eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
55.1هزار عکس
40.9هزار ویدیو
1.8هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
عجیب قبرستان تخت فولاد آیت الله سیدجمال الدین گلپایگانی قدّس سرّه میفرمود: 🔺من در دوران جوانی که در اصفهان بوده ام، نزد دو استاد بزرگ : مرحوم آخوند کاشی و جهانگیرخان، درس اخلاق و سیر وسلوک می آموختم، و آنها مربّی من بودند. 🔹به من دستور داده بودند که شبهای پنجشنبه و شبهای جمعه بروَم بیرون اصفهان، و در قبرستان تخت فولاد قدری تفکّر کنم در عالَم مرگ و ارواح، و مقداری هم عبادت کنم و صبح برگردم. 🔸عادت من این بود که شب پنجشنبه و جمعه میرفتم و مقدار یکی دو ساعت در بین قبرها و در مقبره ها حرکت میکردم و تفکّر می نمودم و بعد چند ساعت استراحت نموده ، و سپس برای نمازشب و مناجات بر می خاستم و نماز صبح را می خواندم و پس از آن به اصفهان می آمدم. ❗️میفرمود: شبی بود از شبهای زمستان، هوا بسیار سرد🌨 بود، برف هم می آمد. من برای تفکّر در ارواح و ساکنان وادی آن عالَم، از اصفهان حرکت کردم به تخت فولاد آمدم و در یکی از حجرات رفتم. و خواستم دستمالِ خود را باز کرده چند لقمه ای از غذا بخورم🥘 و بعد بخوابم تا در حدود نیمه شب بیدار و مشغول کارها و دستورات خود از عبادات گردم. ‼️در این حال درِ مقبره را زدند، تا جنازه ای را که از ارحام و بستگان صاحب مقبره بود واز اصفهان آورده بودند آنجا بگذارند ، و شخص قاری قرآن که متصدّی مقبره بود مشغول تلاوت شود ؛ و آنها صبح بیایند و جنازه را دفن کنند. آن جماعت جنازه را گذاردند و رفتند، و قاری قرآن مشغول تلاوت شد. 😱من همینکه دستمال را باز کرده و می خواستم مشغول خوردن غذا شوم دیدم... ✍این داستان ادامه دارد..‌. ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
ادامه قبرستان تخت فولاد 😱...دیدم ملائکه عذاب آمدند و مشغول عذاب کردن شدند‌. 🔺عین عبارت خود آن مرحوم است: چنان گرزهای آتشین بر سر او می زدند که آتش به آسمان زبانه می کشید ، و فریاد هایی از این مُرده بر می خاست که گویی تمام این قبرستان عظیم را متزلزل می کرد‌. ❓نمی دانم اهل جه معصیتی بود؛ از حاکمان جائر و ظالم بود که اینطور مستحقّ عذتب بود؟ ❗️و ابداََ قاری قرآن اطّلاعی نداشت؛ آرام بر سر جنازه نشسته و به تلاوت اشتغال داشت. 🔹من از مشاهده این منظره از حال رفتم ، بدنم لرزید، رنگم پرید‌ و اشاره میکنم به صاحب مقبره که در را باز کن من می خواهم بروم، او نمی فهمید؛ هرچه میخواستم بگویم زبانم قفل شده و حرکت نمی کرد! بالاخره به او فهماندم: چفت در را باز کن؛ من میخواهم بروم. گفت: آقا هوا سرد است، برف روی زمین را پوشانیده، در راه گرگ است، تو را میدرد! 🔸هرچه میخواستم به او بفهمانم که من طاقت ماندن ندارم، او ادراک نمی کرد. بناچار خود را به در اتاق کشاندم، در را باز کرد و من خارج شدم. و تا اصفهان با آن که مسافت زیادی نیست بسیار به سختی آمدم و چندین بار به زمین خوردم. 