eitaa logo
هفته‌نامه زن روز
752 دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
119 ویدیو
1.3هزار فایل
کانال رسمی هفته‌نامه «زن روز» قدیمی‌ترین نشریه فرهنگی اجتماعی زنان ارتباط با ادمین: @zaneruz97
مشاهده در ایتا
دانلود
با دست پر به استقبال بهار برویم سیده یاسمین رودباری خانه تمیز است، لباس نو برای خانواده و خودتان تهیه کرده اید و حالا کنار هفت سین در کنار اعضای خانواده هستید. صدای ملکوتی تلاوت قرآن به گوش می رسد. سفره ی زیبایی پهن است. همه در انتظار حلول سال نو، هیجانی تمام وجودشان را در بر گرفته است. همه جا تمیز، خوب و همه چیز نو است اما آیا به راستی همه چیز را نو کرده اید؟ آیا مثل خانه تان و اسباب و وسایلش سراغ ذهنتان نیز رفته اید؟ سوراخ و سنبه های ذهن خود را نیز پاک کرده اید و گرد و غبار سالیان سال را از گنجه های ذهنتان زدوده اید؟ آیا برای روح و روان تان نیز رختی نو و پاک دوخته اید؟ بیایید هنوز تا فرصت هست به صندوق خانه ی دلمان هم سری بزنیم و آن را برای سال نو گردگیری کنیم. اگر چیزهایی یافتیم که به دردمان نمی خورد، دور بیندازیم و منتظر ورود افراد و اشیاء نو باشیم. برای چیزهای تازه جا باز کنیم. همان طور که گنجه ی لباس خود را تمیز کردیم و لباس هایی که لازم نداشتیم را از گنجه بیرون کشیدیم، ذهنمان را نیز پاک کنیم. خاطرات دوست داشتنی را گردگیری کنیم و بگذاریم سرجایش بماند و آن ها که ناخوشایند هستند و می تواند آینده مان را آلوده کند دور بریزیم. به جای کینه، خشم و نفرت، دوستی و محبت و مهربانی بگذاریم. گذشته را رها کنیم؛ و اعتقاداتی که ما را به خدا نزدیک می کند جلا دهیم. آری با لباس آلوده نمی توان خدا را ملاقات کرد پس در این سال نو جامه هایی که از صفات خداگونه مزین شده اند به تن کنیم، خود را متحول سازیم و دگرگون شویم و برای استعانت از او بشتابیم. باشد که در سال جدید بتوانیم قدم به قدم خود را از شر افسردگی ها و کج اندیشی های حاکم بر خیال مان برهانیم و ذهن خود را پاک و مطهر ساخته و هر روز قدرتمندتر از روز قبل باشیم. این قلم از ته دل سلامت، امنیت، برکت، خیال تخت و دل قرص و پر امید را برای همه می خواهد و ایمان دارد اگر از نای جان برای دیگری و دیگران خیر طلب کنید در دم اجابتش را می چشید... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
او پشت در منتظر ماست حسنی خرازی هفت هشت ساله بودم، به رسم هرساله روز اول عید همه خانه ی مادربزرگ جمع بودیم تا سال تحویل را کنار هم خوش بگذرانیم اما جای یک نفر خالی بود. با اینکه آن یک نفر مقصر بود و خودش نخواسته بود در جمع ما باشد، دل مادرانه ی مادربزرگ طاقت نداشت. بی تابی از حرکاتش کاملا معلوم بود. همین طور که با دستان لرزان وسایل سفره هفت سین را روی سفره ی وسط اتاق مرتب می کرد مدام چشمش به ساعت بود. همه می دانستیم که چشم انتظار است، چشم انتظار آمدن پسر بزرگش که بعد از آن دعوای کذایی چند ماه پیش قهر کرده بود و از کسی سراغی نمی گرفت. دقیقه ها و ثانیه ها تندتند می گذشتند اما هنوز خبری نبود تا این که دقیقا ده دقیقه به لحظه ی سالتحویل بالأخره زنگ در به صدا درآمد. لبان مادربزرگ به خنده باز شد و بلند گفت: «دیدین گفتم میاد، خودم در را باز می کنم.» بعد همین طور که مشتاقانه به سمت در می رفت لحظه ای ایستاد و رو به جمع کرد و با تحکم خاص مادرانه اش گفت: «می دونم توی اون قضیه مقصر بود اما حالا که خودش برگشته هیچ کس حق نداره اشتباهش را به روش بیاره...» اینکه من بعد این همه سال یاد این خاطره افتادم به حال و هوای این روزها برمی گردد، به روزهای بهار در بهار امسال. به روزهای نزدیک سال نو که