🔆زن زنـدگـی آگــاهـی🔆
. #بانوی_عاشق 💟خلاصهی پنجم ابوطالب از ملکه پرسید: آیا حضور محمد اینقدر در کاروان شما اهمیت دارد؟
.
#بانوی_عاشق ❤️
❇️خلاصه ششم
دیگر همه ی زن های مکه از عشق آتشین
ملکه به محمد امین باخبر شدن بودند،
و همواره در حال نیش و کنایه و مسخره
کردن ایشان بودند،
میگفتند ببین ملکه به چه روزی افتاده که
عاشق یتیم مکه شده..
〰〰〰〰〰〰〰〰🌸
بلاخره کاروان تجاری به شهر بازگشت.
میسره نام جوانی ست که عاشق یکی از دایه های ملکه بود و قصد ازدواج با او را داشت به قصر آمد،
ملکه از او خواست هر آنچه در سفر پیش
آمده را برایش بازگو کند او نیز پذیرفت.
〰〰〰〰〰〰〰🌸
آنچه اتفاق افتاده بود به معجزه های الهی بیشتر شبیه بود، و او خوشحال بود که میتوانست این وقایع ارزشمند را برای ملکه بازگو کند..
〰〰〰〰〰〰🌸
در مدت کوتاهی به میانه راه رسیدیم جایی که چاه بزرگی در کنار کلیسایی قرار داشت و ما هرگز در سفرهای دیگر در آنجا توقع نکرده بودیم..
باورمان نمیشد که به این زودی به نیمه ی راه رسیده باشیم..
آب کاروان تمام شده بود من و چند نفر دیگر به دنبال آب سر از کلیسا درآوردیم تا از کشیش آنجا اجازه بردن آب را بگیریم اما در کمال تعجب کشیش را دیدیم که بیرون از کلیسا بود به سرعت به سمت ما میدوید به ما که رسید در آغوشمان گرفت و بوسید..
کشیش در مورد مردی که زیر تک درختی خوابیده بود سوالهایی کرد ما از دور متوجه نشدیم او محمد امین است بیخبری خود را اعلام کردیم اجازه خواستیم از چاه عمیق آب برداریم.
کشیش صلاً نشنید ما چه میگوییم در حالی که چشم از آن درخت و مرد خوابیده در زیر آن بر نمیداشت پرسید:
آیا در شهر شما خبر تازهای نشده ؟
پیامبر ظهور نکرده؟
اصلاً شما از کدام سرزمینید؟
گفتیم ما از مکه میآییم من دوباره پرسیدم آیا میتوانیم آب برداریم؟
او نگاهی به چاه آب کرد و گفت این چاه سالهاست که خشکیده است...
اما اگر اندیشه من درست باشد حالا باید از آب زلال پر شود در همین لحظه ما به چشم خود دیدیم که چاه نعرهای کشید خروشید و فوران کرد.
کشیش فریاد زد و به سمت کاروان دوید و
گفت: هرچه که میخواهید ببرید نوش جانتان!!!
دوستانم به دنبال کشیدن آب از چاه راه افتادند و من به دنبال کشیش دویدم میخواستم بدانم آن مردی که زیر درخت خوابیده است کیست که برای کشیش مسیحی این همه ارزشمند است من گفتم بار اول است که ما در اینجا توقف کردهایم.
خندید و گفت سالهاست که منتظر چنین لحظهای هستم.
پرسیدم چگونه؟ مگر شما قادرید مسافتهای دور را هم ببینید؟
کشیش خندید و گفت آن ابر را ببین من به ابری که بالای سر کاروان ایستاده و سایه انداخته بود نگاه کردم
کشیش گفت: من از طریق آن ابر شما را
دنبال میکردم که زیرکانه با شما حرکت
میکند و با شما متوقف میشود دهانم باز
مانده بود راست میگفت...
ما هنوز متوجه نبودیم که چرا کاروان بدون
خستگی و بدون گرمای طاقت فرسا با
سرعت حرکت میکرد و پیش میرفت..
کشیش شادمانه فریاد کشید:
شما هنوز نمیدانید که در میان شما پیامبری است؟؟؟
ابرهای آسمان میدانند...
ادامه دارد...
.
.
سلااااام عشقای خودم 😍
صبحتون بخیر عزیزای دلم❤️
بریم سراغ بقیه کتاب #بانوی_عاشق
.
🔆زن زنـدگـی آگــاهـی🔆
. #بانوی_عاشق ❤️ ❇️خلاصه ششم دیگر همه ی زن های مکه از عشق آتشین ملکه به محمد امین باخبر شدن بودن
.
#بانوی_عاشق
خلاصه ی هفتم
کشیش آب دهانش فرو داد و پرسید او کیست؟
پاسخ دادم او محمد است و به امین معروف است.
کشیش بلافاصله گفت نام دیگرش احمد است.
با هیجان فریاد میزد قسم به عیسی مسیح که کسی جز پیامبر نمیتواند زیر آن درخت بخوابد او پیامبر آخرالزمان است.
میسره سخن میگفت و ملکه چشم از او بر نمیداشت.
〰〰〰〰〰〰🌸
میسره ادامه داد:
او به سمت محمد پر کشید و من مانده بودم که کشیش مسیحی چه میگوید.
او از مردی سخن میگفت که رفتارش مثل همه ما بود ا من طوری رفتار میکرد که انگار نه انگار روزگاری برده بودم.
باور نمیکردم که آن مرد شوخ طبع و مهربان پیامبر باشد..
آن راهب گفت که دین او چنان قوتی خواهد گرفت که تمام عالم را در بر میگیرد و بعد همانطور که به سمت محمد امین میرفت از حال رفت وقتی آب به صورتش زدیم کمی سرحال آمد و گفت شما هنوز
او را نمیشناسید نه تو نه کاروان و نه حتی بلاد مکه اما ما قرنهاست که منتظر ظهور اوییم..
〰〰〰〰〰🌸
میسره که خودش هم باور نمیکرد این اتفاق بزرگ رخ داده باشد اشک صورتش را پوشاند به هقهق افتاد و بعد سکوت کرد..
اشک بر پهنه صورت بانو روبندش را هم خیس کرده بود او به حرف آمد و هیجان زده گفت میسره باز هم بگو تا برای هر کلامی دهانت را پر از سیم و زر کنم.
میسره با لکنت گفت نه بانو من از وقتی که او را دیدهام دیگر دلبستگی به سیم و زر ندارم ثروتی جاودانه به دست آوردهام که بسیار با ارزشتر از سیم و زر است.
حالا دیگر ملکه از حال رفته بود و میسره
گیج و مبهوت راه خروج را گم کرده بود.
ملکه از حال نرفته بود بلکه از بویی که به مشامش رسیده بود، مست شده بود...
به سخن آمد و آرام پرسید: این بوی خوش از کجاست؟
نفیسه گفت بانو این بوی خوش از دهان میسره می آمد که جز از محمد چیزی نمیگفت..
〰〰〰〰〰〰🌸
آوازه رسوایی ملکه در همه جا پیچیده بود زنها لبهایشان را میگزیدند و با چشم و ابرو به یکدیگر اشاره میکردند...
دیدید عاقبت یک زن با آبرو به کجا رسید؟
عدهای میگفتند: مگر خدیجه در زندگی چه کم و کسری داشت که چنین کاری از او سر زد چرا چنین بیرحمان خود را رسوا کرد؟؟
مگر میشود زن از مرد خواستگاری کند؟
عده ای دیگر میگفتند: حالا جواب محمد چه بوده؟
ادامه دارد ...
.
.
#بانوی_عاشق
خلاصه ی هشتم
ملکه قاطعانه از نفسیه دایه اش خواست
که به نزد صفیه خاله امین برود..🍃🌸
نفیسه متوجه شد که ملکه با تمام وجود
میخواهد خود به دیدار محمد بشتابد
اما نمیخواست آن مرد بزرگ را در
معذوریت قرار دهد که از سر اجبار به
تقاضای او جواب مثبت دهد..
