صندلی خالی پرواز سمیه سلیمانی شیجانی عزیز چادر گلدارش را روی سر مرتب کرد و با دست راست موهای حنا بسته اش را توی مقنعه ی سفید کرد. هنوز دست هایش را برای قامت بستن بالا نبرده بود که درب حیاط باز و مهدی وارد شد. دستش را بالا برد و با صدای ضعیفی به عزیز سلام داد. عزیز از بالای عینک گردش نگاهی به مهدی انداخت و دست هایش را پایین آورد: - علیکم السلام چی شده؟ چرا مثل لشگر شکست خورده برگشتی؟ مهدی روی لبه ی حوض نشست و دستش را توی خنکای اردیبهشتی آب حوض فرو برد: «نشد عزیز به هر دری زدم نتونستم حتی یه صندلی خالی برای پرواز فردا گیر بیارم. اگر نتونم برم اهواز تا پس فردا صبح همه چیز از دستم میره تا فردا ظهر صبر می کنم نشد با اتوبوس یا سواری راه می افتم.» عزیز یکی دو قدم جلو آمد و به نرده های ایوان تکیه داد: «حتما حکمتی داره مادر جون، نگران نباش حالا بیا نمازت رو بخون که از وقتش نگذره.»... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97