🛌آمدم در حجره، یک هفته مریض بودم، و مرحوم آخوندکاشی و جهانگیرخان می آمدند حجره و استمالت میکردند و به من دوا میدادند. وجهانگیرخان برای من کباب باد میزد و به زور به حلق من فرو می برد، تا کم کم قدری قوّت گرفتم. ⁉️باید به منکرین معاد گفت: اینها هم قابل اِنکار است؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌┄┅═✧☫✧═┅┄ 💯@zandahlm1357
🔺فرار از دستِ عزرائیل🔺 گويند روزى مردى وحشت زده😨 خدمتِ حضرت سليمان علیه السّلام رسيد. 🔹حضرت سليمان ديد از شدّت ترس رويش زرد و لبانش كبود گشته، سؤال كرد: اى مرد مؤمن! چرا چنين شدى؟ سبب ترس تو چيست؟ 🔸مرد گفت: عزرائيل بر من از روى كينه و غضب نظرى كرده و مرا چنانكه می بينى دچار دهشت ساخته است. ⁉️حضرت سليمان فرمود: حالا بگو حاجتت چيست؟ عرض كرد: يا نبىّ الله! باد در فرمان شماست؛ به او امر فرمائيد مرا از اينجا به هندوستان ببرد، شايد در آنجا از چنگ عزرائيل رهائى يابم! ☁️حضرت سليمان به باد امر فرمود تا او را شتابان به سمت كشور هندوستان ببرد. ادامه...👇👇
🌸 دخترِ با حیایی که همراه علیه السلام طواف کرد🌸 🔺آیت الله اراکی از مراجع تقلید می فرمودند: 🔹دخترِ من از زنان صالحه و مُتدیّنه است من خودم مستقیما او را از بچگی تربیت کرده ام و در صدق و راستگویی او هیچ شکی ندارم. در زمان حجّ، مجبور شد تنها به این سفر برود. 🔹آنقدر عفیف و با حیاء و از برخورد با مردان دوری می کرد که این سفر برایش نگرانی بزرگی ایجاد کرده بود و دائما در تفکّر بود که خدایا من در این سفر، تنهایی چه کنم؟ 🔹در هنگام خداحافظی به او گفتم: این ذکر را پیوسته بگو و برو «يا عليم يا خبير» تا خدا از تو دستگیری کند. 🌿الحمدالله این سفر را به خوبی به پایان رساند و بعد از بازگشت از حجّ برای من این چنین تعریف کرد: وقتی وارد مسجد الحرام شدم که طواف را به جای بیاورم، دیدم در اطراف کعبه آنقدر جمعیت متراکم است که ابدا من قدرت ندارم طواف کنم😔. هر چه خواستم به گِرد خانه کعبه طواف کنم دیدم قدرتش را ندارم (و با مردان برخورد خواهم کرد) 😭بیچاره شدم گفتم خدایا من برای طواف خانه تو آمده ام و می بینی که با این شلوغی، قدرت ندارم؛ برای طواف خدایا چه کنم نمی توانم؟! 🌿در این حال ناگهان دیدم از مکان برابر حجرالاسود، فضایی به شکل استوانه باز شد و کسی به گوش من گفت: «خودت را به امام زمانت بسپار و در این فضا با او طواف کن.» ادامه...👇👇👇
