.......: روزگار من (۵) مراسم خاکسپاریه بابا تموم شد 😔😔😔 حالا من و مامان موندیمو جای خالیه بابا، باباجونم 👨👨مگه تو چند نفر بودی که بارفتنت خونه سوت و کور شده روزای بی بابایی خیلی سخت بود سعی میکردیم خودمونو با شرایط وفق بدیم اما کار ساده ای نبود روزهای پاییز🍂🍂🍂🍁 جاشو به زمستان داد 🌨🌧🌨🌧هوای گرفته و بارونی و برفی زمستان غم مارو بیشتر میکرد با حقوقی که از بابا مونده بود💶💶 زندگیمونو میچرخوندیم اما مامانم دیگه مثل سابق نبود انگار با مرگ بابا خنده های مامانمم مرده بود خلاصه اون سال بد یوم گذشت و من پا تو سن ۱۸سالگی گذاشتم رفت و امد سحرو مامانش بیشتر شده بود ولی نمیدونم چرا نسبت به مامان سحر اعظم خانم حس خوبی نداشتم 😒😒مامانم از زندگی ناامید شده بود و گوشه گیر گاهی هم به خدا شکایت میکرد که چرا وقتی میخواستیم رنگ خوشی رو بچشیم ناخوش شدیمو از این حرفا منم که سردرگم. یه روز تو راه برگشت از مدرسه به خونه با سحر متوجه شدم که یه ماشین داره پشت سرمون میاد با خودم گفتم 🤔🤔🤔 شاید مسیرشه بعد سحر بهم گفت که بریم تو این کوچه کار دارم قبول کردم وارد کوچه که شدیم دیدم همون ماشینه اومد ترسیدم سحر به طرف ماشین رفت راننده یه پسر جوون با موهای فشن بود که یه 😎😎 عینکم زده بود یه کادو به سحر دادو سریع رفت سحرم به من اشاره کرد فرزانه بیا بریم خونه 🚶🚶🚶🚶 به سحر گفتم قضیه چی بود میشه توضیح بدی من شوکه شدم نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/zandahlm1357