〰〰〰〰〰〰〰🌸
وقتی صفیه نظر محمد را در ارتباط با ملکه
جویا شد او با اشتیاقی غیر قابل وصف
لبخند زد و گفت:
آیا او به همسری من در خواهد آمد خاله جان کجاست زنی چون خدیجه💎
صفیه با شوق کل کشیده بود و مبارک باد گفته بود چرا که محمد با رویی باز خواسته بود صفیه از ملکه خواستگاری کند.
〰〰〰〰〰〰〰🌸
صدای شادی و شور عمارت بزرگ گوش
آسمان را کر کرده بود عروسی میسره و
آسیه بود و همه مشغول تدارک ولیمهای
برای جشن بزرگ این دو جوان بودند
عالیه خدمتگزار قصر به شدت به خدیجه
حسادت میکرد و حاضر نبود دست از کینه
توزی بردارد، بارها خودش را به جای ملکه
به خواستگاران ملکه معرفی کرده بود
دو بار هم ازدواج کرده بود ولی خبر را
جوری منتشر کرده بود که انگار ملکه
ازدواج کرده و جدا شده ..
این بار هم از عصبانیت داشت نخ های
ریسیده را با دندان پاره میکرد.
〰〰〰〰〰〰〰🌸
اما ملکه همیشه با صبر و شکیبایی با او
رفتار میکرد و همین بزرگواری او را کوچک
تر میکرد.
امشب بعد از عروسی آسیه و میسره
محمد و عموهایش به خانه ی خدیجه میآیند تا رسماً او را برای برادرزاده شان
خواستگاری کنند..
نفیسه از همین الان عروسی خدیجه را آغاز
کرده بود و آواز میخواند:
خانه ی خدیجه امشب ستاره باران میشود!.
ادامه دارد...
.
بچه ها موافقین امروز ۲ قسمت از خلاصه
ی #بانوی_عاشق رو بزارم؟
رسیدیم به جاهای حساس و عاشقانه 🥲🥰
اگه موافقی برام یه قلب بفرست❤️
@afrodit_14
.
#بانوی_عاشق
خلاصه ی نهم
ابوطالب با ابهتی پدرانه در حالی که دست
برادرزادهاش را در دست میفشرد به یاد
برادرش عبدالله افتاد که بیشتر دختران
شهر عاشق او بودند
و آرزویشان ازدواج با او بود😍
حالا محمد بسیار شبیه پدر شده بود
و حتی زیباتر از او همانطور که عبدالله
یوسفوار از یک یک زنان دوری میکرد
محمد هم همین گونه رفتار میکرد..
ابوطالب نمیدانست که امشب چند دختر
از فراق محمد اشک میریزند.
〰🌸〰🌸〰🌸〰🌸〰
او به همراه جمعی از بزرگان قریش وارد
خانه خدیجه شد صدای هلهله زنان که به
استقبال ایشان آمده بودند حکایت از
حضوری پرجلال و جبروت داشت🎉
پس از احوالپرسی و مقدمه چینی ابوطالب
دست برادرزادهاش را بالا گرفت و ادامه داد:
« محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب مردی
است که با هیچ یک از مردان قریش هم
وزن نشود که او را در راستی و درستی و
اخلاق ستوده و برتر از همه مردان است.»
اگرچه از لحاظ مالی کم بضاعت است
اما مال پیوسته در حال دگرگونی و
همچون سایهای در حال گذر است
او نسبت به خدیجه راغب و خدیجه نیز به
وی مایل است حال مهریه را بفرمایید که
هرچه نقدی و غیر نقدی بخواهید آماده است..
〰🌸〰🌸〰🌸〰🌸
ناگهان خدیجه که در پس حجابی نشسته
بود به سخن آمد:
عمو جان من خود راغبم که مهریه خویش
را بپردازم..💰
خدیجه ادامه داد: عمو جان با اینکه تو بر
من سزاواری که سخنان آخر را بیان کنی و
شاهد عقد من باشی اما من سخن آخر
خویش را با محمد میزنم.
دختر جوان در حالی که هم هیجان داشت
و هم با متانت بود لب به سخن گشود:
ای محمد همانا من خودم را به ازدواج تو
درآوردم و آنچنان تو را بزرگ و ارزشمند
میدانم که مهریه را از مال خود پرداخت
میکنم قدم رنجه فرما و به خانه خویش درآ😍🌸❤️
آنگاه خدیجه رو کرد به ابوطالب:
عمو جان شتری نحر کنید و ولیمهای
بدهید .. زنهای خانه کل کشیدند و به ولوله افتادند..
ناگهان ابوجهل از میان جماعت مهمانان
برخاست و فریاد زد:
در شأن خاندان ما نیست که مهریهای که
مرد باید بپردازند به عهده زن باشد.
ابوطالب با اقتدار و محکم گفت:
اگر مردانی مثل پسر برادر من در اخلاق فضیلت مردانگی نجابت سرآمد باشد باید گرانبهاترین و عظیمترین مهر را مطالبه کند و اگر مانند تو باشند ازدواج نمیکنند مگر اینکه خود مهریه ای گرانبها بپردازند.
.
.
#بانوی_عاشق
خلاصه ی دهم ❇️
بالاخره با بالا و پایینها عروسی خدیجه و محمد سر گرفت 💍👰♀
زمین و آسمان چراغانی شده بود
و عروس چون ماه در کنار خورشید میدرخشید
خدیجه تاج زیبایی که بر سر داشت که آن
را بر سر محمد گذاشت👑
همه متعجب مانده بودند و عالیه بیشتر از
همه در بهت و حیرت که عروسی تاج
خویش را بر سر دامادمیگذارد.
آنگاه عروس و داماد به سوی عالیه آمدند
که به زور نفیسه خود را آراسته و لباسی
زیبا پوشانده بود و بقچهای در دست داشت
تا بعد از جشن عروسی و شاید از شرم و
خجالت برای همیشه این خانه را ترک کند
بانو روبروی عالیه ایستاد دست مهربانش را
جلو آورد بقچه را از دست او گرفت و به
نفیسه داد
و گفت: به من خورده نگیر دوست دوران
خوردی و بزرگسالیام من اینک بسیار فراتر
از عشق عاشقم..
آنچنان که اگر همه دنیا باد همه دریاها و
جنگلها و بیابانهایش و بینهایت آسمان
ها با بهشت برینش برای من باشد🦚🌷
من دیدگانم فقط لحظهای از تماشای محمد غافل شود این همه برای من به اندازه بال مگسی ارزش ندارد..
با این همه عالیه باز هم راز این عاشقی را
نفهمید نمیشناخت
وقتی شنید ملکه در این خانه نمیماند و
آنجا را به اهل خانه میسپارد و خود به خانه کوچک نقل میکند بیش از همیشه
شگفت زده شد..
چرا که این مرد حالا میتوانست به دنبال
ثروت همسرش باشد ولی از او خواسته
بود این خانه را ترک کند.
عالیه لبخند تمسخری زد و گفت: عشق آتشین روزی به خاکستر تبدیل میشود
ادامه داد این کدام مردی است که مهر از زنان میگیرد
بانو معطل ماند تا عالیه تمام توان خویش
را در خندیدن از دست بدهد وقتی آرام
گرفت با آرامش دست او را در دست
خویش فشرد و به محمد نگریست و گفت اگر مردی چون محمد نصیب زنی گردد حق این است که آن زن مهریه خویش را بپردازد ارزش محمد یش از همه این دنیایی است که در آن زندگی میکنیم عالیه غیر از مهر تمام دارایی خویش را به محمد بخشیدم💐
حتی همین امارتی که تو و دیگران در این زندگی میکنید عالیه ناگهان سکوت کرد زبان به دهن گزید و هیچ نگفت..
اما نگرانی از چشمهایش فوران میکرد حالا این محمد بود که ارباب امارت ملکه شده بود و میتوانست هرگونه دخل و تصرفی در آن انجام دهد شاید اولین کسی را که از این خانه اخراج میکرد همین او بود که نه قدرشناس بود و نه میتوانست جلوی زبانش را بگیرد..