درهای آسمان به روی زمین گشوده شده و حضرت دوست همه را به مهمانی اش دعوت کرده است... من هم دوست دارم مثل دایی جان هر چند در دقایق پایانی خودم را به مهمانی برسانم. می دانم حد مهربانی مادربزرگم در مقابل مهربانی او چون ذره ای است در برابر کوه... پس حتما در را مشتاقانه به رویم باز خواهد کرد و در آغوش پر مهرش جایم خواهد داد بدون اینکه روزهای گذشته را به رویم بیاورد و اشتباهاتم را به رخم بکشد. مگر نه اینکه خود در کتابش گفته از کسی که به ما ستم روا کرده، بگذریم پس خودش هم از ما که بر خودمان ستم کردیم خواهد گذشت*... مگر نگفته آن که نیاز به کمک دارد را دست خالی از در خانه مان رد نکنیم پس او هم کشکول گدایی ما را خالی نخواهد گذاشت... فقط باید تا دیر نشده، تا سال تحویل نشده خودمان را به در خانه اش برسانیم تا احسن الحال کند حالمان را. زنگ در خانه را به صدا دربیاوریم، بی شک او پشت در منتظر ماست... * برگرفته از فرازهای پایانی دعای ابوحمزه @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
فرسودگی معصومه تاوان هربار که صفحه یا پیجی را باز می کنم و با این پیام ها مواجهه می شوم، می دانی تا عید چیزی نمانده؟ می دانی تا یلدا چیزی نمانده؟ می دانی روز مادر، روز پدر نزدیک است و... ناخودآگاه استرس به سراغم می آید که انگار از یک مسابقه ی بزرگ جا مانده ام. می روم توی فکر که چه کنم چطور از بقیه جلو بزنم و چطور از بقیه بهتر باشم. کم کم شب ها قبل خواب برای خودم برنامه می ریزم. کل روزم را استرس پر می کند انقدر که خودم هم نمی دانم چه می کنم. آن هم فقط برای یک روز یک دقیقه تمام حرف ها یم تمام خواب ها یم می شود آن روز و آن دقیقه و... از زندگی ام هیچ چیز نمی فهمم خودم را فرسوده می کنم و از نفس افتاده. کارم می شود سر زدن به ویترین ها، پیج ها و کانال ها به دنبال بهترین لباس آن روز، بهترین رنگ آن سال و... انقدر ادامه می دهم که فراموشم می شود دنیا و عمر من است که دارد با این سرعت بدون خاطره سازی، بدون خندیدن و چشیدن لحظات ناب می گذرد. آن روزها که هنوز هیچ پیج و کانال و صفحه ای نبود تمام شب یلدا خلاصه می شد در انارش و یک کاسه تخمه، نه از تم های یلدایی خبری بود و نه از رنگ سبز و قرمز. نوروزها هم همین بود خبری از خریدهای شاهانه نبود خبری از رنگ سال، ها رمونی، گرم و سردش نبود. تمام دلخوشی مان مغازه ی قسطی بود و یک دست بلوز و شلوارش که آن هم انقدر تا روز عید می پوشیدیمش که از رنگ ورو می افتاد. تمام دلخوشی مان بوی کیک خانگی بود و سفره ای که مادر نیمه شب پهن می کرد. سال تحویل ها ی نیمه شب مزه ای داشت ستودنی. مانند این بود که وقتی ما خوابیم قرار است بزرگ ترین اتفاق قرن بیفتد. عیدی ها یمان بوی سادگی می داد. بوی عید را می شد از پنجره های بدون پرده و روبالشی های آویزان از بند رخت ها فهمید. نه از عکس های اینستاگرامی خبری بود نه از سفرهای رنگارنگ فقط سادگی بود و طعم خوشمزه ی شیرینی ها ی خانگی و صد سال به این سال ها و هر روزتان نوروز و نوروزتان پیروز. آن وقت ها می فهمیدیم عمرمان چطور می گذرد ولی حالا تند و بی مزه فقط در گذر است نه از غمش چیزی می فهمیم نه از شادی اش. همه ی عمرمان شده جلو زدن از دیگری نه از رنگ ها سر در می آوریم نه از مزه ها. همه چیز انگار طعمش را از دست داده و مصنوعی شده. لذتی گذرا فقط برای یک شب و یک روز و بعدش دوباره تکرار و تکرار و آماده کردن خودمان برای قرار بعدی. عجب زندگی ای... کاش می شد برعکس رشد و ترقی ها ی این شکلی همان طور سادگی ها یمان سر جایش می ماند. کاش گذر عمرمان را می فهمیدیم. کاش بیشتر لذت می بردیم کاش می دانستیم کی سی ساله شدیم و چهل ساله و... تمام عمرمان شده زندگی در عکس ها، ژست ها و تم ها . افتاده ایم در سیلی خروشان و همان طور بی وقفه می رویم. کاش به مانعی گیر می کردیم متوقف می شدیم همانجایی که هستیم. @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
