eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
55.1هزار عکس
40.9هزار ویدیو
1.8هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
جالب "خِیرات برای روح مادرشوهر" 🔹مرحوم آقا بزرگ طهرانی میفرمودند: من طفل بودم و منزل ما در طهران،پامنار بود... يك روز مادر من در منزل آلبالوپلو پخته بود🍯 هنگام ظهر يك سائلى(گدا)در كوچه سؤال(گدایی) ميكرد و مادرِ من هم كه در مطبخ(آشپزخانه) مشغول طبخ بود،صداى سائل را شنيدوبراى خيرات به روحِ مادر بزرگ من كه مادر شوهرش میشد وتازه ازدنيا رحلت كرده بود ميخواهد مقدارى ازغذا به سائل بدهد ولى ظرف تميز دردسترس نبوده، به عجله براى آنكه سائل از در منزل ردّ نشود مقدارى از آن آلبالوپلو را در طاس حمّام كه در دسترس بود ريخته و به سائل ميدهد،و از اين موضوع كسى خبر نداشت. 🔺نيمه شب پدرمن ازخواب بيدار شده و مادر مرابيدار كردوگفت:امروز چه‌كار كردى‌؟ چه‌كار كردى‌؟ مادرم گفت:نمى‌دانم❗️ پدرم گفت:الآن مادرم رادرخواب ديدم و بمن گفت: من از عروس خودم گله دارم امروز آبروى مرا در نزد مُردگان بُرد؛غذاى مرا در طاس حمّام فرستاد. ⁉️توچه‌كار كرده‌اى‌؟ مادرم مى‌گفت:هرچه فكركردم چيزى بنظرنيامد ✅ناگهان متوجّه شدم كه اين آلبالوپلو رابه سائل چون به قصدِهديّه براى روح تازه گذشته داده‌ام و درآن عالم غذاى آن مرحومه بوده است،چون بصورت نامطلوبى به سائل داده شده است،به همان طريق آن رادر عالَم براى مادر شوهرم برده‌اند و او از اين كار گله‌مند است. 💬آرى،او شکایت دارد كه چرا غذاى مرا كه صورت مُلكى‌(دنیایی)اَش آلبالو پلو به سائل است وصورت ملكوتى‌(آخرتی)اَش يك طبق نور است كه براى روان متوفّى مى‌برند،در طاس حمّام ريخته و اهانت به سائل،اهانت به روح متوفّى بوده است.
عجیب قبرستان تخت فولاد آیت الله سیدجمال الدین گلپایگانی قدّس سرّه میفرمود: 🔺من در دوران جوانی که در اصفهان بوده ام، نزد دو استاد بزرگ : مرحوم آخوند کاشی و جهانگیرخان، درس اخلاق و سیر وسلوک می آموختم، و آنها مربّی من بودند. 🔹به من دستور داده بودند که شبهای پنجشنبه و شبهای جمعه بروَم بیرون اصفهان، و در قبرستان تخت فولاد قدری تفکّر کنم در عالَم مرگ و ارواح، و مقداری هم عبادت کنم و صبح برگردم. 🔸عادت من این بود که شب پنجشنبه و جمعه میرفتم و مقدار یکی دو ساعت در بین قبرها و در مقبره ها حرکت میکردم و تفکّر می نمودم و بعد چند ساعت استراحت نموده ، و سپس برای نمازشب و مناجات بر می خاستم و نماز صبح را می خواندم و پس از آن به اصفهان می آمدم. ❗️میفرمود: شبی بود از شبهای زمستان، هوا بسیار سرد🌨 بود، برف هم می آمد. من برای تفکّر در ارواح و ساکنان وادی آن عالَم، از اصفهان حرکت کردم به تخت فولاد آمدم و در یکی از حجرات رفتم. و خواستم دستمالِ خود را باز کرده چند لقمه ای از غذا بخورم🥘 و بعد بخوابم تا در حدود نیمه شب بیدار و مشغول کارها و دستورات خود از عبادات گردم. ‼️در این حال درِ مقبره را زدند، تا جنازه ای را که از ارحام و بستگان صاحب مقبره بود واز اصفهان آورده بودند آنجا بگذارند ، و شخص قاری قرآن که متصدّی مقبره بود مشغول تلاوت شود ؛ و آنها صبح بیایند و جنازه را دفن کنند. آن جماعت جنازه را گذاردند و رفتند، و قاری قرآن مشغول تلاوت شد. 😱من همینکه دستمال را باز کرده و می خواستم مشغول خوردن غذا شوم دیدم... ✍این داستان ادامه دارد..‌. ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
