eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
50هزار عکس
36.5هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 7⃣6⃣ سردار علی ناصری پس از مدتی، به راز تلخ و دردناکی پی بردم؛ اینکه سپاه، دیگر در این محور قصد انجام عملیات نداشت و می خواست فقط عراقيها خیال کنند که در این منطقه باز می خواهیم عملیات کنیم. همه شناساییها و تلاشهای ما برای فریب دشمن بود. من پس از چند ماه کار به این راز پی بردم. حتی حاج حمید رمضانی هم نمی دانست. البته فکر می کنم علی هاشمی، مسئول قرارگاه نصرت، در جریان بود؛ اما به ما نگفته بود. پنهان کاری، یکی از مهم ترین اصول جنگ است و اگر می دانستیم که در هور ما را سر کار گذاشته اند، ممکن بود آن جدیت لازم را به خرج نمی دادیم یا اگر اسیر دشمن می شدیم، موضوع را فاش می کردیم. این بود که مسئولان سپاه این راز را فقط به علی هاشمی گفته بودند. | بعد از عملیات بدر، من با حاج حمید رمضانی بر سر موضوعات کاری اختلاف نظر پیدا کردم. دوستان اصرار می کردند که به قرارگاه نصرت بازگردم؛ اما من کار اطلاعات و شناسایی را دوست داشتم. گفتم: . در قرارگاه با حاج حمید نمی توانم کار کنم. اگر مرا نمی خواهید، مسئله ای نیست، می روم و جای دیگری کار می کنم! علی هاشمی که مطلع شده بود من به مأموریتهای سخت می روم و امکان اسارتم وجود دارد، روزی به دیدنم آمد و دستور صادر کرد که از آن به بعد من و حاج حمید اجازه نداریم بدون دستور مستقیم ایشان به مأموریت شناسایی برویم. دل علی هاشمی در این دیدار پر بود و برای اولین بار با من درد دل کرد و از اوضاع نالید. با خود گفتم: آن قدر به هاشمی فشار آمده که با من درد دل می کند. از برخی بچه های قدیم سپاه که هم رزمش بودند اما درکش نمی کردند، گله و درد دل داشت؛ کسانی که به بهانه درس و زندگی خصوصی، جبهه و جنگ را رها کرده بودند سخت دلخور بود و آن را آفتی خطرناک برای سپاه، جنگ و انقلاب می دانست. دست آخر گفت: - خیلیها خسته شده و بریده اند؛ اما من از راهی که انتخاب کرده ام، یک قدم عقب نشینی نمی کنم. علی هاشمی که رفت، هرگز نمی دانستم که این آخرین دیدار من با او بود. سری به منزل زدم. آن ایام دیگر منزل ما در روستای مظفری نبود؛ بلکه به مرکز شهر اهواز نقل مکان کرده و در خیابان شهید جمال آهنگری ساکن شده بودیم. آن شب خیلی بی قرار بودم. احساس می کردم قرار است حادثه ای اتفاق بیفتد. منتظر حادثه ای بودم. وارد خانه که می شدیم، در همان پله ها اتاقی بود که وسایل و لوازم اضافی داخلش گذاشته بودیم. حالم طوری بود که تحمل زن و بچه هایم را نداشتم. آن موقع دو فرزند داشتم؛ پسرم حسین که هجده ماه داشت و دخترم که یک ماهه بود. شب جمعه بود. نماز مغرب و عشا را خواندم. مفاتیح الجنان همراهم بود. دعا خواندم و با خدا راز و نیاز و درد دل کردم. چیزی روی دلم سنگینی می کرد. حس می کردم آن سنگینی با گریه سبک می شود. تا پاسی از شب در آن اتاق ماندم و با بیدار همیشگی حرف زدم. سپس خوابم برد. پیگیر باشید مارا دنبال کنید👈@zandahlm1357