اینجا خانواده زندگی نمی‌کند ماه منیر داستانپور یادش بخیر قدیم ترها نه روزگار مثل امروز بود که آدم ها انقدر با هم غریبه باشند و نه حال و احوال آدمیزاد به اندازه ی این دوره و زمانه سرد و بی تفاوت بود. اگر فامیل دلشان برای هم تنگ می شد مثل امروز معطل دعوت رسمی نمی ماندند، برعکس لوتی منشانه و بی ادعا آستین بالا می زدند و به بهانه ی شب نشینی قابلمه ی غذا به دست قصد خانه ی عزیز می کردند! از اینکه برچسب میهمان ناخوانده و سرزده به پیشانیشان می خورد هیچ ابایی نداشتند وقتی قرار نبود با این ترفند حتی به قدر ذره ای میزبان را برای پذیرایی به تکلف بیاندازند. سفره ای ساده پهن می شد و خانواده ها با خنده و شوخی در لقمه نان یکدیگر سهیم می شدند و تا آخر شبشان که قصد برگشتن به خانه می کردند و قرار وعده ی بعدی دیدار را با یکدیگر می گذاشتند، به شادی و مزاح می گذشت. لبخند از لب آنکه برای دیدار پیش دستی کرده بود نمی افتاد چرا که به همین راحتی توانسته بود با یک تیر دو نشان بزند و به قول شاعر که می گوید چه خوش بود که برآید ز یک کرشمه دو کار.. هم خونش را دیده بود و زیارت شه عبدالعظیم و دیدن یار؛ هم فامیل رسم صله ِی رحم را به جا آورده بود، هم رفع دلتنگی کرده و از نخوت ماندن در خانه نجات یافته بود. قدیم ترها مادران به فرزندانشان می آموختند که خدا به نسل بشر امر کرده، پیوندی را که او محکم نموده، سست نکنند که خانواده مهم تر است و باید اول او را دریابی تا در جهانی دیگر دُر یابی. اما این روزها اوضاع فرق کرده، یا حداقل برای عده ای همه چیز به شکلی جدید مبدل شده است. معلوم نیست حضرات مد بالا و از دماغ فیل افتاده، از ایرانی بودنشان شرم دارند که در پی تقلید از مشی و منش اهالی فرنگ، رفتار و کردارشان انقدر سرد شده یا از خوبی ایام قدیم بد دیده اند که به طور کل خانواده را بوسیده و عطایش را به لقایش بخشیده و کنارش گذاشته اند. از فرزندآوری که بگویی و تشویقشان کنی به این امر پسندیده و در شرایط امروز جامعه، به نوعی استراتژیک، اخم به چهره می اندازند که خدا به دور! مگر عقلمان کم شده در این گرانی برای خودمان دردسر اضافه کنیم؟ حالا بماند که حضرت الله امر کرده فرزندانتان را از ترس فقر نکشید. و خود وهاب و بخشنده اش تضمین کرده از بزرگ تا کوچک نیازهای بشر را خودش تأمین کند. اگرچه بنی آدم گاهی به مخلوق بیشتر اطمینان دارد تا به خالق! که اگر اعتمادش به او بود، انقدر ضربه نمی خورد. الغرض، خانواده ها از هم بی خبرند و سال به سال یکدیگر را در میهمانی فلانی و عروسی بهمانی می بینند، که اگر برای آن هم قدم رنجه کنند و موفق به دیدار یکدیگر شوند. بدتر از آن خانواده ها کوچک شده و معلوم نیست در آینده ای نه چندان دور هیچ بچه ای معنی خاله و دایی، عمو و عمه را بداند! کاش یکی سرمان فریاد کشد که آی بنی آدم، زن و مرد همسایه، همکار پدر و مادر یا دوست دوران تحصیل، هیچ کدامشان برای کودک آدم فامیل نمی شود و نمی توان از هیچ کدامشان توقع رفاقتی پایدار و فداکاریِ از سر عشق و وظیفه داشت. @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