ادامه قبرستان تخت فولاد 😱...دیدم ملائکه عذاب آمدند و مشغول عذاب کردن شدند‌. 🔺عین عبارت خود آن مرحوم است: چنان گرزهای آتشین بر سر او می زدند که آتش به آسمان زبانه می کشید ، و فریاد هایی از این مُرده بر می خاست که گویی تمام این قبرستان عظیم را متزلزل می کرد‌. ❓نمی دانم اهل جه معصیتی بود؛ از حاکمان جائر و ظالم بود که اینطور مستحقّ عذتب بود؟ ❗️و ابداََ قاری قرآن اطّلاعی نداشت؛ آرام بر سر جنازه نشسته و به تلاوت اشتغال داشت. 🔹من از مشاهده این منظره از حال رفتم ، بدنم لرزید، رنگم پرید‌ و اشاره میکنم به صاحب مقبره که در را باز کن من می خواهم بروم، او نمی فهمید؛ هرچه میخواستم بگویم زبانم قفل شده و حرکت نمی کرد! بالاخره به او فهماندم: چفت در را باز کن؛ من میخواهم بروم. گفت: آقا هوا سرد است، برف روی زمین را پوشانیده، در راه گرگ است، تو را میدرد! 🔸هرچه میخواستم به او بفهمانم که من طاقت ماندن ندارم، او ادراک نمی کرد. بناچار خود را به در اتاق کشاندم، در را باز کرد و من خارج شدم. و تا اصفهان با آن که مسافت زیادی نیست بسیار به سختی آمدم و چندین بار به زمین خوردم. 🛌آمدم در حجره، یک هفته مریض بودم، و مرحوم آخوندکاشی و جهانگیرخان می آمدند حجره و استمالت میکردند و به من دوا میدادند. وجهانگیرخان برای من کباب باد میزد و به زور به حلق من فرو می برد، تا کم کم قدری قوّت گرفتم. ⁉️باید به منکرین معاد گفت: اینها هم قابل اِنکار است؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌┄┅═✧☫✧═┅┄ 💯@zandahlm1357
... روز ديگر كه حضرت سليمان در مجلس ملاقات نشست و عزرائيل براى ديدار آمده بود گفت: اى عزرائيل براى چه سببى در بنده مؤمن از روى كينه و غضب نظر كردى تا آن مرد مسكين، وحشت زده، دست از خانه و لانه خود كشيده و به ديار غربت فرارى شد؟ عزرائيل عرض كرد: من از روى غضب به او نگاه نكردم؛ او چنين گمان بدى درباره من برد. 🌱داستان از اين قرار است كه : خداوند به من امر فرمود تا در فلان ساعت جان او را در هندوستان قبض كنم. قريب به آن ساعت او را اينجا يافتم، و در يك دنيا از تعجّب و شگفت فرو رفتم😳 و حيران و سرگردان شدم؛ او از اين حالت حيرت من ترسيد و چنين فهميد كه من بر او نظر سوئى دارم در حاليكه چنين نبود، اضطراب از ناحيه خود من بود. بارى با خود می گفتم اگر او صد بال هم داشته باشد در اين زمان كوتاه نمی تواند به هندوستان برود، من چگونه اين مأموريّت خدا را انجام دهم؟ با خود گفتم من به سراغ مأموريّت خود می روم، بر عهده من چيز دگرى نيست. 👌 به امر حقّ به هندوستان رفتم ناگهان آن مرد را درآنجا يافتم و جانش را قبض كردم‏ ! 💬توضیحِ اَسرارِ این داستان و جوابِ چندین سوالِ دیگر در صوت جلسه سوم بیان شده است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌┄┅═✧☫✧═┅┄ 💯@zandahlm1357
