هدیه بازنشستگی سمیه سلیمانی شیجانی دستمال حوله ِ ای را چند بار دیگر هم به کف کفش کشیدم تا حسابی تمیز شود. فقط کافی بود مریم کفشم را ببیند و متوجه ی همه چیز بشود. اگر حرف های مامان با خاله سیما را نمی شنیدم، شاید هنوز هم متوجه ی خراب کاری ام نشده بودم. پارچه ی حوله ای را توی سطل آشغال انداختم و به دیوار تکیه دادم. باید به نیما می گفتم چه دسته گلی به آب داده بودیم. دلم می خواست سرم را محکم به دیوار بکوبم. وقتی توپ را وسط زمین گذاشتم شک کردم که خاک ها زیرورو شده اند و عطر خاک تازه زیر دماغم زد اما فکر کردم به خاطر نم بارانی که دم صبح زده بود خاک خیس شده. مثل برق گرفته ها از دیوار جدا شدم و به سمت حیاط پشتی رفتم. حتما جای کفش هایمان، روی خاک مانده بود. اگر مامان سری به باغچه می زد؟ حتی فکرش هم قشنگ نبود... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97