هرکه با ماست بسم‌الله حسنی خرازی سرم هنوز روی بالش آرام نگرفته بود که با خواندن خبر از جا پریدم. باورم نمی شد زمان موعود فرا رسیده بود. همان زمانی که سالیان سال آرزویش را در دل داشتیم و برای رسیدنش لحظه شماری می کردیم. همیشه به آدم هایی که در برخی از لحظات حساس تاریخی حضور داشتند، حسادت می کردم مثلا به آن هایی که بعد از آن همه رنج و عذاب، در یک فتح شکوه انگیز همپای پیامبر به مکه برگشتند، یا آن هایی که در واقعه غدیر حضور داشتند، یا آن هایی که نظاره گر فتح قلعه خیبر به دستان پرتوان حیدر کرار بودند، یا حتی آن هایی که سوم خرداد سال ۱۳۶۱ پر غرور بر خاک پاک خرمشهری که به خونین شهر مبدل گشته بود، پا گذاشتند... و حالا خودم در یکی از آن لحظات تاریخی قرار گرفته بودم. لحظه ای بی بدیل که مطمئنا انسان های بزرگ زیادی در گذشته دوست داشتند در آن حضور داشته باشند، لحظه ای که بی شک برای قرارگرفتن در آن مدیون شجاعت پیر خمین و درایت فرزند خلفش سیدعلی خامنه ای بودیم... تا ابابیل های راهی شده برسند بالای سر سپاه ابرهه، هر لحظه تصویری مقابل چشمانم جان می گرفت و دلم را قرص تر می کرد به پایان خوش این ماجرا... تصویر دست خونین علمدار در میانه آتش و دود فرودگاه بغداد، تصویر چشمان مظلوم محمد، کودک بی پناه غزه که از ترس لرزه بر اندامش افتاده بود، تصویر زنان بی پناه بیمارستان شفا، تصویر مضطرب آرمیتا هنگامه ترور پدر، تصویر دخترک کاپشن صورتی با گوشواره قلبی و... و در این میان دو تصویر برای من وضوح بیشتری داشت... تصویر پرصلابت مردی که سال ها پیش قدم در مسیر مبارزه با غاصبین ارض مقدس گذاشت. او از این میدان به سلامت به آغوش وطن برنگشت اما مرام و مسلکش در بین ما به یادگار ماند و طنین صدایش در گوش جانمان هنوز می پیچد وقتی از روزی مثل این روزها سخن می گفت: «هر شهرى که توسط اسرائیلى ها محاصره شده آزاد خواهیم کرد و اسرائیل را به سقوط مى کشانیم. روزى اسرائیل چنان بترسد و در فکر باشد که مبادا از لوله سلاحمان، به جاى گلوله، پاسدار بیرون بیاید. با اسرائیل وارد جنگ خواهیم شد و عملیات مان را علیه آن ها شروع خواهیم کرد. هرکس با ماست؛ بسم الله! هرکس با ما نیست، خداحافظ! ما با ایمانمان مى جنگیم؛ جندالله با ایمانش مى جنگد. بگذار بوق هاى تبلیغاتى رسانه هاى صهیونیستى و سران اسرائیل به ما بگویند شما براى خودکشى آمده اید. ما ثابت مى کنیم که خون ما باعث خواهد شد که سرزمین هاى مقدس اسلامى از دست امپریالیزم آمریکا و این رژیم غاصب و فاسد صهیونیستى آزاد بشود.» و تصویر دوم تصویر مردی بود که دست ما را برای چنین روزی، پر کرد، چنانچه خودش خطاب به مقتدایش نوشته بود: «آقا و مولای ما، می خواهم دستان الهی و پر قدرت شما را پر کنم.» و ما چند شب پیش آرزوی او را زندگی کردیم همان آرزویی که روی سنگ مزارش چنین نقش بسته است: «اینجا مدفن کسی است که می خواست اسرائیل را نابود کند.» @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
خدا می‌داند و ما نمی‌دانیم حسنی خرازی بی دلیل سری به یکی از پیام رسان های گوشی زدم تا با بالا و پایین کردن پیام ها وقت بگذرانم که یکدفعه با پیام رفیق صمیمی ام مواجه شدم و دنیا مقابل چشمانم تیره و تار شد... شوک خبر آنقدر گیج و منگم کرده بود که فکر می کردم من دارم واژه ای را پس و پیش می خوانم و امکان ندارد آنچه نوشته شده، حقیقت داشته باشد اما خبر واقعیت داشت. واقعیتی تلخ که تلخی گزنده اش تا عمق وجودم نفوذ کرد. او نُه ماه انتظار کشیده بود تا ثمره ی وجودش را در آغوش بگیرد اما حالا دکترها خبر داده بودند که در اثر یک حادثه ی ناگهانی جسم بیجان دردانه اش را به جای آغوش گرم خود باید به دل خاک سرد بسپارد... با او تماس گرفتم تا در این لحظات نفس گیر همراهش باشم اما راستش خدا خدا می کردم بوق های تلفن همین طور ممتد ادامه یابد و صدای کسی از آن طرف خط نیاید که همین طور هم شد، آخر من چه می