.. خلاصه ی شانزدهم 🌸〰〰🌸〰〰🌸 پیامبر از شوق به سجده گذاشت و گریست.. می‌دانست امت وی از طریق اهدای پیشکش الهی حتماً به سعادت ابدی خواهند رسید و این بزرگترین جایزه‌ای بود که به او می‌دادند.. 🌸〰〰🌸〰〰🌸 مدتی به نیایش و ستایش خداوند پرداخت سپسبا چهره‌ای گلگون که بشارت از کوثر می‌داد سر بالا آورد و رو به عمار فرمود: به خانه ما برو همسرم خدیجه را مطلع کن که به فرموده خداوند ۴۰ شبانه روز به خانه نخواهم آمد و از تو دوری خواهم کرد. آنگاه سر خویش را با حزن تکان داد و فرمود: چه دوری من که عاشق خدیجه‌ام و می‌دانم که خدیجه هم تاب این هجران را ندارد.. به خدیجه بگویید همسر مهربان من❤️ می‌دانی که از جان و دل تو را دوست دارم و هیچ زنی برای من همچون نخواهد بود که تو همسر منی در این دنیا و آن دنیا..🌸 به فرموده خداوند بایستی که در این ۴۰ شب در خانه را ببندی مهمانی از زنان قوم خویش را نپذیری و خود به مهمانی نروی و در منزل تنها بمانی و در رختخواب خود بخوابی من هم به خانه فاطمه بنت اسد می‌روم و نزد عمویم ابوطالب می‌مانم تا مدت وعده الهی به پایان برسد.. 🌸〰〰🌸〰〰🌸 سپس پیامبر با علی راهی خانه فاطمه بنت اسد شد.. وقتی عمار به خانه خدیجه رفت و پیغام پیامبر را بدون هیچ کم و کاستی به وی رساند خدیجه سر به دیوار تکیه داد و آرام گریست این دوری برای او همچون گی زود هنگام بود چگونه می‌توانست لحظه بی‌محمد سر کند😭 🌸🌸〰🌸🌸〰🌸🌸 بالاخره چهلمین روز به اتمام رسید جبرئیل بر آن حضرت نازل شد و گفت : ای محمد خداوند تعالی تو را سلام می‌رساند و می‌فرماید مهیا شو برای تحفه و کرامت من پس آنگاه میکائیل طبقی آورد که روی آن را با دیبا و ابریشم بهشتی پوشانیده بود که امشب با این طعام افطار کن که این طعام غیر از تو بر هر کس دیگری حرام است.. پیامبر علی که عاشقانه وی را دوست داشت و لحظه‌ای از او جدا نمی‌شد فرمود: اینک بر در اتاق بنشین و نگذار کسی وارد شود که این طعام بر غیر من حرام است.. 🌸〰🌸〰🌸〰🌸 آنگاه دستمال را از روی طبق برداشت کمی از میوه‌های بهشتی تناول کرد🍇🍎🍏 آب را نوشید و سیراب شد جبرئیل از ابریق بهشتی آب بر دست محمد ریخت میکائیل دستش را شست و اسرافیل دستش را با دستمال بهشتی پاک کرد تمام باقیمانده با ظرف به سوی آسمان رفت و چون حضرت اراده کرد به نماز بایستد جبرئیل گفت در این وقت نماز تو را جایز نیست باید فالحال به خانه خدیجه روی خدیجه نماز خواند نیایش کرد و از فراق محمد بسیار گریست آنگاه درها را بست پرده‌ها را کشید چراغ را خاموش کرد جامه خواب خود را پوشید و به بستر رفت در میانه خواب و بیداری صدای در را شنید از جا برخاست و پرسید: کیستی؟؟ محمد پاسخ داد: همسرم در را باز کن وقتی خدیجه صدای فرح افزای حضرت را شنید از جای خود جست و به سوی در بال و پر گشود در را گشود و با شوق به یارش سلام کرد..😇 محمد با نگاهی از سر عشق و مهربانی دست خدیجه را در دست فشرد و او را به سمت اتاق برد... 〰🌸〰🌸〰🌸 کم کم آثار حمل بر خدیجه آشکار شد.. زنان قریش به سبب حسادتی که دامنگیرشان شده بود هرچه تلاش می‌کردند تا کمی به خدیجه نزدیک شوند نمی‌توانستند و حتی چه بسا دورتر و دورتر می‌شدند و به گرد پای او هم نمی‌رسیدند. آنها دعا می‌کردند که فرزند آنها دختر باشد چرا که این فرزند پسر بود که می‌توانست نسل پدر را نگه دارد.. آنها ظاهراً خدیجه را غریب و تنها رها کرده بودند اما خودشان هم یقین داشتند که این ظاهر تلخ غربت باطن شیرینی دارد که به زودی آشکار می‌شود.. ادامه دارد... .