این روزها #قاف رو میخونم:)
برای قضاوت زوده ولی من با همین ۵۰ صفحه اول کلی کیف کردم.
انقدرر خوبه این کتاب که که دلم میخواد روایتهاییش که قشنگه رو برا خانواده بخونم اونا هم لذت ببرن.
و عبدالمطلب سخت مردی باشکوه و هیبت بود و صورتی خوب و قدی و قامتی نیکو داشت. چون پیش ابرهه رفت و ابرهه نظری در وی کرد، عظیمِ وِقاری از آنِ عبدالمطلب در دلِ وی افتاد، چُنان که از سر تخت به زیر آمد و عبدالمطلب را در بر گرفت و اکرام و احترامِ بسیار بنمود. بعد از آن، خواست که عبدالمطلب را بر تخت نشاند، لکن از لشکرِ حَبَش شرم میداشت. پس با وی سرِ بساط بنشست و عبدالمطلب را بر پهلوی خود بنشاند. آن گاه ترجمانی بیاورد و گفت: از وی بپرس تا چه حاجت دارد؟
ترجمان عبدالمطلب را گفت که مَلِک میفرماید که حاجت عرض ده!
عبدالمطلب گفت: حاجتِ من آن است که دویست سراُشتر از آنِ من بردهاند و مَلِک بفرماید و بازدهند.
ترجمان همان سخن با ابرهه بازگفت.
ترجمان را گفت: به وی گوی که: چون من تو را دیدم، وقاری و هیبتی از آنِ تو در دلِ من پیدا شد چنان که اگر سخن در ممکلتِ من بگفتی، من از بهرِ تو از سرِ مُلک و پادشاهی برخاستمی. اکنون چون تو از بهرِ مُحَقَّری سخن گفتی و اُشتر خواستی و از بهرِ خانه شفاعتی نکردی و خانهی کعبه فروگذاشتی و میدانی که من آمدهام که آن را خراب کنم، مرا این ساعت در حقِ تو ظنِ دیگر افتاد و آن وقار در من کمتر شد.
ترجمان همین سخن با عبدالمطلب بازگفت.
عبدالمطلب گفت: مَلِک را بگوی که: من خداوندِ این دویست اشترم و شفاعتِ آن کردم و خانه را خداوندی هست از من بزرگتر و قادرتر است به نگاهداشتِ آن. اگر خواهد که آن را نگاه دارد، توانَد و اگر فروگذارد، مرا با آن کاری نیست.
ترجمان هم چُنان با پادشاه بازگفت.
ابرهه بفرمود و اشتران وی بازدادند.
|صفحه ۸۹ و ۹۰ |
#قاف
#یاسین_حجازی
@Zamire_moshtarak
در طول راهنمایی و سه سال دبیرستان، متنفر بودم از خوندن و امتحان دادن متن های کهنِ کتابهای ادبیات. مخصوصا شیر و گاو، و حسنک و وزیر. [معارفیا و انسانیا فقط میفهمن چی میگم] همیشه شبای امتحان با زجر میخوندمشون.
بذارید بگم که برای اولین باره که با اکراه نثرِ فارسیِ قدیم نمیخونم..
با ذوق و شوق میخونم و انقدرر دوست دارم این متنهای قدیمی رو که دلم میخواد بعد از اینکه خودم روایت ها رو خوندم، تک تکشون رو بلند بلند برای یکی دیگه هم بخونم و مخاطبم هم لذت ببره:)
آقای یاسین حجازی دمت گرم واسه بازنویسی #قافِ قشنگ:)
[ابرهه] را پیلان بودند که همه او را سجده بردندی و پیلی عظیم داشت و دندانِ او را مرصَّع فرموده بود به جواهر و لآلی و بدان پیل فخر آوردی بر پادشاهان و این پیل ابرهه را سجده نبردی.
ابرهه پیلبان را گفت: آن پیل را بیرون آور آراسته به همه زینتی!
چون پیل را بیاوردند و در روی عبدالمطلب نگریست، در حال در خاک افتاد و سجده برد پیش وی و به زبانی فصیح آواز برآورد و گفت: السلام علیک و علی النور الذی فی ظَهرِکَ یا عبدالمطلب! مَعَکَ النّور وَ الشَّرف. فلم تَذِلَّ و لم تُغلَب
چون ابرهه آن حال بدید، لرزه بر اندامهای وی افتاد و گمان برد که آن سِحر است. پس همه ساحران را که در لشکرِ او بودند بخواند و گفت: بگویید که این پیل چرا عبدالمطلب را سجده میبَرد؟
ساحران گفتند: آن سجده نه او را میبرد، بلکه آن نور را که از پشتِ او بیرون خواهد آمد در آخِر زمان. اکنون ما را دستوری ده تا دست و پای عبدالمطلب بوسه دهیم.
ابرهه دستور داد.
ایشان دست و پای عبدالمطلب ببوسیدند.
| صفحه ۹۱ |
#قاف
#یاسین_حجازی
@Zamire_moshtarak
نه ماه در شکم آمنه بماند و آمنه را هیچ رنج نبود، چنانکه زنان را باشد.
و پدر رسول از دنیا برفت و رسول را هنوز ولادت نبود.
فرشتگان گفتند: خداوندا، پغمبر تو و برگزیده تو از جمله خلایق یتیم بماند.
خدای گفت: یار و نگاهدارنده او منم.
و آمنه چنین گفت که:
چون از مدت حمل من شش ماه بگذشت، من در خواب بودم. شخصی بیامد و پای فرا من زد وگفت: ای آمنه! تو حاملی به بهترینِ عالمیان. چون بار بنهی و او در وجود آید، او را " محمد" نام نِه و این سخن پنهان دار و با کس بِمَگوی!
#قاف
#یاسین_حجازی
@Zamire_moshtarak
آدم چشم باز کرد: حوا را دید در پیشِ وی نشسته چون صد هزارنگار!
دلش به وی مایل گشت; آهنگِ او کرد.
جبریل آمد، گفت: مَه یا آدم! که او تو را حلال نیست تا مَلِک او را به تو دهد.
آدم گفت: پس تو شفیع باش تا او را به من دهد که همه دلم حب او گرفت.
جبریل بازآمد، گفت: یا آدم، خدای او را به نکاحِ درست به تو داد. کاوین (مهریه) تقد کن!
گفت: کاوینِ او چیست؟
جبریل گفت: کاوینِ حوا آن است که ده بار بر نبیِ امیِ عربیِ هاشمی، محمد صلوات دهی.
چون آدم صلوات گفت، جبریل دست حوا گرفت و فرا دستِ آدم داد
#قاف
#یاسین_حجازی
@Zamire_moshtarak