توانستم بگویم؟! کدام واژه و کلمه توان به دوش کشیدن سنگینی این بار را داشت تا من از آن برای تسکین دلش استفاده کنم؟! ولی بی معرفتی بود و خارج از قاموس دوستی... باید پیام می دادم و از حالش جویا می شدم... چند روزی از این حادثه می گذرد... هنوز هم جرأت نداشته ام صدایش را بشنوم یا به دیدارش بروم و کماکان از طریق پیام هر روز جویای احوالش هستم... حال خوشی ندارد و این طبیعی است شاید عجیب به نظر برسد اما گاهی به او غبطه می خورم... راستش من که خبر را شنیدم چنان ناراحت شدم و عنان از کف دادم که طلبکارانه با خدا حرف زدم و شکایت کردم از آنچه رخ داده... اما رفیق شفیقم هر باری که حال و روزش را پرسیدم جز شکر خدا چیزی به زبان نیاورده و مدام گفته است خواست و اراده خدا بود و او باید تسلیم امرش باشد... در همان بحبوبه ی شنیدن آن خبر تلخ هم جزو اولین چیزهایی که به زبان آورد این بود که دعا کن لبم به ناشکری باز نشود... هنگامه چنین اتفاقاتی تازه انسان می فهمد چقدر آن تبختر و غروری که گاهی دچارش می شود بیهوده است... تازه می فهمد اگر اتصالش را به عالم بالا از دست بدهد در برهوت دنیا و رخ دادن اتفاقاتی که عقل و درایت انسانی به هیچ وجه از حکمت آن سر درنمی آورد، چگونه مستأصل و سردرگم می شود... مطمئنا هر چه ریسمان اتصال و پیوند محکم تر باشد و ایمان و اعتقاد به اینکه خدا گفته «...چه بسا چيزی را خوش نداشته باشيد، حال آنكه خير شما در آن است يا چيزی را دوست داشته باشيد، حال آنكه شر شما در آن است. و خدا می داند و شما نمی دانيد.» قوی تر باشد، به دوش کشیدن بار سنگین چنین اتفاقاتی راحت تر می شود... بیایید با باور «خدا می داند و ما نمی دانیم» زندگی را شیرین تر کنیم... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
آب از چشمه گل‌آلود است مریم جهانگیری زرگانی با شروع دوباره فعالیت گشت ارشاد، فضای مجازی پر شده از محتواهای سمی درباره ی حجاب. هر صفحه ای را که باز می کنی با یک شبهه تازه مواجه می شوی. شبهه هایی که گاه چنان هوشمندانه طرح شده اند که پاسخ به آن فقط از افراد متخصص برمی آید. چند ماه پیش کسی در مصاحبه با روزنامه ای گفته بود: «نظام آرزو دارد حجاب خانم ها برگردد به قبل از جنبش زن، زندگی، آزادی!» گرچه این حرف به مذاق بعضی ها خوش نیامد و در صدد دفاع از اقدام گشت ارشاد برآمدند اما بیایید قبول کنیم وضعیت حجاب قبل از آن اتفاق بسیار بهتر بود . اگر شهری مثل تهران را با فرهنگ و شرایط خاصش، نادیده بگیریم، در دیگر شهرهای کشور تعداد بانوان به معنای واقعی کلمه بی حجاب بسیار کمتر از حالا بود. خودِ من در همین محله مان که بافت مذهبی دارد تا دل تان بخواهد خانم های بدون روسری و حتی دخترانی که تنها به پوشیدن یک تیشرت یا کت کوتاه اکتفا کرده اند، می بینم! اما چاره چیست؟ یعنی باید بی خیال اوضاع کنونی حجاب شویم و بگذاریم هرکس هرچه دلش می خواهد بپوشد؟ قطعا نه. اما سؤال اینجاست که چرا هیچ کس به وظیفه اش درباره ی حجاب عمل نمی کند؟ تقریبا هیچ نهاد و ارگانی به وظایفش برای ترویج حجاب اسلامی عمل نمی کند. همه بار را گذاشته ایم روی دوش پلیس که قوه ی قهریه است و قاعدتا باید نفر آخر این چرخه باشد. تولیدکننده، واردکننده، فروشنده و مُبلغ پوشاک زننده و نامناسب را رها کرده ایم، زورمان به آن دخترک بی گناه و ناآگاهی می رسد که صبح تا شب در معرض تبلیغات مسموم دشمن قرار دارد و فقط طبق غریزه اش می خواهد زیبا باشد و این زیبایی را نشان بقیه بدهد. بماند که چه ظلم هایی در حق تولیدکنندگان و مصرف کنندگان محصولات حجاب اسلامی روا داشته می شود. قیمت های سرسام آور مواد اولیه و محصول تولید شده تنها نوک