جذاب 🔺شفاعت امیرالمومنین علیه السلام از پيرمرد سنّى🔺 "قسمت اول" (علامه طباطبایی به علامه حسینی طهرانی رضوان الله تعالی علیهما) فرمودند: 🔹در كربلا واعظى بودبه نام سيّد جواد از اهل كربلا و لذا او را سيّد جواد كربلائى مى‌گفتند. او ساكن 🕌كربلا بود ولى در اَيّام محرّم و عزا ميرفت در اطراف، در نواحى و قصبات(روستاهای) دور دست تبليغ ميكرد، نماز جماعت ميخواند،روضه ميخواند و مسأله ميگفت و سپس به كربلا مراجعت مينمود. 🔸يك مرتبه گذرش افتاد به قصبه‌(روستایی) كه همۀ آنها سنّى مذهب بودند، و در آنجا برخورد كرد با پيرمردى محاسن سفيد و نورانى،و چون ديد سنّى است، از درِ صحبت و مذاكره وارد شد، ديد الآن نمى‌تواند تشيّع را به او بفهماند؛ چون اين مردِ ساده لوح و پاك دل چنان قلبش از محبّت افرادى كه غصبِ مقام خلافت را نمودند سرشار است كه آمادگى ندارد و شايد ارائۀ مطلب نتيجۀ معكوس داشته باشد. 👌تا در يك روز كه با آن پيرمرد تكلّم مينمود از او پرسيد:شيخ شما كيست‌؟ (شيخ در نزد مردمِ عادىِ عرب،بزرگ و رئيس قبيله را گويند) و سيّد جواد ميخواست با اين سؤال كم كم راه مذاكره را با او باز كند تا بتدريج ايمان در دل او پيدا شده و او را شيعه نمايد. 🔸پيرمرد در پاسخ گفت: شيخ ما يك مرد قدرتمندى است كه چندين خان ضيافت دارد،چقدر گوسفند دارد،چقدر شتر دارد،چهار هزار نفر تيرانداز دارد،چقدر عشيره و قبيله دارد. سيّد جواد گفت:بَه بَه از شيخ شما چقدر مردِ متمكّن و قدرتمندى است ! بعد از اين مذاكرات پيرمرد رو كرد به سيّد جواد و گفت: شیخِ شما کیست؟ ✍این داستان ادامه دارد... ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
ادامه (شفاعت امیرالمومنین از پیرمرد سنّی) "قسمت دوم" (سیدجواد)گفت: شيخِ ما يك آقائى است كه هر كس هر حاجتى داشته باشد بر آورده ميكند؛ اگر در مشرقِ عالَم باشى و او در مغرب عالم، و يا در مغرب عالم باشى و او در مشرق عالم، اگر گرفتارى و پريشانى براى تو پيش آيد، اسم او را ببرى و او را صدا كنى،فوراً به سراغ تو مى‌آيد و رفع مشكل از تو ميكند. ‼️پيرمرد گفت:بَه بَه عجب شيخى است😃! شيخ خوب است اين‌طور باشد،اسمش چيست‌؟ سيّد جواد گفت:شيخ علىّ‌. 🔹 ديگر در اين باره سخنى به ميان نرفت، مجلس متفرّق شد و از هم جدا شدند و سيّد جواد هم به كربلا آمد. امّا آن پيرمرد از شيخ علىّ‌ خيلى خوشش آمده بود و بسيار در انديشۀ او بود. 🔺تا پس از مدّت زمانى كه سيّد جواد به آن قريه(روستا) آمد،با عشق و علاقۀ فراوانى كه مذاكره را به پايان برساند و شيخ را شيعه كند، و با خود مى‌گفت: ما در آن روز سنگِ‌ زيربنا را گذاشتيم و حالا بنا را تمام مى‌كنيم. 👌ما در آن روز نامى از شيخ علىّ‌ برديم و امروز شيخ علىّ‌ را معرّفى مى‌كنيم و پيرمرد روشندل را به مقام مقدّس ولايت أمير المؤمنين عليه السّلام رهبرى مى‌نمائيم. چون وارد قريه شد و از آن پيرمرد پرسش كرد،گفتند:از دار دنيا رفته است. 😔خيلى متأثّر شد،با خود گفت:عجب پيرمردى ! ما به او دل بسته بوديم كه او را به ولايت آشنا كنيم. حيف،از دنيا رفت بدون ولايت، ما ميخواستيم كارى انجام دهيم و پيرمرد را دستگيرى كنيم،چون معلوم بود كه اهلِ عِناد و دشمنى نيست، إلقاءات و تبليغات سوء،پيرمرد را از گرايش به ولايت محروم نموده است. بسيار فوت او در من اثر كرد و به شدّت متأثّر شدم. به ديدن فرزندانش رفتم و به آنها تسليت گفتم و تقاضا كردم مرا سر قبر او بَريد. ✍ادامه دارد... ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
