زاینده رود ✅️
#تب_مژگان ۶۹ خدایا چرا عمار؟ چرا این همه مظلومیت؟! چرا آرمان؟! مگه موی دماغ کیا شده که دارند برای ح
۷۰ تمام دنیا داشت دور سرم میچرخید، اول مکروتل را از کنار گوش و دهانم برداشتم تا اون شروین آشغال صدام رو نشنوه. داشتم دق میکردم. عمار داشت میرفت که پسرش را بکشه. میفهمید؟! پسرش... دیگه نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم. یادم نمیاد که روزی مثل اون روز با صدای بلند و شیون گریه کرده باشم، جیغ میکشیدم، لطمه میزدم، همه بچه ها از بیرون ماشین با گریه و شیون و عمار عمار گفتن من گریه شون گرفته بود. بچه ها میگفتند حاجی تکون نخور! حاجی الان بمب میترکه. حاجی! جون بچه هات تکون نخور! بچه ها داشتند با چشم گریون روی سیم بوته و درخت کار میکردند. هر لحظه ممکن بود تیکه تیکه بشیم. دوست داشتم تیکه تیکه بشم. دوست داشتم بمیرم. دوست داشتم زنده زنده در انفجار بوته و درخت بسوزم اما رفیقم پسرش را بخاطر زندگی من به خطر نندازه. داشت گلوم میترکید. وقتی بغضم شدیده و فقط داد و هوار میکنم، احساس خفگی میکنم. با همون احساس خفگی که داشت من رو میکشت، فقط تونستم بگم: «یا حسین!... یا حسین! تو را به علی اکبرت. این پدر و پسر را نجات بده!» اصلا نمیتونید بفهمید اون لحظه به من بیچاره چی گذشت. وسط اون همه پریشونی، صدای فرکانس بیسیم شنیدم. مامور هفتم گفت: «حاجی! بچه ها شروین و دو تا ماشین دیگه را دوره کردند. واسه شون کمین زده بودیم. افتادند تو کمینمون. اما دارند مقاومت میکنند!» فورا میکروتل را برداشتم، تلاش کردم با شروین ارتباط بگیرم، وصل شد، صدای درگیری میومد. صدای سنگینی هم بود. معلوم بود که حسابی قبل از اینکه به شهر برسند، ضد حال خوردند، صدای شروین به گوشم رسید. گفت: «دوستهات دارند با شروین مزاح میکنند! نمیدونند که حتی دستشون به جنازه شروین هم نمیرسه.» گفتم: «خیلی هم مطمئن نباش! مخصوصا از کسانی که اینقدر بهت نزدیک شدند که حتی خودت هم خبر نداری!» گفت: «نمیدونم منظورت چیه؟ اما تو هم به یه سوال من جواب بده! چطوری پیدام کردند؟!» گفتم: «مگه گم شده بودی؟ چرا فکر میکنی اینقدر ساده ام که بیفتم توی دام دو تا بچه که من رو بیارند پیش تو؟! ما کمالی و خونه اش را با دو تا مامور زیر نظر داشتیم، حتی میدونم که همین الان کمالی و گلشیفته کجا هستند؟ اون دو تا مامور، راپورت تو را بعد از اینکه از باغ رفتی بیرون، به بچه های ما دادند! ماموریت داشتند که حتی اگر من کشته شدم، اما تو و بقیه ای که با تو هستند را تعقیب کنند. رودست خوردی شروین! حالا برنامه ات چیه؟» همینطور که با شروین حرف میزدم، میدیدم که بچه ها تونستند اون مامور عزیزمون را از درخت نجات بدهند. اما اون بنده خدا تا اومد پایین، بخاطر فشارهایی که تحمل کرده بود، بیهوش شد و افتاد، بعدها دیدم روی بدنش جای انواع شکنجه ها بود، در طول مدتی که در دست اونها اسیر شده بود، به عنوان مانکن و الگوی شکنجه ازش استفاده کرده بودند، اما دمش گرم، زبونش را گاز گرفته بود و حتی زبونش زخم و زیلی شده بود اما حتی یه کلمه حرف نتونسته بودن از زیر زبونش بکشند، از بس دهن قرص و مقاوم بود. خدا حفظش کنه. ارتباطم با شروین کاملا قطع شد، هر چی هم تلاش کردم نتونستم بیشتر باهاش ارتباط بگیرم، بچه ها دور و بر ماشینی بودند که قفل مرکزیش با یه بمب حساس بوته ای گره خورده بود، معلوم بود که مقدار زیادی مواد منفجره در ماشین کار گذاشتند که فقط کافیه قفل یکی از درها یه کم درگیر بشه، دیگه اونوقته که همه برند هوا. من همچنان درگیر عمار و آرمان بودم، دقایقی گذشت، مامور هفتم بیسیم زد. گفت: «حاجی! الحمدلله متلاشی شدند، حتی یه دونه شون هم به شهر نرسیدند، اما متاسفانه تمام وسایل ارتباطی و الکتریکیشون هم نابود کردند. از مجموع ۱۲نفر، ۱۰ نفرش مرد بود و دو نفر هم زن. یکی از زن ها که یک دست بوده از پشت تیر خورده. احتمالا خودشون زدنش. شش تا مرد هم کشته شدن.» گفتم: «از شروین چه خبر؟!» گفت: «خودم الان سر صحنه ام. اگر اینی باشه که الان بالای سرش هستم و اینها راست گفته باشند، خودسوزی کرده. همین حالاش حداقل ۹۰ درصد سوختگی کامل داره!» با حالت غضب و خشم گفتم: «به درک! مردیکه خود شیفته! راستی از عمار و آرمان چه خبر؟!» با حالت خیلی نگران کننده و ناراحت گفت: «حاجی یه کاری بکن. به امام حسین داره دلم میترکه، هیچ خط ارتباطی با عمار نداریم، داره میره قتلگاه پسرش!» ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ را معرفی کنید👇 ━━━🍃🌺🍃━━━ 💢 sapp.ir/z_rood سروش 💢 eitaa.com/z_rood ایتا