کوه یخ مشکلات تولیدکننده و مصرف کننده ی محصولات حجاب است. حضور پلیس در خیابان ها به عنوان گشت ارشاد زمانی می تواند مؤثر باشد که مسئولین فرهنگی کشور وظیفه شان در امر فرهنگ سازی حجاب را انجام داده باشند و لباس های نامناسب از بازارها جمع شده باشد و محصولات حجاب به وفور و با قیمت مناسب در اختیار همه قرار گرفته باشد. اینکه ما به هیچ کدام از وظایف مهم مان در امر حجاب عمل نمی کنیم و نشسته ایم به انتظار که پلیس همه کم کاری ها را جبران کند، جز آسیب رساندن به وجهه نیرویی که وظیفه اش تأمین امنیت شهروندان است و حضورش در خیابان ها باید اطمینان خاطر و آرامش برای زنان و دختران مان به ارمغان بیاورد، ثمره ای ندارد. کاش همه ی نهادهای مرتبط با موضوع حجاب به میدان بیایند و گوشه ای از کار را به عهده بگیرند. کاش این طور نباشد که آن سو دشمن در حال تبدیل برهنگی و هرزگی به ارزش باشد و این سو ما هنوز بر سر اینکه چادر بهتر است یا عبا به توافق نرسیده باشیم! کاش دست از نگاه افراطی و سلیقه ای به موضوع حجاب برداریم تا دوباره شاهد اتفاقات تلخی نظیر فتنه سال ۱۴۰۱ و ریختن خون جوانان مؤمن و دلسوز بسیجی و نیروی انتظامی کشورمان نباشیم. @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
ضدفرهنگ کتاب نفیسه زارعی «کتاب یک کالای فرهنگی است»، شاید این جمله در نظر اول شبیه به شعارهای خاک گرفته ای باشد که مطبوعاتچی های دهه ی شصت با تیتر بزرگ آن را روی صفحات فرهنگی می نوشتند و بعد از کلی تعریف از فواید اینکه کتاب خوان باشیم و مبادا این محصول فرهنگی را برای باکلاس تر شدن زیر بغل بزنیم و یا در کتابخانه بچینیم، نقطه را به سر خط می رساندند. اما اینکه کتاب یک صنعت یا کالای تجاری، اقتصادی و فرهنگی است این روزها دیگر جمله ای شعاری نیست؛ بلکه حقیقتی انکارناپذیر است، پیشرفت صنعت ترجمه، غلبه ژانرهای تازه در حوزه های رمان و داستان بر گونه های قدیمی و همین طور ظهور نویسنده هایی که شاید خودشان هم به ذهن شان خطور نمی کرد که روزی این قدر آثار پر سروصدایی را روانه بازار کنند، تنها گوشه ای از کالا شدن کتاب است. در سال های اخیر اما رشد آثار ترجمه شده نوجوان و گرایش دهه هشتادی ها به ژانرهای وحشت، جادو و هیجانی سبب ورود کتاب هایی به بازار شده که با فرهنگ ایرانی ـ اسلامی در تضادی جدی است. ترویج روابط آزاد، ازبین رفتن هسته ی اجتماعی و مهم خانواده، خداناباوری و ایده های ضد دینی فرقه های انحرافی و بودیسم، استفاده ی بی محابا از سیگار و مواد مخدر فقط یک گوشه از محتوایی است که در قالب داستان در برخی از متون ترجمه شده غربی به مخاطب نوجوان منتقل می شود. اما زنگ خطر آنجایی به صدا درمی آید که نشرهای بزرگ به بهانه فروش بیشتر و در سایه فقدان نظارت صحیح از سوی وزارت ارشاد و متولیان حوزه کتاب، اقدام به چاپ و توزیع گسترده این آثار می کنند و خانواده ها هم خوشحال از اینکه فرزندشان قرار است سرانه مطالعه کشور را جابه جا کنند، این مجموعه ها را خریداری کرده و در دسترس بچه ها قرار می دهند. نکته ای که در لابلای این بازار پرسود نادیده گرفته می شود تأثیر عمیق این روایت ها بر روح و روان نوجوان است، نوجوانی که امروز عده ای او را نسل زد می نامند و به همین بهانه هنجارشکن و ضدفرهنگ خطابش می کنند. این در حالی است که بخشی از فرایند هنجارگریزی این نسل یک شبه اتفاق نمی افتد؛ بلکه یکی از هزار علت ماجرا را باید در قضیه نبود محصول فرهنگی مناسب یا تولید و توزیع اقلام فرهنگی نظیر کتاب دید. حالا که بساط نمایشگاه کتاب برپاشده خوب است که کمی روی این مسئله تمرکز کنیم، چه در مقام مسئول و چه در مقام مادر و پدر! @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