🔸 من وارد این محل خالی استوانه ای شدم، دیدم در جلو، حضرت امام زمان علیه السلام مشغول طواف هستند و پشت سر آن حضرت شخص دیگری است؛ من وارد شدم و پشت سر امام زمان علیه السلام مشغول طواف شدم، در این هفت دور، نه تنها احساس جمعیت نمی کردم بلکه حتی انگشت کسی هم به دست یا بدن من برخورد نکرد، 😭دستم به عبای حضرت بود و التماس و تضرع داشتم؛ ولی چهره آن حضرت را ندیدم چون روی آن حضرت به طرف جلو و در حال طواف بودند. 🔹همین که دور هفتم تمام شد خود را خارج از آن حلقه یافتم و دیگر امام زمان عليه السلام را ندیدم، افسوس خوردم که چرا به آن حضرت سلام نکردم تا جواب سلام شان را دریافت کنم. 📚معاد شناسی،ج۷،ص ۱۷۵(با اندکی تلخیص) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌┄┅═✧☫✧═┅┄ 💯@zandahlm1357
جذاب 🔺شفاعت امیرالمومنین علیه السلام از پيرمرد سنّى🔺 "قسمت اول" (علامه طباطبایی به علامه حسینی طهرانی رضوان الله تعالی علیهما) فرمودند: 🔹در كربلا واعظى بودبه نام سيّد جواد از اهل كربلا و لذا او را سيّد جواد كربلائى مى‌گفتند. او ساكن 🕌كربلا بود ولى در اَيّام محرّم و عزا ميرفت در اطراف، در نواحى و قصبات(روستاهای) دور دست تبليغ ميكرد، نماز جماعت ميخواند،روضه ميخواند و مسأله ميگفت و سپس به كربلا مراجعت مينمود. 🔸يك مرتبه گذرش افتاد به قصبه‌(روستایی) كه همۀ آنها سنّى مذهب بودند، و در آنجا برخورد كرد با پيرمردى محاسن سفيد و نورانى،و چون ديد سنّى است، از درِ صحبت و مذاكره وارد شد، ديد الآن نمى‌تواند تشيّع را به او بفهماند؛ چون اين مردِ ساده لوح و پاك دل چنان قلبش از محبّت افرادى كه غصبِ مقام خلافت را نمودند سرشار است كه آمادگى ندارد و شايد ارائۀ مطلب نتيجۀ معكوس داشته باشد. 👌تا در يك روز كه با آن پيرمرد تكلّم مينمود از او پرسيد:شيخ شما كيست‌؟ (شيخ در نزد مردمِ عادىِ عرب،بزرگ و رئيس قبيله را گويند) و سيّد جواد ميخواست با اين سؤال كم كم راه مذاكره را با او باز كند تا بتدريج ايمان در دل او پيدا شده و او را شيعه نمايد. 🔸پيرمرد در پاسخ گفت: شيخ ما يك مرد قدرتمندى است كه چندين خان ضيافت دارد،چقدر گوسفند دارد،چقدر شتر دارد،چهار هزار نفر تيرانداز دارد،چقدر عشيره و قبيله دارد. سيّد جواد گفت:بَه بَه از شيخ شما چقدر مردِ متمكّن و قدرتمندى است ! بعد از اين مذاكرات پيرمرد رو كرد به سيّد جواد و گفت: شیخِ شما کیست؟ ✍این داستان ادامه دارد... ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
ادامه (شفاعت امیرالمومنین از پیرمرد سنّی) "قسمت دوم" (سیدجواد)گفت: شيخِ ما يك آقائى است كه هر كس هر حاجتى داشته باشد بر آورده ميكند؛ اگر در مشرقِ عالَم باشى و او در مغرب عالم، و يا در مغرب عالم باشى و او در مشرق عالم، اگر گرفتارى و پريشانى براى تو پيش آيد، اسم او را ببرى و او را صدا كنى،فوراً به سراغ تو مى‌آيد و رفع مشكل از تو ميكند. ‼️پيرمرد گفت:بَه بَه عجب شيخى است😃! شيخ خوب است اين‌طور باشد،اسمش چيست‌؟ سيّد جواد گفت:شيخ علىّ‌. 🔹 ديگر در اين باره سخنى به ميان نرفت، مجلس متفرّق شد و از هم جدا شدند و سيّد جواد هم به كربلا آمد. امّا آن پيرمرد از شيخ علىّ‌ خيلى خوشش آمده بود و بسيار در انديشۀ او بود. 