آن راحله را جا گذاشتم فاطمه ضیائی پور پشت دستم را روی گونه های لطیف و نازکش می کشم. پیشانی سفیدش را با کلاه نخی حمامش بیش تر می پوشانم. تور بالای گهواره اش را جابجا می کنم. لب های کوچکش تکان می خورند؛ انگار هنوز هم دارد شیر می خورد. یادم می افتد باید ناخن هایش را کوتاه کنم؛ نکند در خواب صورتش را چنگ بیندازد. باد کولر پرده ی جلوی بهارخواب را تکان می دهد. در سکوت بعدازظهر گرم یک تابستان آرام، خانه ام را نگاه میکنم. راحله پیام داده: «سوسول خانم، اگه جدیدا برامون طاقچه بالا نمی ذاری، بریم بازار! اوکی؟» در جوابش می گویم خسته ام و نورا را تازه از حمام آورده ام و می خواهیم بخوابیم. نفس عمیقی می کشم... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97