معادشناسی: ادامه (شفاعت امیرالمومنین علیه السلام از پیرمرد سنّی) "قسمت سوم" 🔹فرزندانش مرا بر سر تُربت او بردند و گفتم: خدايا ما در اين پيرمرد اُميد داشتيم چرا او را از دنيا بردى‌؟ خيلى به آستانۀ تشيّع نزديك بود،افسوس كه ناقص و محروم از دنيا رفت.😞 از سر تربتِ پيرمرد بازگشتيم و با فرزندان به منزل پيرمرد آمديم. من شب را در همانجا استراحت كردم؛چون 🛌خوابيدم، در عالم رؤيا ديدم دَرى است وارد شدم، ديدم دالان طويلى است و در يكطرف اين دالان نيمكتى است بلند، و در روى آن دو نفر نشسته‌اند و آن پيرمرد سنّى نيز در مقابل آنهاست. 🔸پس از ورود، سلام كردم و احوالپرسى كردم،ديدم در انتهاى دالان درى است شيشه‌اى و از پشت آن باغى بزرگ ديده ميشد. ❓من از پيرمرد پرسيدم:اينجا كجاست‌؟گفت:اينجا عالَمِ قبرِ من است،عالم برزخ من است و اين باغى كه در انتهاى دالان است متعلّق به من و قيامت من است. گفتم:چرا در آن باغ نرفتى‌؟ گفت:هنوز موقعش نرسيده است؛ اوّل بايد اين دالان طىّ‌ شود و سپس در آن باغ رفت. ❓گفتم:چرا طىّ‌ نمى‌كنى و نميروى‌؟ گفت:اين دو نفر معلّم من هستند.اين دو،دو فرشتۀ آسمانيند آمده‌اند مرا تعليمِ ولايت كنند، وقتى ولايتم كامل شد ميروم؛ آقا سيّد جواد! گفتى و نگفتى(يعنى گفتى كه شيخِ ما كه اگر از مشرق يا مغرب عالم او را صدا زنند جواب ميدهد و به فرياد ميرسد اسمَش شيخ علىّ‌ است؛امّا نگفتى اين شيخ علىّ‌، علىّ‌ ابن أبى طالب است.)بخدا قسم همين كه صدا زدم:شيخ علىّ‌ بفريادم رس،همينجا حاضر شد. گفتم:داستان چيست‌؟ گفت:چون من از دنيا رفتم مرا آوردند در قبر گذاردند😱 و نكير و منكر به سراغ من آمدند و از من سؤال كردند: مَنْ‌ رَبُّكَ‌ وَ مَنْ‌ نَبيُّكَ‌ وَ مَنْ‌ إمامُكَ‌؟ من دچار وحشت و اضطرابى سخت شدم. قسمتِ آخر (شفاعت امیرالمومنین علیه السلام از پیرمرد سنّی) و هرچه میخواستم پاسخ دهم به زبانم چيزى نمى‌آمد😟، با آنكه من اهل اسلامم، هر چه خواستم خداى خود را بگويم و پيغمبر خود را بگويم به زبانم جارى نمى‌شد😩. نكير و منكر آمدند كه اطراف مرا بگيرند و مرا در حيطۀ غلبه و سيطرۀ خود درآورده و عذاب كنند، من بيچاره شدم، بيچاره به تمام معنى،😰 و ديدم هيچ راه گريز و فرارى نيست؛گرفتار شده‌ام. ❗️ناگهان به ذهنم آمد كه تو گفتى:ما يك شيخى داريم كه اگر كسى گرفتار باشد و او را صدا زند اگر او در مشرق عالم باشد يا در مغرب آن،فوراً حاضر ميشود و رفع گرفتارى از او ميكند. من صدا زدم:اى شيخ علىّ‌ به فريادم رس !