🍂 🔻 8⃣6⃣ سردار علی ناصری صبح شد. خواستم برگردم جبهه. برای اولین بار خواهرم و مادرم آب آماده کرده بودند تا پشت سرم بریزند. حرکاتشان برایم تازگی داشت. قرآنی هم آورده بودند تا مرا از زیر آن عبور دهند. لباسم را پوشیدم و پوتینهایم را به پا کردم و بندهایشان را بستم. در این وقت همسرم مرا صدا کرد و گفت: - علی، بیا! - بله. - پوتینهایت را بیرون بیار! - چرا؟ برای چی؟ - گفتم پوتینهایت را در بیاور! - حال داری این وقت روز؟ زنم با حالت خاصی گفت: - بیا پسرت را ببوس. - برای چی ببوسمش؟ - وقتی از اتاق بیرون رفتی، حسین با حالت خاصی گفت: بابا. طوری گفت که دلم به شور افتاد. با خنده گفتم: - حق داره! ولش کن بخوابه. همسرم اصرار کرد که پوتینهایم را درآورم و حسینم را ببوسم. گفتم: - بلندش کن بیاور ماچش کنم. زنم پسرم را آورد. محکم بوسیدمش، لپش را کشیدم و سیلی آهسته ای هم به صورتش زدم. چیزی در دلم فرو ریخت؛ اما به روی خود نیاوردم. به خواهرم گفتم: - پتوی سپاه که اینجاست، بیاور ... می خواهم آن را ببرم. پتوی سیاه کهنه ای بود که از مدتها قبل نزدم مانده بود. پتو را گرفتم و از خانه زدم بیرون. دو سه روزی در مقر بودم که قرار شد بروم مأموریت. پیگیر باشید @zandahlm1357👈
🍂 🔻 9⃣6⃣ سردار علی ناصری در زندگی هر انسانی، روزهایی است که آن را هرگز فراموش نمی کند و تا لحظه مرگ در خاطر دارد؛ روزهایی شاد یا تلخ. روز نوزدهم آذر ماه ۱۳۶۴ در زندگی من از چنین روزهایی است. در این روز قرار شد من با چند تن از دوستان در منطقه غرب بستان برای شناسایی سه راهی جاده معلق به جاده شیب به خطوط دشمن نزدیک شویم و اطلاعات لازم را به دست آوریم. شناساییها کامل بود؛ اما بچه ها جوابهای مناسبی برای سؤالات من نداشتند. لازم دیدم خودم بروم و از نزدیک آنجا را ببینم و شناسایی کنم. حمید رمضانی، علی هاشمی را تحت فشار قرار داده بودم تا به من اجازه مأموریت بدهد. این را من خودم از رمضانی به اصرار خواسته بودم. صبح که خواستم حرکت کنم، پیراهن کره ای نویی تنم بود. قاسم حزباوی گفت: - علی، حیفه این لباس را پوشیده ای. اگر اسیرت کردند، حیفه این لباس تنت باشه. برای چی پوشیده ای؟ بیا یک لباس کهنه بپوش. قبول کردم. پیراهنم را در آوردم و لباس کهنه ای پوشیدم. با بچه ها خداحافظی کردم و با جیپی به راه افتادم. در جیپ امین داوودی، یک نیروی بومی به نام جوحی سواری بود و این عده: امین داوودی، سید جعفر، جمعه ساعدی و جبار صخراوی. به دلم الهام شده بود که این بچه ها را برای آخرین بار می بینم. درونم پیام هایی می فرستاد. سخت بی قرار بودم؛ مثل کسی که منتظر حادثه ای است. کمی جلوتر، صبحانه خوردیم، سوار بلمها شدیم و به طرف دشمن حرکت کردیم. در آذر ماه، آب منطقه شمال هور خیلی خنک است؛ چون بلندی نیها مانع از تابش آفتاب می شود. نیها خیلی فشرده بود. آبراه هم نبود و خیلی دشوار جلو می رفتیم. من شلوارم را بیرون آوردم. امین داوودی هم بیرون آورد. آب سرد بود و بدنم مورمور می شد. جوحی هم مثل ما به آب زد. ما سه تن با شورت به آب زدیم و آن سه نفر دیگر در بلم ماندند. جوحی که بومی منطقه و راهنمای ما بود، جلوی ما حرکت می کرد. در زاویه نود درجه جاده شیب بودیم. چپ و راست ما، دکلهای دیدبانی دشمن بود. طوری می بایست حرکت می کردیم که عراقیها ما را نبینند. در آب، تا جایی که نیها تمام شدند، جلو رفتیم. آنجا کمی مکث کردیم. کمی جلوتر، روی شنهای ساحل، رد پوتینهایی را دیدیم. به جرحی گفتم: ۔ دو بار قبلا آمده ای اینجا ..... این جای پای شما نیست؟ خم شد، به دقت جای پاها را نگاه کرد و گفت: - علی، اگر فکر نمی کنی جا خورده ام و ترسیده ام، باید بگویم این جای پاها مال همین امروزه! احتمالا جای پاهای گشتیهای عراقیه. جا خوردم. می بایست احتیاط می کردیم. هر آن امکان داشت گشتیهای عراقی باز گردند و ما را به دام اندازند. می بایست می رفتم و سیل بند دشمن را شناسایی می کردم. به آن دو نفر گفتم: - شما داخل همین نيها بمانید. من جلو می روم و اوضاع را می سنجم، اگر خوب بود، علامت می دهم، بیایید. تا نگفته ام، از سر جایتان تکان نخورید. این را گفتم و دولا دولا شروع کردم از آب خارج شدن.... پیگیر باشید @zandahlm1357👈
🍂 🔻 0⃣7⃣ سردار علی ناصری به خشکی رسیده بودم. هنوز چند متری جلو نرفته بودم که ناگهان سر و كله گشتیهای دشمن پیدا شد. از همان مسیری که رفته بودند، داشتند به مواضعشان باز می گشتند. مرا دیدند. فورا صدا زدند: ایران - . ق ... قف ... لاتحرک! صدای کشیده شدن گلنگدن آنها را هم شنیدم. شروع کردم به دویدن و دور شدن. مرا به رگبار بستند. احساس کردم کسی محکم مرا گرفت. روی زمین افتادم. بلند شدم و چند متری جلو رفتم؛ نتوانستم و باز افتادم. پاهایم از کمر بی حس بود. عراقيها هنوز به طرفم تیراندازی می کردند. ناگهان احساس کردم پهلویم سر شده. نگاه کردم، دیدم غرق خون است. عراقيها جرئت نمی کردند جلو بیایند. می ترسیدند نارنجک داشته باشم و به طرفشان پرت کنم. با خودم گفتم: ای وای علی، اسیر شدی؟ اشهدم را خواندم و شروع کردم جملاتی از زیارت عاشورا را در دل خواندن؛ اما خبری از شهادت نشد. چند لحظه بعد یقین کردم که ... شهید نمی شوم و سرنوشتم اسارت است. و عراقيها هنوز به طرفم تیراندازی می کردند. بدنم از شدت سرما مست شده بود و می لرزیدم. تیرها کنارم در زمین فرو می رفتند. فریاد می زدند و تیر می انداختند. اطرافم از خون سرخ شده بود. دستم را به علامت تسلیم بردم بالا. عراقیها تیراندازی را قطع کردند. یکی از آنها تا بیست متری ام آمد. به عربی گفت: _ بلند شو - نمی توانم بلند شوم. - چته؟ - تیر خورده ام. - نارنجک نداری؟ - نه - می ترسم نارنجک داشته باشید . - نه، ندارم - سلاحت کجاست؟ - سلاح ندارم. او با احتیاط شروع کرد جلو آمدن. از شانس بد من، ناگاه توپخانه ما شروع کرد به شلیک. گلوله های توپخانه ارتش در سیصد چهارصد متری عراقیها فرود می آمد و منفجر می شد. فرمانده عراقی، ستوان سه بود. فریاد زد: - دراز بکشید! کمی بعد بلند شدند و باز با انفجار گلوله دیگر روی زمین دراز کشیدند. صحنه خنده آور و دلهره آمیزی بود. می ترسیدم خیال کنند همراهان من به تو پخانه گرا داده اند. آن سرباز به طرفم آمد و بلندم کرد. افتادم روی زمین، گفت: - راه برو - نمی توانم - چه کار کنم ؟ - نمی دانم چه داری؟ نگاهی انداخت و ساعتم را دید. فورا آن را در آورد. سرباز دیگر رسید. او هم پوتینم را در آورد. پوتین نو بود؛ اما زبانه اش را موش خورده بود. لحظه به لحظه احساس سرمای بیشتری می کردم؛ طوری که دندانهایم به هم می خورد پیگیر باشید @zandahlm1357👈
