eitaa logo
هفته‌نامه زن روز
768 دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
112 ویدیو
1.3هزار فایل
کانال رسمی هفته‌نامه «زن روز» قدیمی‌ترین نشریه فرهنگی اجتماعی زنان ارتباط با ادمین: @zaneruz97
مشاهده در ایتا
دانلود
آب خوش‌بو فهیمه شاکری مهر کشوی پایین تخت را با حرص می بندم. صندلی میز آرایش را برمی دارم و محکم زمین می زنم و از آن بالا می روم. در طبقه ی بالای کمد دیواری را باز می کنم. بسته های مای بی بی و شامپو و شوینده ها را زیرورو می کنم. کل نایلون ها را تا ته خالی می کنم و با دقت نگاه می کنم اما خبری از بسته ی دستمال مرطوب نیست. بین صدای نایلون ها صدای جیغ و گریه ی عارفه بیشتر می شود. بسته ها را بغل می زنم و داخل کمد دیواری می ریزم و باصدای بلند می گویم: «عارفه مامانی گریه نکن. الان می ریم آب بازی.» در کمد را می بندم و از صندلی پایین می پرم. عارفه باز هم جیغ می کشد. پستونک را از روی میزعسلی برمی دارم و بالای سر عارفه که روی تخت خوابیده می روم. پستونک را وسط گریه هایش به زور در دهانش می کنم. کمی غر می زند اما بالأخره پستونک را می گیرد و شروع به مکیدن می کند. @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
تردید مژگان هانیه عدالتی «یا خدا! این دیگه از کجا پیداش شد؟!» نورش در آینه بغل چشمم را زد. سریع کنار کشیدم و راه را برایش باز کردم، کامیون با سرعت و بوق ممتد از کنارم رد شد. دست هایم مورمور می شود. از رانندگی در جاده متنفرم. «خیلی وقته پشتت چراغ می زنه» رضا کمی جابجا شد و دوباره سرش را به شیشه ی بغل چسباند. «باز هم خوبه یه علائم حیاتی دادی!» جوابم را نداد. یعنی از من دلخور است؛ نمی دانم حق با رضا هست یا نه؟! من هم اگر بودم دلم می خواست در این لحظه کنار پدرم باشم. من که اصلا نمی توانم فکر کنم حتی یک ماه از مامان و بابا دور باشم. دلم برای رضا می سوزد. هر وقت این حرف ها را می زنم مامان دست به کمر می زند و می گوید: «خوب از اول نباید عاشق یه دختر تهرونی می شد؛ من که نمی تونم بذارم دختر یکی یه دونه ام از پیشم بره! هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد.» @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
عطر بهارنارنج (۱۷) مرضیه ولی حصاری ماهچهره صاحب دختری به نام گلبهار شده و این مسئله نصرت را عصبانی کرده است. نصرت منتظر است تا ماهچهره برای او پسری به دنیا بیاورد ولی خبری از بارداری مجدد او نیست. در این میان خبر مرگ حاج رضی ماهچهره را به شدت متأثر می کند... و اینک ادامه ی داستان... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
وقتی سروهای بی‌سر جوانه می‌زنند (۲) فرزانه مصیبی چند جلسه ای که با شبنم کار کردم، دختر طفلک هم نسبت به خودش احساس بهتری پیدا کرد و هم در کلاس چندباری داوطلب رفته بود پای تخته و تمرین فیزیک را انجام داده بود. هم کلاسی هایش کم و بیش رفتارشان با او بهتر شده بود و معلم هم کلی ازش تعریف کرده بود. این خبر بین خانواده دانش آموزان این کلاس و بعد مدرسه کم کم پیچید و عده ای پیگیر شده بودند که شبنم چطور درس خوانده؟ کتاب کمک آموزشی گرفته یا معلم خصوصی. خلاصه شماره مرا چند نفری از هم کلاسی های شبنم گرفته بودند. سه چهار ماه که گذشت تعداد شاگردهایم بیشتر شد و درآمدم هم طوری بود که لااقل می توانستم شاهان را به کلاس شاهنامه خوانی بفرستم که عاشقش بود. صمد با یادگیری هر چیز هزینه بری مخالف بود و فقط می خواست شاهان صبح تا شب برود وردستش مغازه و کمکش کند. مدام هم تو گوش بچه می خواند: «درست رو بخون والا فردا بهت زن نمی دن، اما از درس پول در نمیاد.»... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
سفر به جنوب زهرا فصیحی به آینه ی دور طلایی روی طاقچه نگاهی انداختم. غباری خاکستری از ایامی که نبودیم نمی گذاشت خودم را ببینم. نزدیکش شدم. انگار قلبم را کنده بودند و نشانم می دادند. غم و غصه یک وجب خاک رویش پاشیده بود و قیافه ای برایش نگذاشته بود. دستم را روی آینه کشیدم. در چهار خط موربی که با انگشتانم ایجاد شده بود چشمان بی رمق و ابروی اصلاح نشده ام را تماشا کردم. دماغم وسط صورتم چهارزانو زده بود و لب های خشکیده ام تا مرز ترک خوردن پیش رفته بود. همان دست خاکی را روی شکمم گذاشتم تا شاید بچه آرام گیرد. دل مچاله شده ام روی بی قراری هایش تأثیر گذاشته بود و می خواست با مشت و لگد، هم برای خودش جا باز کند و هم امید مرا به زندگی برگرداند. زهرا که پر چادرم را کشید به خودم آمدم... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97