😭 فوراً علىّ‌ بن أبى طالب أمير المؤمنين عليه السّلام حاضر شدند اينجا، و به آن دو نكير و منكر گفتند: دست از اين مرد برداريد، معاند نيست، او از دشمنان ما نيست،اينطور تربيت شده،عقائدش كامل نيست چون سعه (ظرفیت) نداشته است. حضرت آن دو ملك را ردّ كردند و دستور دادند دو فرشتۀ ديگر بيايند و عقائد مرا كامل كنند، اين دو نفرى كه روى نيمكت نشسته‌اند دو فرشته‌اى هستند كه به اَمرِ آن حضرت آمده‌اند و مرا تعليم عقائد مى‌كنند. 🔹وقتى عقائد من صحيح شد من اجازه دارم اين دالان را طىّ‌ كنم و از آن وارد آن باغ گردم. (علامه طهرانی در ادامه کتاب میفرماید): اين خواب كه جهاتى را از دستگيرى و عفو از مستضعفين و تكامل برزخى و جهات بسيار ديگر را ميرساند، دلالت بر سؤال از عقائد در عالم قبر نيز دارد. اين خواب،نظير خواب‌هاى ديگرى كه ما در اين مباحث بيان مى‌كنيم، از وقايع مسلّمُ‌ الوقوع همين عصر ماست. ✍در این داستان نکات بسیار دقیق وظریفی می باشد ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🔺 عاقبتِ صبر و تحمّل در برابر بداخلاقی والدین ✍علامه طهراني در كتاب نورملكوت قرآن کریم مي فرمايد: 🔹يكروز در طهران، براى خريدِ كتاب به كتاب فروشى رفتم، مردى در آن أنبار براى خريد كتاب آمده، ❗️آماده براى خروج شد كه ناگهان در جا ایستاد و گفت: حبيبم الله. طبيبم الله،یارم.... 🔹فهميدم از صاحب دلان است که مورد عنایت خاص خداوند قرار گرفته،گفتم: آقاجان! درويش جان! انتظار دعاى شما را دارم.چه جوری به این مقام رسیدی 🔹ناگهان ساکت شد،گریه بسیاری کرد،😭سپس شاد و شاداب شد و خندید. ❗️گفت: سید! شرح مفصلی دارد. من مادر پيرى داشتم، مريض و ناتوان، و چندين سال زمين گير بود. 🔸خودم خدمتش را مینمودم؛ و حوائج او را برميآوردم؛ غذا برايش ميپختم؛ و آب وضو برايش حاضر ميكردم؛ و خلاصه بهر گونه در تحمّل خواسته ‏هاى او در حضورش بودم. 🌿او بسيار تند و بداخلاق بود. ناسزا و فحش ميداد؛ و من تحمّل ميكردم، و بر روى او تبسّم ميكردم. به همين جهت عِيال اختيار نكردم، با آنكه از سنّ من چهل سال ميگذشت. زيرا نگهدارى عيال با اين اخلاقِ مادر مقدور نبود ... بهمین خاطر به نداشتن زوجه تحمّل كرده، و با آن خود را ساخته و وفق داده بودم. 🌿گهگاهى در أثر تحمّل ناگواريهائى كه از مادرم به من میرسيد؛ ناگهان گوئى برقى⚡️ بر دلم ميزد، و جرقّه ‏اى روشن می‏شد💥؛ و حال بسیارخوشی دست ميداد، ولى البته دوام نداشت و زود گذر بود. 🔹تا يك شب كه زمستان و 🌨هوا سرد بود و من رختخواب خود را پهلوى او و در اطاق او پهن میکردم تا تنها نباشد، و براى حوائج، نياز به صدا زدن نداشته ‏باشد. در آن شب كه من كوزه را آب كرده و هميشه در اطاق پهلوى خودم ميگذاشتم كه اگر آب بخواهد، فوراً به او بدهم، ‼️ناگهان او در ميانِ شبِ تاريك آب خواست. فوراً برخاستم و آب كوزه را در ظرف ريخته، و به او دادم و گفتم: بگير، مادر جان! 🥱او كه خواب آلود بود؛ و از فوريّت عمل من خبر نداشت؛ چنين تصوّر كرد كه: من آب را دير داده ‏ام؛ فحش غريبى به من داد، و كاسه آب را بر سرم زد. 