⭕عالیجناب الاغ
🔰به بهانه ۲۶ دی ما سالگرد فرار شاه
🔺️"در ورودی بافق سکویی وجود داشت که در جشن های شاهنشاهی عکس شاه و فرح رو بر روی آن نصب می کردند. یکی از انقلابیون الاغی را کشان کشان به روی سکو منتقل کرد و عکس شاه و فرح را بر بدن حیوان چسباند. پس از آن نوبت به رژه موتورها دور میدان رسید؛ نیروهای شهربانی با دیدن این صحنه عصبانی شدند و با سرنیزه لاستیک موتورسیکلت ها را پنچر کردند."
#سالگرد_فرار_شاه
#بافق
#انقلاب_یزد
#یزد_قهرمان
#دفتر_تاریخ_شفاهی_یزد
🥇 @yazde_ghahraman
تو خیمه مقاومت بودم.
با صدای عمو! عمو! به خودم اومدم.
سرم را بالا آوردم.
یه نوجوان ۱۳ یا ۱۴ ساله بود.
سلام کرد.
جواب گرمی بهش دادم.
گفت: عمو این برای شیعیان لبنان.
پرسیدم: این رو کی داده؟!
با سر خانمی که عقب تر ایستاده بود رو نشون داد و گفت مامانم.
ازش خواستم مامانش را صدا کنه.
به طرف مامانش رفت و با هم به سمت خیمه اومدند.
ازش پرسیدم: خانم شما می خواید این انگشتر را هدیه کنید؟!
جواب داد: بله. من افغانستانی هستم. ولی تو ایران بدنیا اومدم. مادرم همیشه از خاطرات جنگ افغانستان می گفت، از آوارگی، از سختی ها، از نداری ها.
هر وقت یاد اون دوران می افتاد اشک تو چشماش حلقه می زد.
این انگشتر هم یادگار مادرم بود. خیلی برام عزیزه.
ولی خواستم اون را هدیه کنم به شیعیان ستمدیده و غمدیده لبنان تا اونا مثل مادر من رنج نکشن...
هنوز داشت صحبت می کرد و من کلمات در ذهنم نظام می گرفتند:
«مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد»
"روایتهای مردمی شهرستان #بافق"
نویسنده: خانم مهدوی نژاد✍️
#همدلی_طلا #لبنان
@yazde_ghahraman
🔻رسید قبلا دریافت شده!
طلا را روی پیشخوان موکب گذاشت.
(یه گردنبند بسیار زیبا و چشم نواز!)
دفترچه را باز کردم تا اسمش را یادداشت کنم.
گفت: بنویسید حاجی عبدالحسین....
پرسیدم: اسم همسرتونه؟
گفت: نه. اسم بابامه که به رحمت خدا رفته. این را قبل از عروسی بهم هدیه داده بود.
گفتم: یه شماره تماس بدید که رسید طلا را براتون ارسال کنم.
گفت: رسید قبلا دریافت شده.
تعجب من رو که دید، گفت: دیشب که نیت کرده بودم طلام را هدیه کنم، بابام را تو خواب دیدم. خیلی خوشحال بود. تازه لباس رزمنده های حزب الله به تنش بود.
"روایتهای مردمی شهرستان #بافق"
بازنویسی: خانم مهدوی نژاد✍️
#ایران_همدل #اهدای_طلا
#لبنان #روایت_مردم
@yazde_ghahraman
دقیقه نود ...
روزم را دم دمای طلوع خورشید، از بهشت الحسین شروع کردم. هوا به نسبت روزهای قبل، سرد بود. در برگشت از مزار پدر، برنامههایم را مرور میکردم.
- راهپیمایی بعد از نماز جمعه! این روزها راهپیماییهای جبهه مقاومت رسانهای شدنش خیلی مهمه؛ اینو حتما شرکت کنم.
گوشی تا ظهر از دستم نیفتاد. در گروه به دوستان تاکید کردم:
- راهپیمایی امروز اهمیت زیادی داره، عکس و فیلم یادتون نره!
مشغول کارهای خانه بودم و زمان از دستم در رفت که همسر از نماز جمعه پیامک داد:
-اگر میخوای به راهپیمایی برسی، زودتر حرکت کن.
نگاهم به صفحه بالای گوشی افتاد. ۱۵درصد بیشتر شارژ نداشت! در کشمکش رفتن و نرفتن با خودم بودم که دیدم درحال پوشیدن کفش هستم.
به خیابان مسجد جامع رسیدم. جای پارک نبود!
صدای راهپیمایی مردم در خیابانهای اطراف طنین انداز بود.
به هرسختی ای بود در سه کنجی پارک کردم. درحالی که میدویدم، خانم هایی را میدیدم که با عجله تلاش میکردند خودشان را به جمعیت برسانند. جلوتر از من در پیادهرو پیرمردی حدودا ۷۰ ساله با موهای سفید قدم های تند و کوتاهی برمی داشت.
نگاهم به زمین افتاد. بند کفشم باز شده بود!
- حواسم هست زمین نمیخورم.
درحالی که نفس نفس میزدم، دنبال سوژه بودم. لنز دوربین را نگاه کردم.
- ای بابا لنز هم که کثیفه! غمی نیست...
دخترهای مدرسه ۷تیر با پلاکارد مدرسه در حال عکاسی بودند. مربی با تلاش مرتبشان میکرد تا عکس درست و درمانی بگیرد از فرصت استفاده کردم و عکس را گرفتم.