.
.
#بانوی_عاشق ❤️
خلاصه ی یازدهم
خدیجه همراه مردش به خانه کوچک نقل مکان کرد.
اما زنان هرزه گوی شهر که بیشترشان
عاشق سینه چاک محمد بودند و تعدادی
هم همسران و زنان بزرگان مکه که به
شدت به خدیجه حسادت میکردند دست
از سر زندگی او برنمیداشتند و به هر
بهانهای او را سرزنش میکردند که خویش
را از بلندی به زیر کشیده چون پایینترین
این مردم شهر زندگی میکند..
〰🌸〰🌸〰🌸〰🌸
اما خدیجه خود را خوشبختترین زن دنیا
قلمداد میکند و از هر سختی با روی باز
استقبال میکند خدیجه هرگز اعتنایی به
حرف آنان نمیکرد حتی به عالیه
چنان بی اعتنا از خطاهایشان میگذشت
که گویااصلاً آنها را نمیدید و نمیشنید که
با او چه میکنند..
عالیه با اینکه خدیجه و همسرش عمارت
بزرگی را در اختیارش قرار داده بودند باز
هم دست از حسادت بر نداشته بود،
هیچ انگیزهای برای شلوغکاریهایش نداشت..
دلش میخواست جای نفیسه را بگیرد که
به تازگی از این دنیا رفته بود🖤
با اینکه خدیجه خیلی از وی دور شده بود
ولی همه رفتار او را تحت نظر گرفته بود
شاید میخواست بداند این عشق آتشین
کی به خاکستر مبدل میشود❤️🔥
〰🌸〰🌸〰🌸〰🌸
یک روز خدیجه برای عالیه پیغام فرستاد
و او را نزد خویش خواند عالیه با شنیدن
این پیغام چنان بیقرار و شادمان شد که
سر از پا نمیشناخت..
پس از احوالپرسیهای مرسوم خدیجه از او
خواست که تمام زنان قریش را که با وی
دوست و رفیق بودند برای صرف ناهار
دعوت کند..
عالیه از اینکه خدیجه آنها را دوست او
معرفی کرده بود یکه خورد و متوجه شد او
در تمام این مدت از صمیمیت او با آنها
مطلع بوده است..
〰🌸〰🌸〰🌸〰🌸
زنان قریش هر چه زیورآلات داشتند به
خود آویختند به صورتهایشان سرخاب
سفیداب مالیدند و بهترین لباسهای خود
را پوشیدند تا فرصت را برای فخر فروشی
به خدیجه و تمسخر وی از دست ندهند.
اما خدیجه در عین سادگی و بیتکلفی در
کمال گرمی و محبت به آنها خوش آمد
میگفت و از ایشان به بهترین شکل
ممکن پذیرایی میکرد تا حدی که زنان
قریش فکر کردند خدیجه قصد دارد از
ایشان دلجویی کند و معذرت بخواهد که
چرا به توصیههای آنها گوش نداده و زن محمد شده..
〰🌸〰🌸〰🌸〰🌸
این حرفها ز زنان قریش به گوش میرسید:
➖میبینید چون کنیزکی بیمایه شده است
➖ ریخت و قیافهاش را نگاه کنید نه آرایشی دارد نه زیورآلاتی
➖ببین چه بلایی سرش آمده کسی که به ملکه بطحا مشهور بود..
خدیجه بعد از صرف ناهار و جمع شدن
سفره دیگر جایز ندانست که سکوت کند
گفت:
بسیار شنیده بودم که شما در مورد زندگی
من با محمد و ازدواجمان خوردهگیری
کردهاید و حالا میبینم در خانه خودم هم
بیکار ننشستهاید غیر از عیب جویی از من
و همسرم حرفی نمیزنید..
من از شما سوال میکنم؛
آیا در میان مردان شما شخصی نظیر محمد وجود دارد؟
بنابراین سزاوار نیست که این همه سخن
بیهوده بپراکنید و خبرهایی بدهید که از آن
بیخبرید و حرفهایی بزنید که ساخته و
پرداخته ذهن شماست البته من به شما
حق میدهم
اگر من هم جای یکی از شما بودم آرزو
میکردم که همسری چون محمد داشتم.
از رفتن مهمانها ساعتها میگذشت ولی عالیه هنوز گوشهای نشسته بود و دلش نمیخواست به عمارت برگردد..
..
عالیه پرسید:
آیا همیشه در این خانه تنها هستید؟
خدیجه با لبخندی بر لب گفت:
همسرم این روزها بسیار به غار حرا میرود
و در خلوت خدای یگانه را ستایش میکند من هم سعی میکنم آرامش او را به هم نریزم.
عالیه گفت: اما بالای کوه.. تنهایی..
پر از درندگان وحشی است شما هراسی ندارید که بلایی به سرش بیاید؟
نگران نیستم چون خدای یکتا با اوست و من هم کسی را گماشتم که از وی خبر داشته باشم.
ادامه دارد...
.
#بانوی_عاشق
خلاصه ی دوازدهم
🌇غروب گذشته بود.. اما عالیه همچنان
در حال کنجکاوی بود انگار دلش نمیخواست
به خانه خود برود خدیجه میدانست
زنهایی که ظاهراً دوست عالیه هستند
او را حتی برای ماندن بیش از حد در این
خانه سرزنش خواهند کرد..
گفت: خورشید غروب کرده و به زودی همه
جا تاریک میشود عالیه لبخندی زد و گفت:
میشود امشب را پیشتان بمانم؟؟
خدیجه بخندی از سر رضایت بر لب آورد و
گفت: من از خدا میخواهم مهمان عزیزی
چون تو داشته باشم.😊
〰🌸〰🌸〰🌸〰🌸
🌌شب از نیمه شب گذشته بود..
هنوز محمد به خانه نیامده بود و خواب
هم از چشم بانو گریزان بود
بیشتر از او گویا عالیه منتظر دیدن محمد
بود و خواب به چشمانش نمیآمد بالاخره
در خانه به صدا درآمد و خدیجه با شتاب به
سمت در دوید..
محمد با ظاهری مضطرب و لرزان به درون
خانه وارد شد✨ و یک راست به سمت
اتاق آمد ناگهان عالیه دید که
نوری همه خانه را در بر گرفت
عالیه آشفته و پریشان به درون اتاق خود
رفت و پنهان شد..
〰🌸〰🌸〰🌸〰🌸
خدیجه هم بهت زده به همسرش نگاه
میکرد که به شدت میلرزید..
محمد طوری بر خود میلرزید که
دندانهایش به یکدیگر میخوردند و صدای
آن را عالیه هم از اتاق کناری میشنید
خدیجه سر همسرش را در آغوش گرفته
بود و هر دو برای مدتی ساکت بودند.💕
عالیه خود را به دیوار چسبانده میلرزید و
تکرار میکرد: نگفتم این مرد جادوگر است
الان لابد جنها همه خانه را تسخیر کردهاند.
〰🌸〰🌸〰🌸〰🌸
خدیجه با آرامش از همسرش پرسید:
این نور چیست همسرم؟؟
محمد با حیرتی که از دیدن اوج زیبایی به
دست میآید پاسخ داد:
این نور نبوت است بگو اشهد ان لا اله الا الله
خدیجه بدون حرف سر به سجده برد و
کلمات را تکرار کرد..
آنگاه هر دو به سجده افتادند عالیه
اندیشید که آنها از حال رفتهاند اما جرات
نکرد به این مرد و زن به تعبیر خودش
جادو زده نزدیک شود با خود گفت:
ای کاش قلم پایم شکسته بود و در این
خانه نمیماندم ای کاش کور شده بودم و
این زن و شوهر جنون زده را نمیدیدم..
