دقیقه نود ...
روزم را دم دمای طلوع خورشید، از بهشت الحسین شروع کردم. هوا به نسبت روزهای قبل، سرد بود. در برگشت از مزار پدر، برنامههایم را مرور میکردم.
- راهپیمایی بعد از نماز جمعه! این روزها راهپیماییهای جبهه مقاومت رسانهای شدنش خیلی مهمه؛ اینو حتما شرکت کنم.
گوشی تا ظهر از دستم نیفتاد. در گروه به دوستان تاکید کردم:
- راهپیمایی امروز اهمیت زیادی داره، عکس و فیلم یادتون نره!
مشغول کارهای خانه بودم و زمان از دستم در رفت که همسر از نماز جمعه پیامک داد:
-اگر میخوای به راهپیمایی برسی، زودتر حرکت کن.
نگاهم به صفحه بالای گوشی افتاد. ۱۵درصد بیشتر شارژ نداشت! در کشمکش رفتن و نرفتن با خودم بودم که دیدم درحال پوشیدن کفش هستم.
به خیابان مسجد جامع رسیدم. جای پارک نبود!
صدای راهپیمایی مردم در خیابانهای اطراف طنین انداز بود.
به هرسختی ای بود در سه کنجی پارک کردم. درحالی که میدویدم، خانم هایی را میدیدم که با عجله تلاش میکردند خودشان را به جمعیت برسانند. جلوتر از من در پیادهرو پیرمردی حدودا ۷۰ ساله با موهای سفید قدم های تند و کوتاهی برمی داشت.
نگاهم به زمین افتاد. بند کفشم باز شده بود!
- حواسم هست زمین نمیخورم.
درحالی که نفس نفس میزدم، دنبال سوژه بودم. لنز دوربین را نگاه کردم.
- ای بابا لنز هم که کثیفه! غمی نیست...
دخترهای مدرسه ۷تیر با پلاکارد مدرسه در حال عکاسی بودند. مربی با تلاش مرتبشان میکرد تا عکس درست و درمانی بگیرد از فرصت استفاده کردم و عکس را گرفتم.
کمی جلوتر جمعیت در میدان امامزاده متوقف شده بود. قدم هایم را بزرگتر برداشتم و خودم را به پشت جمعیت رساندم. نفس تازه نکرده بودم که اعلام شد:
-آخرین شعار رو میدیم و از همگی التماس دعا...مرگ بر ضد ولایت فقیه.
"روایتهای مردمی شهرستان
#بافق"
✍️نویسنده: خانم زهرا محمدی
#راهپیمایی #نماز_جمعه
@yazde_ghahraman