🔺تا پس از مدّت زمانى كه سيّد جواد به آن قريه(روستا) آمد،با عشق و علاقۀ فراوانى كه مذاكره را به پايان برساند و شيخ را شيعه كند، و با خود مى‌گفت: ما در آن روز سنگِ‌ زيربنا را گذاشتيم و حالا بنا را تمام مى‌كنيم. 👌ما در آن روز نامى از شيخ علىّ‌ برديم و امروز شيخ علىّ‌ را معرّفى مى‌كنيم و پيرمرد روشندل را به مقام مقدّس ولايت أمير المؤمنين عليه السّلام رهبرى مى‌نمائيم. چون وارد قريه شد و از آن پيرمرد پرسش كرد،گفتند:از دار دنيا رفته است. 😔خيلى متأثّر شد،با خود گفت:عجب پيرمردى ! ما به او دل بسته بوديم كه او را به ولايت آشنا كنيم. حيف،از دنيا رفت بدون ولايت، ما ميخواستيم كارى انجام دهيم و پيرمرد را دستگيرى كنيم،چون معلوم بود كه اهلِ عِناد و دشمنى نيست، إلقاءات و تبليغات سوء،پيرمرد را از گرايش به ولايت محروم نموده است. بسيار فوت او در من اثر كرد و به شدّت متأثّر شدم. به ديدن فرزندانش رفتم و به آنها تسليت گفتم و تقاضا كردم مرا سر قبر او بَريد. ✍ادامه دارد... ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
معادشناسی: ادامه (شفاعت امیرالمومنین علیه السلام از پیرمرد سنّی) "قسمت سوم" 🔹فرزندانش مرا بر سر تُربت او بردند و گفتم: خدايا ما در اين پيرمرد اُميد داشتيم چرا او را از دنيا بردى‌؟ خيلى به آستانۀ تشيّع نزديك بود،افسوس كه ناقص و محروم از دنيا رفت.😞 از سر تربتِ پيرمرد بازگشتيم و با فرزندان به منزل پيرمرد آمديم. من شب را در همانجا استراحت كردم؛چون 🛌خوابيدم، در عالم رؤيا ديدم دَرى است وارد شدم، ديدم دالان طويلى است و در يكطرف اين دالان نيمكتى است بلند، و در روى آن دو نفر نشسته‌اند و آن پيرمرد سنّى نيز در مقابل آنهاست. 🔸پس از ورود، سلام كردم و احوالپرسى كردم،ديدم در انتهاى دالان درى است شيشه‌اى و از پشت آن باغى بزرگ ديده ميشد. ❓من از پيرمرد پرسيدم:اينجا كجاست‌؟گفت:اينجا عالَمِ قبرِ من است،عالم برزخ من است و اين باغى كه در انتهاى دالان است متعلّق به من و قيامت من است. گفتم:چرا در آن باغ نرفتى‌؟ گفت:هنوز موقعش نرسيده است؛ اوّل بايد اين دالان طىّ‌ شود و سپس در آن باغ رفت. ❓گفتم:چرا طىّ‌ نمى‌كنى و نميروى‌؟ گفت:اين دو نفر معلّم من هستند.اين دو،دو فرشتۀ آسمانيند آمده‌اند مرا تعليمِ ولايت كنند، وقتى ولايتم كامل شد ميروم؛ آقا سيّد جواد! گفتى و نگفتى(يعنى گفتى كه شيخِ ما كه اگر از مشرق يا مغرب عالم او را صدا زنند جواب ميدهد و به فرياد ميرسد اسمَش شيخ علىّ‌ است؛امّا نگفتى اين شيخ علىّ‌، علىّ‌ ابن أبى طالب است.)بخدا قسم همين كه صدا زدم:شيخ علىّ‌ بفريادم رس،همينجا حاضر شد. گفتم:داستان چيست‌؟ گفت:چون من از دنيا رفتم مرا آوردند در قبر گذاردند😱 و نكير و منكر به سراغ من آمدند و از من سؤال كردند: مَنْ‌ رَبُّكَ‌ وَ مَنْ‌ نَبيُّكَ‌ وَ مَنْ‌ إمامُكَ‌؟ من دچار وحشت و اضطرابى سخت شدم. قسمتِ آخر (شفاعت امیرالمومنین علیه السلام از پیرمرد سنّی) و هرچه میخواستم پاسخ دهم به زبانم چيزى نمى‌آمد😟، با آنكه من اهل اسلامم، هر چه خواستم خداى خود را بگويم و پيغمبر خود را بگويم به زبانم جارى نمى‌شد😩. نكير و منكر آمدند كه اطراف مرا بگيرند و مرا در حيطۀ غلبه و سيطرۀ خود درآورده و عذاب كنند، من بيچاره شدم، بيچاره به تمام معنى،😰 و ديدم هيچ راه گريز و فرارى نيست؛گرفتار شده‌ام. ❗️ناگهان به ذهنم آمد كه تو گفتى:ما يك شيخى داريم كه اگر كسى گرفتار باشد و او را صدا زند اگر او در مشرق عالم باشد يا در مغرب آن،فوراً حاضر ميشود و رفع گرفتارى از او ميكند. من صدا زدم:اى شيخ علىّ‌ به فريادم رس !😭 فوراً علىّ‌ بن أبى طالب أمير المؤمنين عليه السّلام حاضر شدند اينجا، و به آن دو نكير و منكر گفتند: دست از اين مرد برداريد، معاند نيست، او از دشمنان ما نيست،اينطور تربيت شده،عقائدش كامل نيست چون سعه (ظرفیت) نداشته است. حضرت آن دو ملك را ردّ كردند و دستور دادند دو فرشتۀ ديگر بيايند و عقائد مرا كامل كنند، اين دو نفرى كه روى نيمكت نشسته‌اند دو فرشته‌اى هستند كه به اَمرِ آن حضرت آمده‌اند و مرا تعليم عقائد مى‌كنند. 🔹وقتى عقائد من صحيح شد من اجازه دارم اين دالان را طىّ‌ كنم و از آن وارد آن باغ گردم. (علامه طهرانی در ادامه کتاب میفرماید): اين خواب كه جهاتى را از دستگيرى و عفو از مستضعفين و تكامل برزخى و جهات بسيار ديگر را ميرساند، دلالت بر سؤال از عقائد در عالم قبر نيز دارد. اين خواب،نظير خواب‌هاى ديگرى كه ما در اين مباحث بيان مى‌كنيم، از وقايع مسلّمُ‌ الوقوع همين عصر ماست. ✍در این داستان نکات بسیار دقیق وظریفی می باشد ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🌸گاهی کارهای کوچک اثرات بزرگ دارد🌸 🌹این اَعمال که از روی صفای باطن سر می زند و هیچ کس اطلاع ندارد و به جا و به موقع در محل خود می نشیند؛ 🔸مانند رعد و برق خرمن گناهان را آتش می زند و همانند نور الهی، حجاب های نفسانیه را کنار می زند، و بالأخص برای سالکان راه خدا چنان مؤثر و مفید و سریع است که حدّی بر آن متصور نیست. 🔹چه بسیاری از محجوبان که سال های دراز در هجران بسر برده اند، به واسطه صِرفِ آب دادن به دست مادر در هوای سرد زمستان، و یا پذیرایی از او در مواقع مرض و شدت، و تحمل آزارها و گفتارهای درشت و زننده او، به مقامات و درجاتی رسیده اند. 🌿در کُتُب اخلاق برای عیادت مرضی' بالأخص مريض های شکسته دل و فقیر و بی کس در بیمارستان ها، براي رفع قبض و پیدایش گشایش های معنوی، مطالبی هست. ج ۹، ص ۲۳۴ عضو متفاوت ترین کانال ایتا باش👇 ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🔺غذای معنوی اَموات🔺 🔹يـک روز شخصی از بـسـتـگـان بــه‌ عموی ما حاج‌ سيّدمحمّدرضا گفت‌: 🔸ديشب‌ مادرِ شما را خواب‌ ديدم‌ و در عالم‌ِ رؤيا به‌ من‌ گفت‌: ⁉️به‌ محمّدرضا بگو: چرا چند شب‌ است‌ غذای ما را نفرستاده‌ای؟ ❗️عموی ما هر چه‌ فكر كرد چيزی به‌ نظرش‌ نرسيد، فردای آن‌ روز كه‌ در منزل‌ ما آمدند گفتند: ✅معنی خواب‌ را پيدا كردم‌. من‌ سی سال‌ است‌ عادتم‌ اين‌ است‌ كه‌ بعد از نماز مغرب‌ و عشاء دو ركعت‌ نماز والدين‌ ميخوانم‌ و ثوابش‌ را به‌ روح‌ پدر و مادرم‌ هديّه‌ ميكنم‌. 