〰🌸〰🌸〰🌸〰🌸
پیامبر که هنوز از هیبت آنچه تجربه کرده
بود و در خلوتگاه خودش در غار حرا دیده
بود متحیر بود و میلرزید گفت احساس
سرما میکنم.. 💙🤍
خدیجه فوراً رواندازی آورد و روی همسرش
کشید محمد خوابید عالیه سراسیمه از
اتاق خارج شد و ترسان گفت حتم دارم
جنهای کوه محمد را تسخیر کردهاند ه نزد
خاخامهای یهودی برو و باطل و سحر بگیر..
.
🔆زن زنـدگـی آگــاهـی🔆
. #بانوی_عاشق خلاصه ی دوازدهم 🌇غروب گذشته بود.. اما عالیه همچنان در حال کنجکاوی بود انگار دلش ن
.
#بانوی_عاشق
خلاصه ی سیزدهم
خدیجه سلام الله گفت سوگند به آنکه جانم
در دست اوست..
او پیامبر این امت است که تکذیب میشود
آزار و اذیت میبیند آواره میگردد و میجنگد..
آنگاه با عشق غیر قابل وصف به همسرش نزدیک شد و فرق سر ایشان را بوسید😘
عالیه گفت آوارگی بد دردی است..
خدیجه پاسخ داد:
هیچکس نبوده که کار او را انجام دهد و
آزار و دشمنی نبیند.
〰🌸〰🌸〰🌸〰🌸
فضای مکه و مسجد الحرام در عصر کفر و
شرک و جاهلیت به شدت مسموم و
زهرآگین بود..
در همین فضا آنها مردی را میدیدند که
لباسی سفید بر تن داشت و گیسوانی پر و
ریشی انبوه با دندانهای سپید و مرتب و
چهرهای زیباتر از ماه و نورانیتر از خورشید
که از ناحیه صفا و مروه وارد مسجدالحرام
میشد در طرف راستش نوجوانی زیباروی
ایستاده بود..
( علی ع پسر عموی پیامبر که به شدت به
ایشان و همسرشان خدیجه وابسته بود )
و در طرف چپش بانویی دارای روبند حرکت
میکرد ها کنار حجرالاسود میرفتند،
نخست آن مرد بر سنگ سیاه دست
میکشید سپس آن نوجوان و پس از آن
بانویی که چون مروارید با صدف پوشیده شده بود.
سپس هر سه نفر به طواف کعبه میرفتند
آنگاه کنار حجرالاسود نماز میخواندند.
〰🌸〰🌸〰🌸〰🌸
ابوجهل و ابولهب و زنانشان با دیدن آن ها
زبان به تمسخر و استهزا باز میکردند.
اما این گروه سه نفره جز ایشان پیرویی
نداشت و باید سخت از آن محافظت میکردند..
بعد هاجعفر عموی پیامبر هم به جمع ایشان پیوست.
ابوطالب خود نمیتوانست کنار این گروه به
نماز بایستد چرا که آیین جدید زودتر از
هنگام ابلاغ عمومی میشد و به خطر میافتاد..
تدبیر ابوطالب در حمایت و مراقبت از
جوانه ی اسلام حکم میکرد که کمی با
فاصله از ایشان بایستد و چون باغبانی کار
آزموده به مراقبت از ایشان بپردازد.🪴
چرا که دشمنان هر کاری میکردند تا این نور الهی را خاموش کنند..🌒
آن ها قصد داشتند پیامبر را بکشند..⚔
〰🌸〰🌸〰🌸〰🌸
حالا دیگر مسئولیت خدیجه به عنوان اولین
زن ایمان آورده چند برابر شده بود.
همه ی تلاش خود را برای محافظت از پیامبر انجام می داد.
او میدانست که پیامبر در راهی قدم
گذارده که آسایش و آرامشی در آن وجود ندارد..
خدیجه از ترس جان پیامبر در خانه اش
حجره ای با دیوار های سنگی بنا کرد،
سنگری که میدانست روزی به کار خواهد آمد.
〰🌸〰🌸〰🌸〰🌸
آن روز موسم حج بود و پیامبر میخواست
به کعبه برود خدیجه به شدت نگران
محمدش بود و خواست که همراهشان
باشد اما پیامبر صلاح ندید که خدیجه با او
همراه شود.
به سمت کوه صفا و مروه رفتند به تنهایی
از کوه بالا رفتند و از یاران خویش خواستند
که در دامنه کوه بمانند و منتظر ایشان
باشند تا ندای آسمانی را مثل دیگران از
خود آسمان بشنوند وقتی که ایشان به
میانه کوه رسیدند
سه بار فریاد برآوردند و فرمودند:
ای مردم! من رسول خداوند،
پروردگار جهانیان هستم.
〰🌸〰🌸〰🌸〰🌸
ولولهای در میان بت پرستان برپا شد
گویا خود را آماده کرده بودند تا ندایی از
فراز کعبه بشنوند.
این ندا دل خیلی از مردم را نرم کرد و اشک
از چشمانشان جاری ساخت🥲🥲
ما همین ندا شبه انسانها را عصبانی کرد👹👺
آنها به سمت محمد به خروش درآمدند و از
کوه بالا رفتند..
در حالی که سنگهای زیادی در دست
داشتند تا کار پیامبر را یکسره کنند..
بدن و دست و پای مبارک ایشان پر از زخم شد..
از همه کاریتر سنگی بود که ابوجهل به
سوی ایشان پرتاب کرد که نزدیک بود به
چشم پیامبر اصابت کند اما بین دو
چشمانشان را شکافت 🩸و خون بر سر و صورتشان جاری شد جوری که دیگر جایی را نمیدیدند..
😭😭😭
ادامه دارد...
.
🔆زن زنـدگـی آگــاهـی🔆
. #بانوی_عاشق خلاصه ی سیزدهم خدیجه سلام الله گفت سوگند به آنکه جانم در دست اوست.. او پیامبر این
.
بریم سراغ چهاردهمین خلاصه ی کتاب
#بانوی_عاشق 🌱
که خیلی ناراحت کننده س😭
بارها گفتم بمیرم براتون که اینقدر اذیت شدین به خاطر هدایت ما.🥲
(بانوی عاشق کتابی در مورد زندگینامه
حضرت خدیجه س هست که خودم
خلاصه میکنم براتون)
.
.
#بانوی_عاشق
خلاصه ی چهاردهم
〰🌸〰🌸〰🌸〰🌸
خون بر سر و صورت پیامبر خدا شدت
یافت.. دیگر جایی را نمیدید..
با دست و پای زخمی به سختی خود را
از کوه بالا کشید و پشت سنگی پناه گرفت
مشرکان در جستجوی او همه جا را گشتند
اما او را ندیدند و نیافتند..
〰🌸〰🌸〰🌸〰🌸
در این هنگام مردی گفت:
«محمد از کوه افتاده و مرده است»
مشرکان دست افشانی کردند و با سنگها
و چماقهایشان رقصیدند و هیاهو کردند
اما علی ع این خبر را باور نکرد و همچنان
مضطرب و نگران اطراف کوه را جستجو کرد..
شاید نشان و ردی از او بگیرد این در حالی
بود که یاران پیامبر اشک میریختند و زاری
میکردند و بر سر و روی خود میزدند..
میگفتند پیامبر را کشتند..🖤
تنها علی بود با آنکه سن کمی داشت و
هنوز کودک بود میدانست این دین راه
درازی را تا هدف اصلی خویش در پیش دارد..
〰🌸〰🌸〰🌸〰🌸
بنابراین فرااسیمه خود را به خانه خدیجه
رساند خدیجه از شنیدن خبر مرگ پیامبر
برآشفته شد و از حال او جویا شد علی
اظهار بیخبری کرد و گفت میدانم که
مشرکان او را در میانه کوه سنگ باران کرده اند.😭😭😭
〰🌸〰🌸〰🌸〰🌸
خدیجه فورا اسبی زین کرد آب و حلوایی
برداشت و به همراه علی برای یافتن
گمشده خویش حرکت کرد آن دو به سمت
کوه تاختند خدیجه به سمت دره رفت و
علی به سمت بالای کوه
〰🌸〰🌸〰🌸〰🌸
خدیجه فریاد برآورد چه کسی از پیامبر
برگزیده برای من خبر میآورد؟
چه کسی از بهار پسندیده من به من اطلاع میدهد؟😭😭😭
〰🌸〰🌸〰🌸〰🌸
حال محمد زخمی گرسنه تشنه بیحال از
خونی که از سرش جاری بود روی سنگ
افتاده بود جبرئیل بر وی نازل شد❇️
ایشان را از روی سنگ بلند کرد و نشاند
وقتی چشم پیامبر به وی افتاد
اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت: «میبینی که قوم من با من چه میکنند؟؟»
جبرئیل دست پیامبر را در دست گرفت و بر
بالاترین قسمت کوه برد فرش مخملی را از
زیر پرش بیرون آورد آن را بر زمین کوه
گستراند و حضرت را بر آن نشاند.