😞فوراً كاسه را دوباره آب نموده و گفتم: بگير مادر جان، مرا ببخش، معذرت ميخواهم! ✅كه ناگهان نفهميدم چه شد... إجمالًا آنكه به آرزوى خود رسيدم؛ و آن برق ها و جرقه ‏ها تبديل به يك عالَمى نورانى همچون 🌕خورشيد درخشان شد؛ و حبيب من، يار من، خداى من، بانظر لطف و عنایت خاصش به من نگاه کرد و چیزهایی از عالم غیب شنیدم و اين حال ديگر قطع نشد؛ و چند سال است كه ادامه دارد... 📚نور ملكوت قرآن ج‏۱ ص: ۱۴۱ با اندكي تلخيص ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎عضو متفاوت ترین کانال ایتا باش👇 ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🔺غذای معنوی اَموات🔺 🔹يـک روز شخصی از بـسـتـگـان بــه‌ عموی ما حاج‌ سيّدمحمّدرضا گفت‌: 🔸ديشب‌ مادرِ شما را خواب‌ ديدم‌ و در عالم‌ِ رؤيا به‌ من‌ گفت‌: ⁉️به‌ محمّدرضا بگو: چرا چند شب‌ است‌ غذای ما را نفرستاده‌ای؟ ❗️عموی ما هر چه‌ فكر كرد چيزی به‌ نظرش‌ نرسيد، فردای آن‌ روز كه‌ در منزل‌ ما آمدند گفتند: ✅معنی خواب‌ را پيدا كردم‌. من‌ سی سال‌ است‌ عادتم‌ اين‌ است‌ كه‌ بعد از نماز مغرب‌ و عشاء دو ركعت‌ نماز والدين‌ ميخوانم‌ و ثوابش‌ را به‌ روح‌ پدر و مادرم‌ هديّه‌ ميكنم‌. 😔اما چند شب‌ است‌ كه‌ بواسطۀ پذيرائی از مهمانان‌ نتوانستم‌ بخوانم. ♻️بخاطر همین مادرم‌ به‌ خواب‌ فلانی آمده‌ و از من‌ گلايۀ نفرستادن‌ غذای ملكوتی خود را کرده است. مرحوم علامه قدّس سرّه در ادامه مینویسند:(خواب بیننده ساكن‌ِ سامرّاء و عموی ما ساكن‌ تهران بود‌ و ابداً از این عمل‌ِ عموی ما مطّلع‌ نبوده‌ است‌ و اين‌ خواب‌ موجب‌ِ تعجّب‌ همۀ حُضّار شد) عضو متفاوت ترین کانال ایتا باش👇 ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🔺️شفاعت🔺️ 🔸️علامه طهرانی میفرمایند: در ماه مبارک رمضان سنه یکهزار و سیصد و هفتاد و شش هجریه قمریه ، برای زیارت حضرت اباعبدلله الحسین و اقامت در کربلای معلّی ، از نجف اشرف که محلّ اقامت دائمی بود ، با عیالات به کربلا مشرّف شدیم ، و اطاقی تهیه نموده و از برکات حضرت سیّد الشّهداء علیه السّلام بهرمند می شدیم. 🔹️در آن سال ، ماه مبارک رمضان در فصل گرما بود ، و عادت من چنین بود که شبها چون کوتاه بود نمی خوابیدم و صبحها تا دو ساعت به ظهر مانده می خوابیدم ، و سپس وضو میگرفتم و عازم حرم مطهّر میشدم . در حرم تا ظهر می ماندم و نماز را بجای آورده به منزل مراجعت میکردم. 💠 دوستی داشتم به نام حاج عبدالزّهرا گرعاوی که عرب بود و مردی متدیّن و روشن ضمیر و ساکن کاظمین. و گهگاهی به کربلا بخصوص شبهای جمعه برای زیارت مشرف می شد ، و برای آنکه روزه اش نشکند همان شب پس از زیارت مراجعت میکرد ؛ خدایش رحمت کند ، یک سال است که فوت کرده است. 🔺️ یکی از روزها که من بر حسب عادت از خواب بیدار شدم و وضو ساختم که به حرم مطهّر مشرّف گردم ، ‼ دیدم حالم سنگین است و قبض عجیبی مرا گرفته است ، با مشقّت و فشار زیاد تا صحن مطّهر آمدم ولی هیچ میل به تشرّف نداشتم ، مدّتی در گوشه صحن نشستم ، هیچ میل به تشرّف پیدا نشد ، تا نزدیک ظهر شد. ادامه 👇👇👇
