محرم همگان خسته از راه كنار مادر توى ماشين پدر خوابيدم پلكهايم كه به هم افتادند خواب يك صحن كبوتر ديدم صبح، وقتى كه دو چشمم وا شد شادمان مثل گلى خنديدم آخر از پنجره پشت اتاق گنبد زرد (رضا) را ديدم دل من مثل كبوتر پر زد رفت بر شانه گلدسته نشست اشك در چشمه چشمم جوشيد بغضم آيينه شد اما نشكست پدر آماده شد از من پرسيد: دوست دارى كه تو را هم ببرم؟ گفتم: آرى، ولى آن جا چه كنم مادرم گفت: زيارت پسرم. گرچه زود آمده بوديم ولى در حرم جاى دل من كم بود هر كسى با او چيزى مى گفت گوييا با همه كس محرم بود هر كجا رفتيم آن جا پر بود پر ز نجواى دل و دست دعا يك طرف قصه پر غصه درد يك طرف ذكر (غريب الغربا) در رواق حرم پر نورش كاش دست دل من رو مى شد مى شدم من، آن آهوى غريب باز او (ضامن آهو) مى شد جواد محقق ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357