آنگاه فرشتگان مقرب هر کدام یکی پس از
دیگری تعظیم کنان به حضور پیامبر آمدند
و با خضوع و خشوع از وی اجازه گرفتند تا
مشرکان را هلاک و نابود کنند
اما پیامبر اخمهایش را در هم کشید و گفت:
«من برای عذاب مبعوث نشدهام بلکه برای
رحمت برای جهانیان برانگیخته شدهام
برگردید و من و قومم را واگذارید آنها
نمیدانند و نمیدانند که نمیدانند و تا
فهمیدن و دانستن آنها راهی طولانی است.»
〰🌸〰🌸〰🌸〰🌸
در این هنگام جبرئیل به خدیجه نگاه کرد
که در دامنه کوه گریان و نالان و از پای
افتاده هر گوشه و کناری را جستجو میکند
جبرئیل رو به رسول خدا کرد و گفت
یا رسول الله به خدیجه بنگر که فرشتگان
آسمان از گریه او میگریند او را به سمت
خود بخوان.
سلام مرا به او برسان و بگو خداوند به تو
سلام میرساند او را مژده بده که در بهشت
دارای خانهای است که از قطعههای بلورین
ساخته شده و آراسته به طلاست که در آن
هیچ گونه رنج و نگرانی نیست.
🌸〰〰🌸〰〰🌸
در اوج درد لبخندی از سر مهر زد و گفت
کجا مثل خدیجه همسری یافت میشود؟!
آنگاه پیامبر چشم به خدیجه دوخت که
حیران به هر سو میدوید او را آواز داد و
فراخواند خدیجه که صدای پیامبر را شنید
از شوق دیدار وی تمام کوه سنگی را
درنوردید و به رسول خدا نزدیک شد..
وقتی چهره خونین او را دید با آهی جانکاه
گفت: «پدر و مادرم به فدایت چه بر
سرت آوردند؟!
دستت را بردار تا زخمت را ببینم و مرهم
بگذارم پیامبر فرمود:« نه خدیجه میترسم
که خونم به زمین بریزد»
خدیجه گفت: خب بگذارید به زمین بریزد..
پیامبر روی زخم را محکمتر نگه داشت و
گفت: «میترسم پروردگار زمین بر اهل آن غضب کند بانو.»😭
ادامه دارد..
➖➖➖➖➖➖➖
https://eitaa.com/joinchat/214630639Cbf5213ffca
.
ممنون که این کتاب و همراه با من میخونین و اشک میریزین🥲
این اشک ها خیلی ارزش دارن 🥺🥺
این اشک ها روز قیامت شهادت میدن 🥲
باعث شفاعت آقا امیرالمومنین ع و رسول الله ص میشن..
میبوسمت خواهر قشنگم😘
#بانوی_عاشق
.
🔆زن زنـدگـی آگــاهـی🔆
. #بانوی_عاشق خلاصه ی چهاردهم 〰🌸〰🌸〰🌸〰🌸 خون بر سر و صورت پیامبر خدا شدت یافت.. دیگر جایی را نمیدید
.
#بانوی_عاشق
خلاصه ی پانزدهم
اشک خدیجه جاری شد و دست مبارک
پیامبر را بوسه زد..❤️
آرام مرهم را بر زخم ایشان گذاشت و
بست آنگاه با دستمالی صورت پیامبر را از
خون پاک کرد و از آب و حلوایی که آورده
بود در دهان محمدش گذاشت.
〰〰🌸〰〰🌸〰〰🌸
آنها همراه علی در آن وادی ماندند و بعد از
تاریکی شب استفاده کردند و پنهان از
خشم کفار به خانه بازگشتند..
اما مشرکان دست بردار نبودند به محض
اینکه از سلامت پیامبر با خبر شدند به
خانه محمد و خدیجه حمله کردند تا در
غیبت ابوطالب کار را تمام کنند.
خدیجه که این وضع را قبلا پیش بینی کرده
بود محمد را به درون حجره سنگی برد و
سقف آن جا را ا تخته سنگهایی پوشانید
و خود جلوی در به پشت ایستاد و به
وسیله جامههایش وی را پنهان کرد..
مشرکان آمدند در خانه را شکستند و
سنگاندازی کردند از هر سوی سنگ
میبارید اما دیوار و سقف سنگی سپری از
اطراف و بالای سر رسول خدا بود خدیجه
نیز خود را سپر پیامبر کرده بود و فریاد میزد:
شما چگونه مردمی هستید که زنی آزاد را
بدون جرم و خطایی در خانهاش سنگسار میکنید؟؟؟؟!!!!
مشرکان به یکدیگر نگاه کردند و باور کردند
که محمد در خانه نیست آنها به جای او
خدیجه را سنگ باران میکنند این کار در
رسم و آیینشان به شدت مزموم است.
اگر قبایل دیگر میفهمیدند که این جماعت
به زنی بیپناه در خانه خودش حمله
کردهاند بسیار مورد شماتت قرار میگرفتند. پس آنجا را ترک کردند.
〰〰🌸〰〰🌸〰〰🌸
خدیجه برای حفاظت از جان پیامبر بر رفت
و آمدهای پنهانی افراد برای ملاقات با
حضرت هم نظارت داشت.. کسانی را که در
یاری به پیامبر تعلل میکردند نصیحت و
سرزنش میکرد او به تنهایی بار دفاع از
پیامبر را در خانه خود به دوش میکشید..
اگرچه دیگر تجارت نمیکرد اما هوش و
استعداد خویش را تمام و کمال در حمایت
دفاع و حفظ دری نایاب به کار گرفته بود.
〰〰🌸〰〰🌸〰〰🌸
تقریبا ۲۰ سال از ازدواج محمد و خدیجه
میگذشت و آنها هر روز نسبت به هم
عاشقتر میشدند آنها فرزندان بسیاری
داشتند که همه را سر و سامان داده بودند.
کودکان بسیاری را به سرپرستی قبول میکردند.
اما سرپرستی علی از نوع دیگری بود پیامبر
او را به بهانه قحطی و نیز عیالواری
ابوطالب به خانه آورد اما بیشتر از آن
محبتی که پیامبر خدا نسبت به کودک
ابوطالب داشت شباهت عجیبی بود که با
وی داشت این محبت به شدت دوسویه بود
علی علیه السلام از بدو تولد به محمد و
خدیجه عشق میورزید هنگام جدایی از
ایشان چنان گریه میکرد که آنها با کمال
میل او را به خانه خود میبردند.
〰〰🌸〰〰🌸〰〰🌸
محمد و خدیجه از خود فرزندی نداشتند و
گاهی مردم میپنداشتند که کودکانی که
تحت سرپرستی محمد و خدیجه قرار دارند
فرزندان تنی و حاصل عشق بیانتهای این
دو زوج مهربان هستند.
〰〰🌸〰〰🌸〰〰🌸
خدیجه اکنون ۴۵ ساله میشد و در این
سن و سال حاملگی دیگر قدور نبود و
محمد هم همسر دیگری نداشت گاهی
همین جماعت از روی دلسوزی یا حسادت
پادرمیانی میکردند و دختران و
خواهرزادهها و برادرزادههای کم سن و
سالشان را برای ازدواج با پیامبر پیشنهاد
میکردند اما پیامبر جز خدیجه دل به کسی نداده و نمیداد.
