به آسمان نگاه کن! (۲) ماه منیر داستانپور داستان به آسمان نگاه کن از ماجرای احمدرضا شروع شد. او روی قول هم محله ای اش شهرام اعتماد کرده و امضای ضمانت پای چک هایش زده بود اما شهرام در کمال نامردی فرار را بر قرار ترجیح داده و بارش را به دوش او انداخته بود... حالا احمدرضا روزهای خود را در زندان به سر می برد... مهین همسرش که برای ملاقات به دیدنش آمد خبر خوشی داشت. می گفت آقانصرالله کاسب خوش نام محلشان گفته دارند با بقیه اهالی پول جمع می کنند تا بدهی ها را صاف و او را از چهار دیواری تنگ زندان خلاص کنند... احمدرضا با شنیدن این خبر لبخندی زد و بعد اشاره ای به آسمان کرد و به مهین گفت: ممنون مردونگیشون اما حواست باشه چشم و دلت به خدا باشه خانومم! نبینم دل بدوزی به دست آدمیزاد که خدا ازت رو برمی گردونه! و اینک ادامه داستان... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97