🍂 🔻 1⃣7⃣ سردار علی ناصری ساعت حوالی ده صبح بود. در این هنگام، سربازی آمد و گفت: ۔ اسمت چیه؟ - على. ۔ شیعه هستی؟ - شیعه ام. سرباز عراقی گفت: - من هم شیعه ام. ناراحت نباش. چیزی نیست. فقط یک تیر خورده ای. سرباز عراقی با کنیه صدایم زد و گفت: ابوحسین نگران نباش خوب می شوی. هرطور بود، مرا به خاکریز اول بردند. افسر عراقی از من پرسید: - اینجا چه می کنی؟ - راه را گم کرده ام. - چطور راه را گم کرده ای؟ چند نفر بودید؟ - سه نفر بودیم. بین ما دعوا شد. سه نفر ماندند، سه نفر آمدیم. - نه، تو برای شناسایی آمده ای! - کسیکه برای شناسایی می آید، دست خالی می آید؟ بدون اسلحه می آید؟ _ چرا وقتی ایست دادیم، فرار کردی؟ - شما مهلت ندادید ... تیراندازی کردید. تا اندازه ای قانع شدند. فرمانده با كلتش بازی می کرد، معلوم بود قصدهای بدی دارد. دل توی دلم نبود. سردم بود و کم کم داشتم درد را هم احساس می کردم. یکی از نظامیها به فرمانده اش گفت: نکشش. جوانه. یک تیر هم بیشتر نخورده. با فرمانده گردان تماس بگیر، شاید گفت ببریمش عقب. - با چی ببریمش عقب؟ توپخانه، از شانس بد من هنوز داشت کار می کرد. میان مرگ و زندگی بودم. هم می ترسیدم با کلت به سرم بزند و هم امید نجات داشتم. آن سرباز شیعه گفت: - من بلندش می کنم. با بی سیم تماس گرفتند. فرمان دادند هر طور شده مرا به عقب ببرند. تا اندازه زیادی خیالم راحت شد. سرباز شیعه آمد و خواست مراکول کند، نتوانست. زمینم گذاشت و گفت: ۔ چقدر سنگینی! در این وقت، دو نفر با برانکارد آمدند. آن شیعه، مرا کول گرفت. من هم گردنش را گرفتم. گفت: - خفه ام نکنی ها! - نه! بلندم کرد و کمی جلو برد و در برانکارد گذاشت. یکی از سربازها رو به من کرد و گفت: به خمینی فحش بده. موی بدنم سیخ شد. فکری به ذهنم رسید، بلند گفتم: . آخ ... آخ ... همان سرباز گفت: - معلومه از مردان خمینی هستی. می دانم نمی خواهی فحش بدهی. نده؛ اما آخ و اوخ هم نکن. ساکت باش. همان جا از خدا خواستم که اوضاع را طوری فراهم کند که هرگز در ایام اسارت در وضعیتی قرار نگیرم که دهانم به این گونه ناسزاها باز شود. پیگیر باشید @zandahlm1357👈
🍂 🔻 2⃣7⃣ سردار علی ناصری همین طور که مرا می بردند، نگاه می کردم که بیل مکانیکی های عراق آن اطراف، کانال کنده اند یا نه! اطرافم چند میدان مین بود که آنها را شناسایی کردم. عراق، کنار سیل بند کانال کنده، مین گذاری کرده و پلهای آهنی روی کانال زده بود. همه را شناسایی کردم. مرا از روی پل و کانال عبور دادند و به جایی بردند. وقتی به مقر شان رسیدند، بین عراقيها دعوا و بگو مگو در گرفت. هر کدام مدعی بود که خودش با تیر مرا زده و اسیر کرده است؟ مرا سوار ماشینی کردند و به مقر تیپ بردند. در آنجا مرا سوار آمبولانس کردند. درد دیگر با همه هیبتش به جانم افتاده بود. سردم بود و به خود می لرزیدم. کم کم شروع کردم به فریاد زدن. به عربی گفتم: ۔ سردم است. آخ ... آخ... پتویی آوردند و رویم انداختند. فریاد زدم: - یک پتوی دیگر برایم بیاورید. گرم نشدم! سربازی که کنارم ایستاده بود، با تفنگ آمد بالای سرم و با لحن خشنی گفت: ۔ مگر خانه عمه ات است که دستور می دهی؟ می کشت ها درد مرا دلیر کرده بود. به عربی جوابش دادم: ۔ حاضرم مرا بکشید؛ اما چهره های کریه شما را نبینم. ناراحت شد و گفت: نه، خیالت راحت باشه ... تا از تو اطلاعات نگیریم، نمی کشیمت. هر طور بود، یک پتوی دیگر هم برایم آوردند و رویم انداختند. کمی گرمم شد. پیگیر باشید @zandahlm1357👈