چرا که خدیجه کاملترین زنان بود و در
قلب پیامبر جای خالی برای هیچ زنی باقی
نگذاشته بود با این حال خدیجه در
نهانخانه قلب از نداشتن فرزندی که نسل
او را تداوم بخشد نگران بود گرچه هیچ
احساس کمبودی از نداشتن اولاد هم
نداشت چرا که تسلیم محض خواست
خداوند بود و میدانست که همه چیز را
درست و حساب شده برنامهریزی کرده و در
همه هستی ذره ای خللی قرار نداده پس
اگر نیاز به فرزندی بود که نسل پیامبر را
ادامه دهد حتماً خداوند عالم این کار را
انجام میداد و در سرنوشت او و محمد
فرزندی قرار میداد.
〰🌸〰🌸〰🌸
روزی جبرئیل ناگهان نازل شد..
با صورت اصلی خویش مردی میان بالا
سپید پیشانی.. سیه چشم و دارای ۴ بال
سبز پر از مرواریدهای درشت که در اوج
زیبایی و عظمت هیبتی خاص به وی
میبخشید پیامبر محو تماشای چنین
موجود شگرفی شده بود و به آفریننده وی
آفرین میگفت جبرئیل ندا سرداد ای محمد
خداوند باری تعالی تو را سلام میرساند و
امر مینماید چهل شبانه روز از خدیجه دوری کن...
پیامبر مبهوت جبرئیل و دستور خداوند به وی نگریست
جبرئیل با لبخند باشکوهی که پر از شادی
بود ادامه داد..
خداوند میخواهد بهشت را به تو و از طریق تو به امت آخرالزمان هدیه دهد...
.
..
#بانوی_عاشق
خلاصه ی شانزدهم
🌸〰〰🌸〰〰🌸
پیامبر از شوق به سجده گذاشت و گریست..
میدانست امت وی از طریق اهدای
پیشکش الهی حتماً به سعادت ابدی
خواهند رسید و این بزرگترین جایزهای بود
که به او میدادند..
🌸〰〰🌸〰〰🌸
مدتی به نیایش و ستایش خداوند پرداخت
سپسبا چهرهای گلگون که بشارت از کوثر
میداد سر بالا آورد و رو به عمار فرمود:
به خانه ما برو همسرم خدیجه را مطلع کن
که به فرموده خداوند ۴۰ شبانه روز به خانه
نخواهم آمد و از تو دوری خواهم کرد.
آنگاه سر خویش را با حزن تکان داد و
فرمود: چه دوری من که عاشق خدیجهام و
میدانم که خدیجه هم تاب این هجران را ندارد..
به خدیجه بگویید همسر مهربان من❤️
میدانی که از جان و دل تو را دوست دارم
و هیچ زنی برای من همچون نخواهد بود
که تو همسر منی در این دنیا و آن دنیا..🌸
به فرموده خداوند بایستی که در این ۴۰
شب در خانه را ببندی مهمانی از زنان قوم
خویش را نپذیری و خود به مهمانی نروی و
در منزل تنها بمانی و در رختخواب خود
بخوابی من هم به خانه فاطمه بنت اسد
میروم و نزد عمویم ابوطالب میمانم تا
مدت وعده الهی به پایان برسد..
🌸〰〰🌸〰〰🌸
سپس پیامبر با علی راهی خانه فاطمه بنت اسد شد..
وقتی عمار به خانه خدیجه رفت و پیغام
پیامبر را بدون هیچ کم و کاستی به وی
رساند خدیجه سر به دیوار تکیه داد و آرام
گریست این دوری برای او همچون گی زود
هنگام بود چگونه میتوانست لحظه
بیمحمد سر کند😭
🌸🌸〰🌸🌸〰🌸🌸
بالاخره چهلمین روز به اتمام رسید جبرئیل
بر آن حضرت نازل شد و گفت :
ای محمد خداوند تعالی تو را سلام میرساند
و میفرماید مهیا شو برای تحفه و کرامت
من پس آنگاه میکائیل طبقی آورد که روی
آن را با دیبا و ابریشم بهشتی پوشانیده بود
که امشب با این طعام افطار کن که این
طعام غیر از تو بر هر کس دیگری حرام
است..
پیامبر علی که عاشقانه وی را دوست
داشت و لحظهای از او جدا نمیشد فرمود:
اینک بر در اتاق بنشین و نگذار کسی وارد
شود که این طعام بر غیر من حرام است..
🌸〰🌸〰🌸〰🌸
آنگاه دستمال را از روی طبق برداشت کمی
از میوههای بهشتی تناول کرد🍇🍎🍏
آب را نوشید و سیراب شد جبرئیل از ابریق
بهشتی آب بر دست محمد ریخت میکائیل
دستش را شست و اسرافیل دستش را با
دستمال بهشتی پاک کرد تمام باقیمانده با
ظرف به سوی آسمان رفت و چون حضرت
اراده کرد به نماز بایستد جبرئیل گفت در
این وقت نماز تو را جایز نیست
باید فالحال به خانه خدیجه روی
خدیجه نماز خواند نیایش کرد و از فراق
محمد بسیار گریست آنگاه درها را بست
پردهها را کشید چراغ را خاموش کرد جامه
خواب خود را پوشید و به بستر رفت در
میانه خواب و بیداری صدای در را شنید از
جا برخاست و پرسید:
کیستی؟؟ محمد پاسخ داد: همسرم در را
باز کن وقتی خدیجه صدای فرح افزای
حضرت را شنید از جای خود جست و به
سوی در بال و پر گشود در را گشود و با
شوق به یارش سلام کرد..😇
محمد با نگاهی از سر عشق و مهربانی
دست خدیجه را در دست فشرد و او را به
سمت اتاق برد...
〰🌸〰🌸〰🌸
کم کم آثار حمل بر خدیجه آشکار شد..
زنان قریش به سبب حسادتی که
دامنگیرشان شده بود هرچه تلاش
میکردند تا کمی به خدیجه نزدیک شوند
نمیتوانستند و حتی چه بسا دورتر و دورتر
میشدند و به گرد پای او هم نمیرسیدند.
آنها دعا میکردند که فرزند آنها دختر باشد
چرا که این فرزند پسر بود که میتوانست
نسل پدر را نگه دارد..
آنها ظاهراً خدیجه را غریب و تنها رها کرده
بودند اما خودشان هم یقین داشتند که
این ظاهر تلخ غربت باطن شیرینی دارد که
به زودی آشکار میشود..
ادامه دارد...
.
.
برنامه های امروز کانالمون🔰
✅تمرین دوم #سبک_زندگی_ثروتساز
✅خلاصه هفدهم #بانوی_عاشق
✅ #آموزش_رایگان تکنیک پاکسازی ذهن
و آگاهی مارا نجات میدهد..🌱
.
بریم سراغ
خلاصه ی هفدهم
کتاب #بانوی_عاشق
خلاصه ی قسمت اول رو از اینجا ببینید.
روی هشتک #بانوی_عاشق بزنین همهی قستمهاش براتون میاد.
👇
.
#بانوی_عاشق
خلاصه ی هفدهم 🌸
کم کم دوران بارداری به اتمام میرسید
و زمان وضع حمل نزدیک میشد
پیامبر خدا بیشتر در کار رساندن رسالت
خویش به مردم بود...
هر شب با صورتی زخمی یا دست و دندان
شکسته به خانه میآمد😭😭
یارانش را تحقیر میکردند و آزاد شدگانش
را به بند میکشیدند.🥺
در همین وقتها بود که خدیجه متوجه شد
طفل در شکمش با وی سخن میگوید.
اکنون او خوشحالترین زن مکه بود
زیرا که فهمیده بود نسل پیامبر از ذریه او
بود.. چه بسیار سخنان دیگر که کسی
محرم راز خدیجه نبود تا برایش بازگو کند
جز طفل درون شکمش این طفل
نگرانیهای مادر را رفع و دل آشفتهاش را
آرام میکرد.
