود؛
و همه آنها این روحیه را از مادری به ارث برده بودند که خودش اولین نفر از گوشوارههاش گذشته بود.
مادری که فرمانده پشتیبانی جنگ خانواده بود.
✍نویسنده: خانم زهرا عبدشاهی
#روایت_مردم
#لبنان #همدلی_طلا
#فلسطین #حکم_جهاد
@yazde_ghahraman