😔اما چند شب‌ است‌ كه‌ بواسطۀ پذيرائی از مهمانان‌ نتوانستم‌ بخوانم. ♻️بخاطر همین مادرم‌ به‌ خواب‌ فلانی آمده‌ و از من‌ گلايۀ نفرستادن‌ غذای ملكوتی خود را کرده است. مرحوم علامه قدّس سرّه در ادامه مینویسند:(خواب بیننده ساكن‌ِ سامرّاء و عموی ما ساكن‌ تهران بود‌ و ابداً از این عمل‌ِ عموی ما مطّلع‌ نبوده‌ است‌ و اين‌ خواب‌ موجب‌ِ تعجّب‌ همۀ حُضّار شد) عضو متفاوت ترین کانال ایتا باش👇 ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🔹️ در این حال ، ناگهان یک حال نشاط و سرور زائد الوصفی در خود مشاهده کردم ، برخاستم و با کمال رغبت مشرّف شدم و کماکان به توسلات و زیارت و نماز مشغول شدم. 🔸️همان شب مرحوم حاج عبدالزّهراء از کاظمین به کربلا مشرّف شد ، و گفت: ⁉️ سید محمدحسین ! این چه حالی بود که امروز داشتی ؟! ♻️ قریب ظهر بود که من در حجره خود در بغداد بودم ، و دیدم که حال تو بسیار سخت است و در قبض شدید بسر می بری!! ✅ فوراً سیّاره (ماشین) خود را سوار شدم و به کاظمین آمدم و برای رفع این حال تو حضرت موسی بن جعفر را شفیع در نزد خدا قرار دادم ، حضرت شفاعت فرمودند و حال تو خوب شد. https://eitaa.com/zandahlm1357
اين حقير عصر آن روز كه به محضر استاد گرامى مرحوم فقيد آية الله طباطبائى رضوان الله عليه مشرّف شدم به مناسبتِ بعضى از بارقه‌ها كه بر دل مى‌خورد و انسان را بى‌خانمان ميكند و از جمله اين شعر حافظ: 🌹برقى از منزل ليلى بدرخشيد سحر 🌹وه كه با خرمن مجنونِ دل افكار چه كرد مذاكراتى بود و ايشان بياناتى بس نفيس ايراد كردند. حقير بالمناسبه به خاطرم جريانِ واقعه امروز آمد و براى آن حضرت بيان كردم و عرض كردم: آيا اين هم از همان بارقه‌ها است؟! ايشان سكوت طويلى كردند، و سر به زير انداخته و متفكّر بودند، و چيزى نگفتند. 🔹رسمِ مرحوم آية الله ميلانى اين بود كه روزها يكساعت به غروب به بيرونى آمده و مى‌نشستند و حضرت علّامه آية الله طباطبائى هم در آن ساعت به منزل ايشان رفته و پس از ملاقات و ديدار، نزديك غروب به حرم مطهّرمشرّف مى‌شدند و يا به نماز جماعت ايشان حاضر مى‌شدند و چون يك طلبه معمولى در آخر صفوف مى‌نشستند. 🔸تقريبا دو سه روز از موضوعِ نقلِ ما داستانِ خود را براى حضرت استاد گذشته بود كه روزى در مشهد به يكى از دوستانِ سابق خود به نام آقاى شيخ حسن منفرد شاه عبد العظيمى برخورد كردم و ايشان گفتند: ديروز در منزل آية الله ميلانى رفتم و علّامه طباطبائى داستانى را از يكى از علماى طهران كه در مسجد گوهرشاد هنگام خروج و بوسيدن درِ كفشدارى مسجد اتّفاق افتاده بود مفصّلًا بيان مى‌كردند و از اوّل قضيّه تا آخر داستان همينطور اشك مى‌ريختند. و سپس با بشاشت و خرسندى اظهار نمودند كه: الحمد للّه فعلًا در ميان روحانيّون افرادى هستند كه اينطور علاقمند به شعائر دينى و عرض ادب به ساحت قدس ائمّه اطهار باشند. و اسمى از آن روحانى نياوردند، وليكن از قرائن من اينطور استنباط كردم كه شما بوده باشيد، آيا اينطور نيست؟! ✅من گفتم: بلى اين قضيّه راجع به من است. و آنگاه دانستم كه سكوت و تفكّر علّامه[طباطبایی] علامتِ رضا و امضاى كِردار من بوده است كه شرح جريان را توأما با گريه بيان ميفرموده‌اند. رحمةُ الله عليه رحمةً واسعةً. 📚 مهر تابان تعليقه صفحه ۹۵ تا ۹۸