خاك پاى زوّار حرم بوسيدن دارد... مرحوم علامه طهرانی رضوان الله علیه می فرماید: « اين حقير معمولًا قبل از اقامت در شهر مشهد مقدّس ... معمولًا در تابستانها با تمامِ فرزندان و اهل‌بيت قريب يكماه به مشهد مقدّس مشرّف مى‌شديم. 🔹در تابستان سنه ۱۳۹۳ (هجريّه قمريّه) كه مشرّف بوديم و آية الله ميلانى و حضرت علّامه آية الله طباطبائى هر دو حيات داشتند، و ما منزلى را در مُنتهٰی إليه بازارچه حاج آقاجان در كوچه حمّام برق اجاره كرده بوديم و معمولًا از صحنِ بزرگ هميشه به حرم مطهّر مشرّف مى‌شديم. 🌿يكروز كه در ساعتِ دو به ظهر مانده مشرّف به حرم شدم و حال بسيار خوبى داشتم و سپس براى نماز ظهر به مسجد گوهرشاد آمده و با چند نفر از رفقا بطورِ فُرادىٰ نماز ظهر را خواندم، 🔹همينكه خواستم از درِ مسجد به طرفِ بازار كه متّصل به صحن بزرگ بود و يگانه راهِ ما بود خارج شوم، درِ مسجد را كه متّصل به كفشدارى بود بوسيدم. و چون نماز ظهرِ جماعت‌ها در مسجد گوهرشاد به پايان رسيده و مردم مشغول خارج شدن بودند چنان ازدحام و جمعيّتى از مسجد بيرون مى‌آمد كه راه را تنگ كرده بود. ‼️در آن وقت كه در را بوسيدم ناگاه صدائى به گوش من خورد كه شخصى به من مى‌گويد: آقا چوب كه بوسيدن ندارد! ادامه👇👇👇
🔹مرحوم علامه طهرانی قدّس سرّه می فرمودند: پیرمردى صادق القول میگفت: پس از انقلابِ مشروطیّت که سربازهاى محمّد ولى خان سپهسالار وارد طهران شدند، خود به چشم خود دیدم که: 🔸روزى در نواحى قنات آباد، دو نفر از آنها اسب سوار شاکى السّلاح بطوریکه قطارهاى فشنگ را مرتّباً در روى سینه خود بسته بودند، از وسط خیابان به طرفِ غرب یعنى به سمت امامزاده حسن میگذشتند. 🌿و یکى از آنها چُپـُقى بلند در دست داشت و مشغول کشیدن بود. در کنار دیوار خیابان درویشى فقیر که سر خود را تازه با تیغ تراشیده بود نشسته و سر به روى زانوهاى خود گذارده، و به حال خود مشغول بود. ‼️همینکه این دو نفر تفنگچى از آنجا عبور میکردند و چشمشان به این مردِ سرتراشیده افتاد، آن مردِ چپق بدست به سمتِ او آمد و از روى اسب خود خم شد و آتش چپق خود را روى سر او خالى کرد و رفت. 🔹درویش سر خود را از روى زانو برداشته و نظرى کرد و گفت: این کَدو صاحب دارد. ❗️هنوز یک میدان به جلو نرفته بودند و به امامزاده حسن نرسیده بودند که من چون در راهِ خود بدانجا رسیدم دیدم جماعتى از دور مشغولِ تماشا کردن آن تفنگچى هستند. ♻️اسب، او را به زمین زده بود و یک دست در روى سینه او گذارده، و با دست دیگر مرتّباً بر سر و سینه و بدن او میکوفت تا او را در زیر دست و پاى خود خُرد و لِه ساخت. ✅این داستان را دربارهٔ سرعتِ حساب در دنیا راجع به کیفرِ عملِ زشت بیان کردیم. 📚 معادشناسی ؛ جلد‏۸، صفحه: ۱۹۹