➖🌸➖🌸➖🌸➖
او به تمام علوم و فنون آگاه بود و هرچه را
که خدیجه در کتابهای قطور ادیان
خوانده بود مقابل علم این طفل ذره ای
بیش نبود او از اخبار غیب تا آخرالزمان را
برای مادر ترسیم میکرد نیمی انسان و
نیمی دیگر فرشته بود و لازم بود برای
تولدش پرستارانی از بهشت بیایند..
➖🌸➖🌸➖🌸➖
هنگام وضع حمل خدیجه هیچ کدام از زنان
قریش در کنارش نبودند چرا که در این ایام
هر کدام مشغولیتی داشتند حتی زنان بنی
هاشم که خود را برای روز زایمان خدیجه
حاضر کرده بودند نمیپنداشتند که وقت
زایمان خدیجه ناگهان از راه برسد
➖🌸➖🌸➖🌸➖
اما چهار زن گندمگون و بالا بلند و زیبا از راه
رسیدند خدیجه در اوج درد بود که آنها با
خوشرویی و مهربان به وی سلام کردند
خدیجه به سختی جواب سلام آنها را داد
ناگهان لحظهای ترس وجودش را گرفت که
این زنان ناشناس را نه در میان زنان
قریش و نه بنی هاشم دیده بود شاید
مامورانی از سوی قریشیان بودند که برای
نابودی فرزندش آمده بودند😳
او خودش را پس کشید و خواست فرار کند
که یکی از زنان که جلوتر از بقیه بود دست
خدیجه را با مهربانی در دست گرفت و
گفت:
🌸 ای خدیجه ای ملکه آسمانها و زمین
نگران نباش که ما فرستاده خداییم تا تو را
در امر زایمان کمک کنیم.
من ساره همسر ابراهیم
و این بانو آسیه همسر فرعون
و آن یک مریم دختر عمران و مادر عیسی
و آن دیگری کلثوم خواهر موسی بن عمران
است از ما ابا نکن که ما خواهران توییم.🌸
پس یکی سمت راست خدیجه و دیگری در
چپ او ایستاد یکی پشت سر و دیگری
روبروی او قرار گرفت دل خدیجه به ندای
این چهار زن آرام گرفت فاطمه را در حالی
که پاک و پاکیزه بود به دنیا آورد.✨✨✨
نوری درخشنده از طفل متولد شده تابید
همه خانه مکه و جای جای شرق و غرب
زمین را روشن کرد.🌟🌟🌟
در همین لحظه عالیه در خانه خود بر جای
خود خشک شد و ایستاد او این نور را یک
بار در خانه خدیجه دیده بود پس به سرعت
به سمت خانه ملکه بطحا حرکت کرد..
زنان بهشتی فاطمه را با آب کوثر شستشو
دادند از باقیمانده آب ریخته بر زمین
شکوفه و گل روی و بیابانها روشن و درخشان و قلهها و کوهها نورانی شدند
🌈🌸🌼🌻🌷
ملائکه به زمین هبوط کردند
و بالهای خویش را در شرق و غرب عالم
گسترانیدند آنگاه بر طفل زیبای هستی
پردههای نیکو و ظریف انداختند
سپس با سایبانهای آسمانی او را پوشاندند
تا از چشم نامحرمان در امان بماند.
اهل مکه در نور فرو رفتند و زنان قریش و
بنی هاشم دسته دسته همراه عالیه به
سمت خانه خدیجه به راه افتادند و خدیجه
را پاک و مطهر در حالی که پوششی از
حریر به تن داشت دیدند...
زنان حسود قریش آب دهان خویش را فرو
دادند و دانستند که دیگر کاری از دستشان
ساخته نیست و این رویداد آغازی دوباره
برای خدیجه است.
ادامه دارد...
.
#بانوی_عاشق
خلاصه هجدهم
🌸〰〰🌸〰〰🌸
محمد گویا همه چیز را از مردان و زنان
حسود گرفته بود دیگر نه ثروت و اندوختن
طلا ارزشی داشت نه حکومت بر زنانی که
برده ار زندگی میکردند.
چرا که محمد تا آنجا که میتوانست ازاموال
خدیجه بسیاری از بردهها را آزاد کرده بود و
سرمایهای به ایشان داده بود تا برابر با
دیگران زندگی کنند
محمد مریدانش را وا میداشت که برای هر
گناه کوچکی بردهای را آزاد کنند.
مردان قریش عامل بدبختی خود را ین
جدید و پیامبر نوظهور میدانستند و در فکر
کشتن او بودند..
🌸〰〰🌸〰〰🌸
خدیجه اما سپر بلای پیامبرش شده بود شبها
چند جای خانه رختخواب پهن میکرد و
ساعت به ساعت جای رسول خدا را تغییر
میداد اما با این حال باز از جان دلدادهاش
بیمناک بود..
هیبت ابوطالب و تدبیر خاص او آنها را وا
میداشت جلوتر نیایند و سر جای خویش
بایستند اما قوم لجوج توانشان به انتها
رسیده بود و زنهای حسود در خانهها از
خوشبختی خدیجه و رابطه عاشقانه وی با
همسرش در رنج بودند...
تصمیم گرفتند کار را یکسره کنند سران
قریش معاهدهای بین خویش نوشتند و
مهر کردند طبق این قرارداد دیگر کسی حق
نداشت با بنی هاشم وارد معامله شود😔
دختر از ایشان بگیرد و دختر بدهد به
خانههایشان رفت و آمد کند حتی
پیوندهای خانوادگی خود را قطع کردند..😒
آنها شبانه به خانههای بنی هاشم حمله
میکردند و اهل خانه را مورد ضرب و شتم
قرار میدادند و خانه را به آتش میکشیدند
به همین دلیل ابوطالب دستور داد از خانه
خود خارج شوند و در درهای به نام شعب
ابیطالب پناه گیرند.
حدود ۴۰ نفر از زن و مرد و کودک به آن دره
گریختند همه پسران عبدالمطلب غیر از دو
نفر آنها با همه کسان خویش راهی شعب
شدند در حالی که پیامبر خدیجه و
دخترشان فاطمه را چون نگین انگشتری در
میان آنها گرفته بودند آنها رفتند تا به همه
عالم ثابت کنند عشق با هیچ ثروتی قابل
قیاس نیست آنها حاضر شدند سالهای
سال در قحطی و گرسنگی زندگی کنند..
اما غیر از خدای یگانه هیچ معبودی را
نپرستند در میان این قوم گریخته به سوی
خدا خدیجه شیفته و پشتیبان همسرش
بود هیچ چیزی در این دنیا نمیتوانست
شادی با محمد بودن را از وی بگیرد..
او در راه محمد از آسایش و رفاهش گذشت
اینها که چیزی نبود حاضر بود هر لحظه
برای محمد جان بدهد دوباره زنده شود و
دوباره بمیرد او نه تنها فقر و گرسنگی را در
این شرایط به حساب نمیآورد که اینها را
موهبت از جانب خدا میدانست برای
پیوستگی بیشتر با رسول خداوند..
🌸〰〰〰🌸〰〰〰🌸
آنها شرایط بسیار سخت و دشواری را
گذراندند اموال خدیجه و ابوطالب به انتها
رسیده بود و از آن همه فقط پوستینی باقی
مانده بود که زیرشان میانداختند و روکشی
که رویشان میکشیدند روزهایی بود که با
تک خرمایی روز را سپری میکردند با وجود
این هرگز به این نیندیشیدند که پیامبر را
تحویل کفار دهند.
🌸🌸〰🌸🌸〰🌸🌸
بالاخره این امتحان عاشقی به پایان رسید..
شبی محمد به عمویش فرمود:
عمو جان در رویایی دیدهام که موریانهها
عهدنامه قریش را خوردند و تنها نام
خداوند بر آن پوست باقی مانده است
ادامه دارد..
.