بیداری مؤذنان جامعه‌ی غربی مریم اردویی بعد از عملیات وعده ی صادق و فرود آمدن موشک های ایرانی بر فرق گنبد آهنین بود که به یک باره پرده های سحر و شعبده ی رسانه های فرعونی غرب از مقابل دیدگان جامعه ی نخبگانی کنار رفت و موج این بیداری به دانشگاه های آمریکا و اروپا رسید. شاید زمانی که شهید آوینی این سطور را می نوشت: «موشک استینگر برازنده ی دستان ماست، چرا که ما علمدار استمرار نهضت انبیا هستیم و برای تحقق حاکمیت احکام در کره ی زمین قیام کرده ایم. آن گاه که موشک استینگر بر شانه ی یک پاسدار مؤ من قرار گیرد، ابزار درست در خدمت آنچه که باید، یعنی در خدمت اشاعه ی توحید بر سراسر سیاره ی زمین، به کار رفته است.» کمتر کسی متوجه عمق این حرف می شد. اما امروز وقتی خانه ی عنکبوت اسرائیل با وجود پشتیبانی مالی و تسلیحاتی آمریکا و دولت های غربی با موشک های ایرانی در هم کوبیده شد، بهتر منطق این حرف قابل درک است. پوچی قدرت اسرائیل که بالغ بر هشت دهه در اذهان جهان برساخت شده بود، با موشک های قرار گرفته بر شانه ی توحید به اثبات رسید. قطعا دنیا بعد از وعده ی صادق دیگر به حالت قبل باز نخواهد گشت. بعد از عملیات وعده ی صادق که به فرموده ی رهبر انقلاب به منزله ی ظهور قدرت اراده ی ملت ایران و نیروهای مسلح در عرصه ی بین المللی بود، نگاه و تمایل مردم غرب بیشتر متوجه ایران شده است. به گونه ای که در جریان خیزش دانشجویان آمریکایی بارها شاهد اهتزار پرچم ایران به دست معترضین به توحش اسرائیل در دانشگاه های اروپا و آمریکا بوده ایم. همچنین در کلیپ های منتشر شده از این اعتراضات شعار «مرگ بر اسرائیل» و «مرگ بر آمریکا» را توسط دانشجویان به زبان فارسی شنیده ایم. برخی تصاویر منتشر شده توسط اکانت های شخصی، جوانان غربی را نشان می دهد که در حال مطالعه ی وصیت نامه ی امام خمینیره به زبان انگلیسی هستند. کار حتی به نصب تصویر رهبر انقلاب مقابل کنگره آمریکا نیز کشیده شده است. عملیات وعده ی صادق تنها یک تهاجم نظامی به اسرائیل نبود بلکه همچون یک کاتالیزور سبب صدور فرهنگ انقلاب اسلامی و اراده ی مردم ایران به دنیای غرب بود. امروز دانشجو که به گفته ی شهید بهشتی موذن جامعه است، بیدار شده و به اذن الهی جامعه ی غربی را بیش از پیش بیدار خواهد کرد. @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
لبخند بزن جرج! مریم جهانگیری زرگانی آقای جرج واشینگتن، اولین رئیس جمهور ایالات متحده، برده دار بزرگ، شکارچی سرخ پوست های وحشی! توی خواب هم نمی دیدی که جوانان کشورت، همان ها که هشت سال برای به استقلال رساندنشان با انگلیسی ها جنگیدی، پرچم و چفیه فلسطینی به گردن مجسمه ات بیندازند! تو مثلا فراماسون معتقد به برتری قوم یهود هستی! تو را چه به آرمان آزادی فلسطین... کار دنیا را می بینی جرج؟ مردم کشورت به ابرقهرمان آمریکا پشت کرده اند! تو قهرمان قصه های قبل از خواب کودکان آمریکایی. مرد افسانه ای که شاعران برایت شعر سروده اند؛ فرشته ای بر او نازل شد و آینده آمریکا را نشانش داد و او را در پیروزی بر انگلیسی ها یاری داد. اما دوره ات تمام شده مرد رؤیایی! دیگر سخنرانی وداع تو نمی تواند دل های ملتت را به هم نزدیک کند. همان سخنرانی خداحافظی با مردم که در آن گفتی «این اخلاق است که سرنوشت میلیون ها انسانی را که بعد از این در آمریکا متولد می شوند تحت تأثیر قرار می دهد.» گفتی کشورت بر چهار اصل استوار است. اتحاد، عدالت اجتماعی، اخلاق و صلح. خنده دار است جرج، خنده دار! مردی که خود، زمین ها و ثروتش را با ریختن خون ده ها هزار سرخپوست و استثمار هزاران