کمی جلوتر جمعیت در میدان امامزاده متوقف شده بود. قدم هایم را بزرگتر برداشتم و خودم را به پشت جمعیت رساندم. نفس تازه نکرده بودم که اعلام شد:
-آخرین شعار رو میدیم و از همگی التماس دعا...مرگ بر ضد ولایت فقیه.
"روایتهای مردمی شهرستان #بافق"
✍️نویسنده: خانم زهرا محمدی
#راهپیمایی #نماز_جمعه
@yazde_ghahraman
🔻برکت شهید ...
دو سال پیش طرح دوشنبههای امام حسنی (علیه السلام) را شروع کردیم؛ هر دوشنبه غذای گرم یا صبحانه و یا سبد کالا برای نیازمندان تهیه میکردیم و به دستشان میرساندیم.
بعد از حکم حضرت آقا در مورد کمک به جبهه مقاومت، در گروه طرح کردم که این دوشنبه اختصاص به جبهه مقاومت باشد.
اولش با مخالفت بعضیها روبرو شدم. میگفتند: چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است؛ وقتی توی شهر خودمون نیازمند داریم برای چی باید به مردم غزه و لبنان کمک کنیم.
حرفهای بقیه از من رفع تکلیف نمیکرد با توکل به خدا و عنایت به امام حسن مجتبی (علیه السلام) شماره حساب خودم رو گذاشتم توی گروه دوستان. همین که پیام رو گذاشتم ده دقیقه بعد پیامک اولین واریزی برام اومد! مبلغ ۵۰۰ هزار تومان! خیلی خوشحال شدم! امیدوار شدم و پیامهای انگیزشی آماده کردم و برای ترغیب گذاشتم گروهها. هرروز یک پیام میگذاشتم. بعد از سه روز مبلغ ۶ میلیون تومان به حسابم واریز شد!
پنجشنبه شب بود یادواره شهید علی اکبر حسینی، رفتم روستای شیطور. تو مراسم یکی از آشنایان رو دیدم بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
- پیام توی گروه گذاشتی! هنوزم داری کمک جمع میکنی؟
- چطور؟
-مادرم میخواد یک میلیون تومان کمک کنه. میگم واریز کنه.
خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم. بغل دستیمون که به صحبتهای ما گوش میداد، گفت:
-منم فردا برات میارم و میدم بهشون.
- پول دستی نباشه اگه نیتی دارید به حسابم واریز کنید.
-پول نیست یک قطعه طلاست! میخوام بهت بدم ناقابله! نمیدونستم کجا باید تحویل بدم. قسمت بود شما را ببینم و بدم شما.
با بغل کردن ازش تشکر کردم! در گوشم گفت فقط من و تو و خدای بالا سرمون بدونه!
آخر شب که اومدم خونه دوباره تو گروه پیام انگیزشی گذاشتم و مبلغ واریزی رو اعلام کردم گفتم به همت شما خوبان مبلغ ۷ ملیون به همراه یک قطعه طلا جمع آوری شده! همون لحظه یکی از آشنایان بهم پیام داد و گفت: منم یه لنگه النگو دارم فردا به دستت میرسونم.
رزق شهید حسینی بود، میدونستم شب بابرکتی میشود!
"روایتهای مردمی شهرستان #بافق"
✍️نویسنده: خانم عسکری
#لبنان #کمک_های_مردمی
#روایت_مردم
@yazde_ghahraman
🔹️عیار مقاومت/قسمت ۲۳
🔻شما چرا شرمندهای؟!
اینبار آدرس خیابان آیت الله شیخ محمدتقی بافقی بود.
همین طور که جعبه سبز رنگی را تحویل می داد مرتب معذرت خواهی می کرد: « ببخشید، ارزشی ندارد، شرمنده برای هیچ به زحمت افتادید...»
می خواستم برگردم و بگم:
خانم برا چی شرمنده ای؟!!!
تو که وظیفه خودت را انجام دادی.
شرمنده اونایی باید باشند که وقتی کمک برای غزه جمع می کردیم، می گفتند: شیعیان نیازمند هستند شما به سنی ها کمک می کنید؟!
برای شیعیان لبنان که درخواست کمک دادیم، گفتند مردم کشور خودمون گشنه هستند شما برای عرب ها کمک جمع می کنید؟!
وقتی برای هموطنان کرمانی و سیستانی پویش همدلی برگزار کردیم، گفتند بافقی ها نیازمندند به کرمانی ها نمی رسد.
و وقتی نهضت تهیه لوازم التحریر برای دانش آموزان بافق اجرا شد، گفتند: چراغی که به خونه رواست به مسجد حرومه!
شرمنده اونایی باید باشند که برای همدردی نکردن با دیگران همیشه بهانه ای دارن.
یاد اون اسیری افتادم که تا ساعتی قبل به قصد کشتن پیامبر(ص) به جنگ اومده بود، وقتی از حضرت زهرا(س) درخواست طعام کرد. حضرت غذای خودشون و امیرالمومنین(ع) و حسنین(ع) را بهش دادند.
و نپرسیدند: دینت چیه؟ کجایی هستی؟
"روایتهای مردمی شهرستان #بافق"
نویسنده: خانم مهدوی نژاد ✍️
#ایران_همدل #همدلی_طلا
#روایت_مقاومت_زنان_ایرانی
#قیام_عاطفی_زنان_ایران
@yazde_ghahraman