#یادداشت
شیرین مثل کودکی
حسنی خرازی
خسته بودم. انگار به پایم یک وزنه ی ۱۰۰ کیلویی وصل کرده باشند. بعد از یک روز پر مشغله حالا مجبور بودم
بخشی از مسیر محل کار تا خانه را هم پیاده بروم. داشتم به کارهایی که در خانه انتظارم را می کشیدند فکر می کردم و نالان تر از قبل قدم برمی داشتم که یکدفعه با ضربه ای که به پایم خورد از وسط افکارم بیرون کشیده شدم. با عصبانیت برگشتم ببینم کی بود تا حرفی بارش کنم که دیدم یه دختر کوچولوی بامزه، بی خیال از برخورد با من، با جیغ و داد دنبال دوستش می دود. چشمم آن ها را دنبال کرد و رسید به فضای سبز کوچکی آن طرف خیابان. نگاه که کردم دیدم ۱۲،۱۰ تا کودک شاد و خندان و فارغ از غوغای جهان مشغول بازی هستند. چند دقیقه ای همان طور وسط پیاده رو ایستادم. بعد در یک تصمیم ناگهانی همه چیز را فراموش کردم و خودم را رساندم به نیمکت چوبی کنار فضای سبز. نشستم روی آن، نفسی کشیدم و مشغول تماشای خنده و شادی بچه ها شدم. یک آن دلم هوس روزهایی کودکی ام را کرد. روزهایی که آسمان آبی تر و زندگی رنگی تر بود. از غم روزگار فارغ بودیم و تمام غصه مان در نداشتن فلان اسباب بازی خلاصه می شد. صبح تا شب مان به بازی و شیطنت می گذشت و اصلا نمی دانستیم خستگی یعنی چه! جرأت و جسارت داشتیم و راحت حرفمان را می زدیم. در بازی و نقاشی و همه کارهایمان خلاقیت به خرج می دادیم و روزهایمان شبیه هم نبود. کینه به دل هایمان راه نداشت و قهرهایمان به ساعت نکشیده به آشتی ختم می شد و خلاصه همه چیز رنگ و بوی سادگی و شادی داشت...
با صدای زنگ موبایل از وسط دنیای شیرین کودکی به زمان حال پرت شدم، گوشی را برداشتم و بدون اینکه منتظر بمانم همسرم حرفی بزند گفتم امشب بریم یه پارک خلوت یکم تاب و سرسره بازی کنیم؟!
این روزها که مصادف با روز جهانی کودک است شما هم دست نوازشی به سر کودک درونتان بکشید و بگذارید شیطنت کند، بازی کند، از ته دل بخندد... مطمئن باشید بعدش حال دلتان بهتر می شود...
@zane_ruz