🍂 🔻 3⃣7⃣ سردار علی ناصری بازجویی همان جا شروع شد: - برای چه آمده ای؟ مأموریت تو چه بوده؟ دیدم اگر بخواهم دروغ بگویم و باز ادعا کنم که می خواسته ام خودم را تسلیم کنم، باور نخواهند کرد. این بود که خود را سرباز عادی سپاه جا زدم و گفتم: - در منطقه ساهندی کمین دارید. نیروهایتان می آیند جلو در منطقه ما. وقتی جلو می آیند، روزنامه، کاغذ، قوطی کنسرو و آشغال می ریزند. این روزنامه ها و کاغذها را بچه های ما جمع کرده و برای فرمانده گردان برده بودند. سید محمد مقدم، فرمانده گردان ما، هم ناراحت شد و دستور داد کمین ساهندی را بزنیم. کمین ساهندی را من در مأموریتی که در هور داشتم، شناسایی کرده بودم. درست در چپ منطقه ما قرار داشت. بعد اضافه کردم: - ما آمديم مأموریت. راهنمای ما نابلد بود و ما راه را گم کردیم. سه روز در هور سرگردان بودیم. بین ما شش نفر اختلاف افتاد. سه نفر از ما از آنها جدا شدیم و به هور زدیم. من جلو بودم و آن دو نفر عقب تر. در این وقت بود که به گشتیهای شما خوردیم و مرا با تیر زدند. آنچه را که می گفتم، خوب به خاطر می سپردم تا در بازجوییهای بعدی هم همانها را تکرار کنم و دچار تناقض گویی نشوم. پرسیدند: _ آن دو نفر کجا هستند؟ - من جلوتر بودم. از آنها خبری ندارم. چنان طبیعی حرف زدم که داستانم را کاملا باور کردند. خود را سرباز و جزء نیروهای حراست مرزی معرفی کردم و نامم را هم علی کردونی گفتم. کردونی، طایفه مادرم بود و شناخت کاملی از آن طایفه داشتم. اگر خود را على ناصری معرفی می کردم، ممکن بود لو بروم. سؤالهایی هم درباره نام گردان، فرمانده گردان، محل مقر. زمان و مکان بعدی حمله ایران و ... کردند که پاسخهای مناسب دادم. یکی از چیزهایی که در بازجوییها از من می پرسیدند، محل عملیات آینده بود. من با اطمینان از اینکه ایران در هور دیگر عملیاتی انجام نخواهد داد، گفتم: - عملیات بعدی در هور است. بازجو با قاطعیت گفت: - نه، نیست. - چرا؟ - شما دو بار در هور شکست خورده اید. (منظورش عملیات خیبر و بدر بود) و محال است بار سوم همین جا عملیات کنید. - اما ما شب و روز در هور کار میکنیم و جاده می کشیم. - معلومه تو خبر نداری کجا می خواهند عملیات کنند. راستش تا لحظه ای که اسیر شدم، نمی دانستم محل عملیات بعدی کجا است. بعدها در اسارت فهمیدم ایران در اروند قصد عملیات دارد؛ عملیاتی که منجر به آزادسازی شهر فاو شد و والفجر ۸ نام گرفت. پیگیر باشید @zandahlm1357👈
🍂 🔻 4⃣7⃣ سردار علی ناصری در بازجویی، تا اسم از حراست مرزی آوردم، گفتند: - پاسداری؟ حارس خمینی هستی؟ - نه، حراست مرزی، چیزی است مثل حراست حدود شما. - چی هست؟ - عده ای بومی هستند که در هور کار شناسایی و حراست از هور را برعهده دارند. بیشتر هم بی سواد هستند و کاری به عملیات و مسائل نظامی ندارند. من هم سرباز حراست مرزی هستم. - سربازی؟ - بله! - قیافه ات به سرباز نمی خورد. پیرتر از سربازی! - راست می گویید، من غیبت داشتم. چند سالی نرفتم سربازی. - چرا غیبت کردی؟ - برادر بزرگم سربازی بود و من سرپرست خانواده ام بودم. پدر هم ندارم. بعد به ما عفو دادند و آمدیم سربازی. محل گلوله دچار خونریزی شده بود؛ اما بازجوها همچنان سؤال و جواب می کردند. درد داشتم و خون زیادی هم از من رفته بود؛ اما رهایم نمی کردند. عصر سرانجام رضایت دادند دست از سرم بردارند. مرا در آمبولانس گذاشتند و به طرف شهر العماره حرکت دادند. از شیشه آمبولانس سعی می کردم اطراف جاده ای را که در حال عبور از آن بودیم، شناسایی کنم. مرا به مقر سپاه چهارم عراق بردند. این را از روی تابلویی که بر سردرش زده بودند، دانستم. محل این سپاه در سه راه میمونه بود. در چند باری که برای شناسایی برون مرزی آمده بودم، آنجا را هم شناسایی کرده بودم و می شناختم. خیلی هراس داشتم که لو بروم و ماهیت اصلی ام را بدانند. می دانستم که عراقیها عکسم را دارند و آن را تکثیر کرده و به پاسگاههای خود داده اند. عکس مرا از روی کارت شناسایی که در جیب مهدی میاحی بود، به دست آورده بودند. ماجرا هم از این قرار بود که چندی بعد از آنکه مهدی میاحی با دادن پول از استخبارات رها می شود، فنجان باز برایش دردسر درست می کند و به استخبارات عراق و سرویس جاسوسی آن می گوید که مهدی قبلا در خانه اش پاسدار ایرانی پنهان کرده بود. بلافاصله استخبارات به سراغ مهدی می رود و برای بار دوم او را بازداشت و زندانی می کند. در بار اول، کارت شناسایی جعلی مرا از جیبش کشف کرده و داخل پرونده گذاشته بودند. مهدی را با فنجان روبه رو می کنند. فنجان می گوید: - تو در خانه ات پاسدار خمینی پنهان کرده بودی. آن شب که به خانه ات آمدم، خودم دیدم. مهدی انکار می کند. عراقیها به فنجان می گویند: - اگر عکس او را ببینی، می شناسی؟ - بله. - بله.. عکس مرا از پرونده بیرون می آورند و به فنجان نشان می دهند. می گوید: . بله، همین است! خودشه! اما بلافاصله استخبارات و سرویسهای امنیتی و ضد جاسوسی عراق عکس مرا بزرگ کرده، میان نظامیها و مأموران اطلاعات خود پخش می کنند. مهدی را هم زیر شکنجه قرار می دهند. مهدی در فرصت مناسب از زندان فرار کرده و موضوع لو رفتن عکس مرا به ما خبر داده بود. پیگیر باشید @zandahlm1357👈
🍂 🔻 5⃣7⃣ سردار علی ناصری همه نگرانی ام این بود که مرا شناسایی کنند. البته در آن عکس من ریشم را زده و سبیل كلفتی گذاشته بودم و اکنون ریش بلندی داشتم؛ اما باز هم خیلی می ترسیدم و خداخدا می کردم که مرا شناسایی نکنند. حوالی غروب، به محل اورژانس بهداری مقر سپاه چهارم عراق در العماره رسیدیم. وارد که شدم، دو سه نفر خوزستانی خائن در حالی که چفیه سرخی بر صورت و سر داشتند و فقط چشمانشان پیدا بود، جلو آمدند و به دقت مرا نگاه کردند و به عربی به عراقیها گفتند: - این مال اینجاها نیست. - مال کجایی؟ - اهواز. کدام طایفه ای ؟ ۔ عرب نیستم. فارس هستم. کردونی هستم. این را که گفتم، آن خائنان گفتند: - ما او را نمی شناسیم. مال اینجاها نیست. این را گفتند و رفتند. از لهجه شان فهمیدم که از اهالی منطقه دشت آزادگان هستند. درد دیگر طاقتم را بریده بود. مرا وارد اورژانس کردند. آمپول مسکنی زدند؛ اما هنوز یک ساعت نگذشته بود که درد دوباره شروع شد. شب بود و همه جا تاریک. سرم وصل کردند، زخمم را پانسمان کردند و مرا برای عکس برداری بردند. عکسم که آماده شد، دکتر عراقی گفت: - تیر از نزدیک خورده ای ... به همین خاطر آسیب ندیده ای... پیگیر باشید @zandahlm1357👈
