و عبدالمطلب سخت مردی باشکوه و هیبت بود و صورتی خوب و قدی و قامتی نیکو داشت. چون پیش ابرهه رفت و ابرهه نظری در وی کرد، عظیمِ وِقاری از آنِ عبدالمطلب در دلِ وی افتاد، چُنان که از سر تخت به زیر آمد و عبدالمطلب را در بر گرفت و اکرام و احترامِ بسیار بنمود. بعد از آن، خواست که عبدالمطلب را بر تخت نشاند، لکن از لشکرِ حَبَش شرم می‌داشت. پس با وی سرِ بساط بنشست و عبدالمطلب را بر پهلوی خود بنشاند. آن گاه ترجمانی بیاورد و گفت: از وی بپرس تا چه حاجت دارد؟ ترجمان عبدالمطلب را گفت که مَلِک می‌فرماید که حاجت عرض ده! عبدالمطلب گفت: حاجتِ من آن است که دویست سراُشتر از آنِ من برده‌اند و مَلِک بفرماید و بازدهند. ترجمان همان سخن با ابرهه بازگفت. ترجمان را گفت: به وی گوی که: چون من تو را دیدم، وقاری و هیبتی از آنِ تو در دلِ من پیدا شد چنان که اگر سخن در ممکلتِ من بگفتی، من از بهرِ تو از سرِ مُلک و پادشاهی برخاستمی. اکنون چون تو از بهرِ مُحَقَّری سخن گفتی و اُشتر خواستی و از بهرِ خانه شفاعتی نکردی و خانه‌ی کعبه فروگذاشتی و می‌دانی که من آمده‌ام که آن را خراب کنم، مرا این ساعت در حقِ تو ظنِ دیگر افتاد و آن وقار در من کمتر شد. ترجمان همین سخن با عبدالمطلب بازگفت. عبدالمطلب گفت: مَلِک را بگوی که: من خداوندِ این دویست اشترم و شفاعتِ آن کردم و خانه را خداوندی هست از من بزرگ‌تر و قادرتر است به نگاهداشتِ آن. اگر خواهد که آن را نگاه دارد، توانَد و اگر فروگذارد، مرا با آن کاری نیست. ترجمان هم چُنان با پادشاه بازگفت. ابرهه بفرمود و اشتران وی بازدادند. |صفحه ۸۹ و ۹۰ | @Zamire_moshtarak