خلاصه ی نوزدهم
#بانوی_عاشق
ابوطالب از جا برخاست و به همراه چند تن
از مردان قوم برای ملاقات بزرگان قریش
راهی مکه شد قرشیان که ابوطالب را
تکیده و لاغر در پیشگاه خود دیدند گمان
کردند او شکست را پذیرفته و برای تسلیم
محمد آمده است
➖➖➖➖➖➖➖
ابولهب جلو آمد و گفت میدانستم بالاخره
سرت به سنگ میخورد و مجبور میشوی
برای نجات قومی از یک نفر بگذری ابوجهل
با نیشخند کلام برادرش را پی گرفت و
گفت بهتر نبود از همان روزهای اول این
تصمیم را میگرفتی و این جماعت بیچاره را
دچار چنین وضعی نمیکردی نگاهشان کن
انگار از گور برگشتهاند
ابوطالب محکم و استوار با اعتماد به نفس
گفت آمدهام معاملهای بکنم
ابوجهل با اضطراب خندید و گفت یعنی
میخواهی بگویی هنوز تنبیه نشدهای؟
من که باور نمیکنم
ابوطالب گفت باور کن که برادرزاده من
راستگوترین مردی است که میشناسم
برادرزاده من فرموده است که عهدنامه شما
را موریانهها خوردند و از آن چیزی جز اسم
الله باقی نمانده است آن را بیاورید اگر او
راست گفته باشد دست از تحریم ما
بردارید و اگر نه ابولهب کلام ابوطالب ر
ا قطع کرد و گفت و اگر نه چه ابوجهل فریاد
کشید تا هرچه میخواهی بگو اما ما یقین
داریم که او کذاب است
ابولهب گفت تو چه میکنی اگر کلام
برادرزادهات از توهم نشئت گرفته باشدآیا
حاضری او را به ما تحویل دهی تا جلوی
چشمانت جانش را بگیریم و پیکرش را
بسوزانیم ابوطالب گفت این عهدیست بین ما و همه این جماعت شاهدان ما هستند که اگر برادرزادهام راست گفته باشد بی کم و کاست عهدنامه را بشکنید و اگر راست نباشد من او را به شما تحویل خواهم داد مردان جهل و نادانی در تاریکی و ظلمت شرط را پذیرفتند و دستور دادند که عهدنامه را که در خانه مادر ابولهب پنهان کرده بودند تا دست کسی به آن نرسد بیاورند.
عهدنامه مهر و موم بود و در ظاهر هیچ آسیبی ندیده بود مردان جهل خود را پیروز میدان میدانستند
خوشحال بودند که کار محمد را میسازند مهر عهدنامه را با غرور شکستند ناگهان دیدند خوردههای پوستی که حامل عهدنامه بود به زمین ریخت و هیچ از آن باقی نماند غیر از نام خدایان نه حتی خدایان فقط نام خدا مردان جهل به یکدیگر خیره ماندند
آنها باز هم نتوانستند به حقانیت دین محمد اعتراف کنند و شمعی در وجود خویش بیفروزند درونشان شعله سه شاخه دود و آتش نعره میکشید
ابوطالب پیروز میدان شد و با غنیمت محمدی به سمت قوم و خویش خود بازگشت تا این پیروزی را همگی با هم جشن بگیرند خدیجه کودکش زهرا را در آغوش گرفت و همراه بقیه راهی خانه شدند زنها حمد میخواندند و مردها الله اکبر سر میدادند چرا که خداوند آنها را از امتحانی سخت و طاقت فرسا بیرون آورده بود خدیجه که در این دوره سخت برای همه مادری کرده بود خسته و بیمار شده بود
اما خم به ابرو نمیآورد تا مبادا محمد را بیازارد
تا اینکه عزرائیل کوبه در خانهاش را زد 🖤و فرصتی به این بانوی آسمانی داد که وصایای آخر خویش را بکند و راهی خانهای شود که خداوند برایش در بهشت بنا کرده بود اما همه غصه خدیجه این بود که آن خانه بیمحمد به چه کارش میآید؟
.
🔆زن زنـدگـی آگــاهـی🔆
. ❇️ قسمت اول خلاصه ی کتاب #بانوی_عاشق ❤️ تا اینجای کتاب دوران مجردی و قبل از ازدواج حضرت
.
خلاصه ی قسمت اول
کتاب بانوی عاشق 🌱🌻
🌸زندگینامه حضرت خدیجه (س)
بچه ها روی #بانوی_عاشق بزنین همهی قستمهاش براتون میاد.
.
.
#بانوی_عاشق
خلاصه ی آخر
➖➖➖➖➖➖➖➖
پیامبر به سختی بغض خویش را فرو داد
و گفت اندوه بر قلبم فشار میآورد همسرم
اگر میتوانستم درد تو را بر سینه خود
مینشاندم و تقدیر را عوض میکردم اما
میدانی که من فقیری بیش نیستم و او
غنی محض است به یقین میدانم در رنج و
اندوه تو خیری کثیر است و خداوند بهتر از
آنچه دیدی و شنیدی و داشتی تو را
مرحمت میفرماید
اما بر من سخت است این هجران که شما
را عاشقم
اشک در چشم خدیجه آشکار شد و به
جوش آمد بریده بریده گفت:
یا رسول الله در حق شما کوتاهی کردم مرا
ببخش مولا ی من یامبر صورت خدیجه را
بوسید و گفت: حاشا از این کلام تو همه
چیزت را برای من فدا کردی تو تمام توانت را صرف کردی رنج فراوان کشیدی و تمام
اموالت را در راه خداوند خرج کردی کجا
مثل تو همسری پیدا میشود خدیجه
کجا؟؟
خدیجه دخترش را سمت خویش خواند و
گفت: دخترم !فاطمه ای مادر جان! بعد از
من تو همه کس رسول خدایی برایش
مادری کن همانطور که در بطن من مادری
کردی گاه نمیدانستم تو مادر منی یا من
مادر تو..
فاطمه در آغوش مادر فرو رفت و در نهان با
وی سخن گفت مثل همان وقتی که در
بطن او بود و او را از غیب عالم باخبر کرده
بود ناگهان لبخندی از شادی بر لب خدیجه
نشست آرام گرفت و گفت ممنونم از تو که
دل بیقرارم را آرام کردی...
خدیجه رفت... ولی زنان زیادی بعد از
رفتنش اورا شناختند،
عالیه آنچنان دلتنگ و پشیمان از رفتارش بود که از کنار مزارش جم نمیخورد
ولی ملکه دیگر خدم و حشم نمیخواست.
اکنون ملکه ی آسمان هاشده بود و ملائکه زیادی او را احاطه کرده بودند..🌸❤️
.
.
❇️داستان زندگی حضرت خدیجه (س)
زندگی خودم و خیلی از شماها رو تحت تاثیر قرار داد.
بانویی که نه تنها ازاموالش بلکه ازجانش هم گذشت،
فکر کن..
👸ملکه باشی
🏰قصر و خدم و حشم داشته باشی
🎖تاجر فرش ابریشمی باشی
💰ثروتمند ترین دختر مکه و.. باشی
🎭و صد ها خواستگار ثروتمند داشته باشی
ولی خداوند مهر محمد امین که آن زمان هنوز پیامبر هم نبودن به دلت بندازه
و بعد از کلی زخم زبان و تهمت ازدواج کنی ...
در آخر بعد از ۴ سال زندگی در شرایط سخت و طاقت فرسا بیمار بشی و خیلی زود ملکه آسمان ها بشی... 🌦
قطع به یقین این #بانوی_عاشق وفات نکردن بلکه به معنای واقعی به شهادت رسیدن🥲
.
🔆زن زنـدگـی آگــاهـی🔆
. ❇️ قسمت اول خلاصه ی کتاب #بانوی_عاشق ❤️ تا اینجای کتاب دوران مجردی و قبل از ازدواج حضرت
.
خیلی خوشحالم که افتخار خلاصه کردن این کتاب ارزشمند رو داشتم.
اگه میخواین از ابتدا مطالعه کنید روی
این هشتک بزنید 👇
#بانوی_عاشق
✅کپی بدون منبع این داستان با افتخار مجاز است.