🍂
🔻
#پنهان_زیر_باران 5⃣1⃣
سردار علی ناصری
نیروهای بومی منطقه، زیر نظر من بودند. غلام پور آمد و با من مشورت کرد. گفتم:
- اگر می خواهد بیاید، من چند تا شرط دارم. . . . . . . چه شرطهایی؟ برو خودت به ایشان بگو. ... ... .. رفتم. گفتم:
- آقا محسن، نیروهای بومی اینجا از نیت واقعی ما خبری ندارند و نمی دانند ما اینجا مشغول چه کاری هستیم. چنین وانمود کرده ایم که در حال شناسایی عادی و معمولی منطقه هستیم. اصلا و ابدا نمی دانند که ما اینجا قصد انجام عملیات نظامی داریم. اگر جناب عالی بروید و سوار بلم معمولی بشوید و به هور بروید، کافی است یکی از نیروهای بومی شما را بشناسد و به دشمن خبر بدهد. كل زحمات ما به هدر می رود و عراقی ها متوجه می شوند که ما اینجا مشغول چه کاری هستیم. قطعا فکر نمی کنند آقا محسن برای گردش و تفریح و ماهیگیری آمده باشد.
حرفهای مرا شنید و خندید. بعد خیلی متواضعانه گفت: . هر چه شما بگویید، من رعایت می کنم.
- اولا که باید لباس محلی بپوشید؛ یعنی دشداشه و چفیه..
- باشه، می پوشم.
چند دشداشه در انبار داشتیم که تمیز هم نبودند. قد آقا محسن بلند بود و لباسها اندازه تنش نمی شد. پس از مدتی جست وجو، دشداشه نسبتا بلندی پیدا شد و تن آقا محسن کردیم. دشداشه تا پایین زانویش آمد. عربها معمولا دشداشه را بلند می پوشند و کوتاه آن را بد می دانند؛ اما لباس آقا محسن تا زیر زانوهایش بود. بدتر آنکه زیر دشداشه، پوتین پوشیده بود! چنیه را هم بلد نبود روی سرش مثل عرب ها بپیچد و ناچار آن را مثل بسیجی ها دور گردنش انداخت.
برای رعایت مسائل امنیتی گفتم:
- آقا محسن، وقتی می خواهی بروی، با دبدبه و کبکبه نیا! با ماشین استیشن نمی شود تا لب هور رفت. ممنوع است. و این
مشکل این بود که عده زیادی از نیروهای ژاندارم هم در پاسگاههای مرزی آن نواحی بودند که مرتب به ما سر می زدند و ما همه چیزمان را از آنها پنهان کرده بودیم. راستش را بخواهید، به آنان اعتماد نداشتیم. روی همین اصل به آقا محسن گفتم:
- باید با وانت و بدون محافظ بیایی.
- باشه!
فورا رفتم به موقعیت شهید بقایی و آماده باش دادم و بچه های اطلاعات شناسایی را آماده کردم. در آنجا به تازگی چادرهایمان را به دو اتاق بلوکی و سیمانی مبدل کرده بودیم. موتور برق هم داشتیم. کمی بعد، آقا محسن و چند نفر دیگر با وانت بار آمدند لب هور همانهایی که در آن جلسه بودند، همراهش آمده بودند.....
🔅 پیگیر باشید
@zandahlm1357