هزار سیاه پوست به چنگ آورده، مردمش را پند صلح و اخلاق و عدالت می دهد! عجیب نیست که هیچ کدام از رئیس جمهورهای بعد از تو به اصولت پایند نبودند. بی خود نیست که کشورت سرآمد جنگ افروزان جهان و نماد نژاد پرستی و اختلاف طبقاتی ست! اما زمانه عوض شده جرج! نوادگان برده هایی که در مزرعه های پنبه ات از فرط خستگی جان می دادند، دیگر فشار زانوی عدالت اجتماعی ات را بر گلوی خود تاب نمی آورند. به خیابان ها می آیند و مجسمه هایت را پایین می کشند و آتش می زنند. حالا دیگر همه می دانند قصه نزول فرشته دروغی بیش نیست. جوانان کشورت؛ همان ها که در این دویست و اندی سال بسیار تلاش کردید با الکل و مواد مخدر و آزادی جنسی و حتی هم جنسبازی ذهن و روحشان را به تسخیر شیطان درآورید، شانه به شانه ی هم فریاد آزادی خواهی و عدالت سر داده اند. همان جوانی که دیروز پرچم رنگین کمانی به دستش دادید و به او القاء کردید چیزی خلاف غریزه اش را بخواهد، امروز چفیه فلسطینی به گردن می اندازد، پرچم فلسطین را در آسمان کشورت به اهتزاز در می آورد و فریاد «فلسطین را آزاد کنید»ش گوش جهان را پر می کند. هیچ فکر می کردی روزی در دانشگاهی که به نامت زده اند، صدای الله اکبر اذان بلند شود؟! یا دانشجویان دانشگاه پرآوازه «هاروارد» تحصن کنند و شعر اگر باید بمیرم «رفعت العریر» شاعر اهل غزه را بخوانند؟! لبخند بزن جرج! مردم کشورت دارند به اصول تو، به خودِ واقعی اصول تو نزدیک می شوند. مردمت حکومتی تازه می خواهند، حکومتی که بودجه اش را صرف بمب هایی که روی سر زنان و کودکان بی گناه جهان می ریزند، نکند. و می دانی آقای جرج واشینگتن! روزی در کشور تو خواهد رسید که حکومتی بر پایه های صلح و اتحاد و عدالت و اخلاق تشکیل خواهد شد. این وعده خداست که بندگان صالحش را وارثان زمین می کند. لبخند بزن جرج! چیزی تا تحقق وعده خدا نمانده... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
شهید جمهور زهرا زارعی صفحه ی گوشی بین قطرات اشک تیره و تار می شود چشم روی هم می گذارم تا سیل قطرات را به گوشه ای روانه کنم اما هجومشان بیشتر می شود. فیلم مختصات بالگرد را برای چندمین بار روی پخش می گذارم. هر کلمه ای که می گوید صحنه ای تجسم می شود. می گوید قسمت سرنشین سوخته و لاشه ی دُم آن مانده است. صحنه به آتش کشیدن ابراهیمی مجسم می شود که به اذن الهی جهان برایش گلستان می شود. اما انگار اینجا آتش وسط گلستان و جنگل است اما از برداً و سلاماً الهی خبری نیست. انگار ما دلمان این بار هم معجزه می خواست اما... می گوید هیچ کدام آن ها حرارتی ندارند. می گویم بعد از آن همه سوختن ها باید هم سرد باشد سردی میان و مه و باران و آتش... درست است که اردیبهشت است اما باز برای ما در این سوختن و سردی هوای جلفا، چیزی مثل سردی دی و به آتش کشیدن فرودگاه تجلی پیدا می کند. سید جان رفتی و خدا قوت. زمان استراحتت رسیده بود دیگر اما نمی گویی قلب های به آتش کشیده ی ما چه می شود؟رهبرمان با صلابت و استحکام بدون هیچ بغضی دعا کرد که سالم برگردی اما نشد. و او حالا بالای سر پیکرت تکرار کرد: «اللهم انا لا نعلم منهم الا خیرا ً» آن هم چندین بار... باشد سیدجان! تو با امام رضای خود عهد و قرارهایی داشتی که ما بی خبر از آنیم اما سلام ما را هم به آن عزیز سفر کرده برسان. عزیزی که مرد میدان بودن را از او یاد گرفتی و همه ی زندگی ات شد خادمی برای ملت شریف ایران. خادمیت مبارک سید... حالا نوبت ماست که برای خادم شدم از همین امروز نیت کنیم و پای کار میهن بمانیم. خوشا به حال شمایی که اردیبهشت برایتان بهشت شد و برای ما... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97