🍂 🔻 6⃣7⃣ سردار علی ناصری ...... چند روزی در بیمارستان الرشید بغداد که بیمارستانی نظامی بود، بستری بودم. سپس قرار شد مرا به بیمارستان دیگری منتقل کنند. بیمارستان بعدی، ۱۷ تموز نام داشت و در حبانیه بود. حبانیه از توابع رمادیه است که مرکز استان الانبار است. این استان، هم مرز با اردن است. مرا سوار ویلچر کردند و با آمبولانس از بغداد به حبانیه بردند. دو ساعت و نیم سه ساعت در راه بودیم و بعد از ظهر رسیدیم. برعکس بیمارستان الرشید بغداد، رفتار پرسنل و دکترهای ۱۷ تموز با من خوب نبود. گفتم: - می خواهم نماز بخوانم. با تشر گفتند: - نماز برای چته؟ - باید بخوانم. - بدنت نجسه. نمی خواد بخوانی. بعد قضایش را بخوان! _ یک نظافتچی شیعه و اهل ناصریه آنجا بود. بعدها فهمیدم دو برادرش را در جنگ از دست داده. ایستاده بود و به حرفهایم گوش می داد. من گفتم: - مگر من مقلد توام که هر چه گفتی، گوش کنم؟ بعد پرسیدم: - شیعه هستی یا سنی؟ - چه کار داری؟ چرا تفرقه می کنی؟ - سؤالی دارم! - من سنی ام. گفتم: - ما شیعه ها، یا باید مجتهد باشیم یا از کسی تقلید کنیم. من مقلد آیت الله خویی ام. (با اینکه من مقلد حضرت امام خمینی بودم ولی عمدا گفتم مقلد آیت الله خویی ام. ایشان به من تکلیف کرده که در هر جا و حالی نمازم را بخوانم؛ حتی اگر خوابیده یا مجروح باشم. یکی دیگر گفت: - راست می گوید. حرفش منطقی است. همان سنی گفت: - چه می خواهی؟ - خاک. - پگلردار ویلچرم را قفل کردم. دو پایم سست بود. روی زمین خوابیدم و ده متری سینه خیز رفتم تا به باغچه ای رسیدم. سطح باغچه اندکی پایین تر از کف حیاط بیمارستان بود. با مشقت وارد باغچه شدم، تیمم کردم، از باغچه بیرون آمدم و نزدیک ویلچر شدم. آن شیعه اهل ناصریه کمکم کرد تا سوار ویلچر شدم. نماز ظهر و عصرم را خواندم. سپس مرا به اتاق بزرگ سالن مانندی منتقل کردند. پیگیر باشید @zandahlm1357👈
🍂 🔻 7⃣7⃣ سردار علی ناصری تنها بودم. آن شب تا صبح دلم در ایران، قرارگاه نصرت، مقر خودمان و البته خانه و اهل و عیالم بود. شب سختی بود. دلم گرفته بود. با خود زمزمه می کردم: «ای امام زمان، پاهایم را خوب کن و مرا آزاد کن بروم ایران. قول می دهم برایت سرباز خوبی باشم. قول می دهم نماز شبم را ترک نکنم!» آن شیعه ناصریه سعی می کرد خود را به من نزدیک کند؛ اما می ترسیدم جاسوس استخبارات باشد. به من می گفت: - من خیلی از تو خوشم آمد. به او گفتم: - مهر کربلا می خواهم. - خودم برایت می آورم. خاک تمیز برای تیمم هم می آورم. - خدا خیرت بدهد. روزی گفت: - از برخوردت در روز اول خیلی خوشم آمد. من چند سال است اینجا هستم. به تو توصیه ای دارم. اسرا دو جورند؛ یا آنهایی هستند که رنگ باخته اند، از قرآن و نماز و امام دست کشیده اند، نوکر عراقیها شده اند و برای عراقیها جاسوسی می کنند. اینها بدبخت اند. اما عده ای دیگر روی نماز و قرآن خود ایستاده اند و تن به نامردمی داده اند. تو سعی کن از آنها باشی. می خواهمت. از نماز دست نکش. اگر هم خواستند تو را به اردوگاه منتقل کنند، نگو من عرب هستم. اصلا بگو عربی بلد نیستم. همین که عربی صحبت کنی، نمی توانی ثابت کنی که فارس هستی، عربهای وفادار به خمینی را خیلی اذیت می کنند. نگو. . - چطوری؟ توی پرونده نوشته اند. جواب بازجوها را هم به عربی داده ام. ۔ الکی است. اینها همدیگر را هم قبول ندارند. وقتی که خواستند ببرندت، هر چه عربی صحبت کردند، خودت را به نفهمی بزن. من هم می گویم که فارسی و نمی فهمی؟ - باشه. حتما؟ - باشه. توصیه های آن بنده خدا خیلی به دردم خورد و در جایی جانم را نجات داد. به عکس صدام اشاره کرد و آهسته گفت: . خدا لعنتش کند. همین ما را بدبخت کرد. دو تا از برادرهایم را از من گرفت. حرفهای او روحیه ام را خیلی خوب کرد. پیگیر باشید @zandahlm1357👈
🍂 🔻 8⃣7⃣ سردار علی ناصری یکی دو روز بعد، آن شیعه ناصریه آمد و گفت: _ در آن یکی اتاق، اسیری زخمی بستری است. وقتی فهمیده تو ایرانی هستی، می خواهد تو را ببیند. . ۔ چطور ببینمش؟ - به بهانه دستشویی رفتن فریاد بزن. من هم می آیم و سرت فریاد می زنم؛ چون ممکن است شک کنند. اینجا اغلب صدامی هستند. مرا به دستشویی برد. جوان اتاق کناری هم به دستشویی آمد. چهار پنج سال از من مسن تر بود؛ اما همه موهایش سفید شده بود. اهل تهران بود. معلوم شد ناراحتی داخلی دارد. اسیر پنج ساله. ناخودآگاه گفتم: - واویلا ... پنج سال! پس تازه اول کار منه! چه اردوگاهی هستی؟ - موصل. تو چند وقته اسیری؟ - بیست روزی می شود. آهی کشید و گفت: - چه خبر؟ - از کجا؟ - از امام چه خبر؟ دوست دارم فقط از امام برایم بگویی. چیز دیگری نمی خواهم - حال امام خوبه. با اقتدار مملکت را اداره میکنه. مردم هم عاشق او هستند. اشک در چشمانش جمع شد. رفتارش درس بزرگی برایم بود. آن پرستار شیعه ایستاده بود و مواظب بود کسی داخل دستشویی نیاید. بعد هم مرا به اتاقم منتقل کرد. پس از چند روز، آمبولانسی که داخل آن از بیرون معلوم نبود، با دو مرد مسلح که کمی فارسی می دانستند، آمد. یکی از آنها گفت: - سوار شو. از همان جا تصمیم گرفتم که خودم را فارس معرفی کنم. آمبولانس راه افتاد. نیم ساعتی در راه بود. آن دو مرد مسلح به عربی با هم حرف می زدند؛ اما من به روی خود نمی آوردم که حرفهای آنها را می فهمم. مرا به اردوگاهی بردند. ساعت حدود ده صبح بود. عده ای از اسیران ایرانی در حياط والیبال بازی می کردند. آنها را نمی دیدم؛ فقط صدایشان را در آمبولانس می شنیدم. آبشارشان که در زمین حریف می نشست، صلوات می فرستادند. صدای صلوات برایم دل انگیز و روح نواز بود. آن دو مرد مسلح عراقی به هم گفتند: - فلان فلان شده ها اینجا را کرده اند مسجد در آمبولانس را باز کردند و چند اسیر را صدا زدند. اسیری اصفهانی و اسیری قمی به نام سجادی آمدند به طرفم. ويلچر آوردند و مرا سوار آن کردند. سجادی گفت: - کی اسیر شدی؟ - حدود یک ماه قبل. - بچه کجایی؟ - اهواز در اردوگاه، بچه کجایی خیلی مهم بود؛ زیرا همشهری گری رواج کاملی داشت. تا گفتم اهل اهوازم، سجادی گفت: - نوروزی ... نوروزی، هم شهری ت اومده. بعدها فهمیدم نوروزی اهل هفتگل و بزرگ شده اهواز و مسئول آسایشگاه دوم است که مخصوص معلولان است. نوروزی و بچه های خوزستانی دورم ریختند و شروع کردند حال و احوال کردن. مرا به آسایشگاه معلولان بردند. به این ترتیب، پس از یک ماء پر فراز و نشیب، دوران اسارتم در اردوگاه رمادی آغاز شد. 🔻 پایان 👋 پیگیر باشید @zandahlm1357👈