دستان خاک‌آلود صفورا ماه منیر داستانپور انگار قرار نبود هیچ وقت این حلقه به دستش اندازه شود. همیشه مجبور بود با نخ پشتش را ببندد تا از دستش نیفتد. چقدر به صفورا گفته بود باید فکری به حال این حلقه بکند وگرنه بالأخره یکی از همین روزها انگشتر از دستش می افتد و محال است با وجود این همه بچه ای که در کوچه خیابان ها در حال بازی کردن بودند و هر چیزی ممکن بود برایشان تبدیل به بازیچه شود، بتوانند پیدایش بکنند. اما صفورا گفته بود دلش نمی آید حتی یک میلی متر از اندازه ی رکاب حلقه کم بشود و به حکاکی خاطره انگیز داخلش که نام هر دوتاشان را در یک قلب ظریف نشانده بود، صدمه ای وارد کند. خودش سفارش این حکاکی را داده بود. می خواست به او نشان بدهد همیشه در قلبش خواهد ماند؛ حتی اگر در این دنیا نباشد هم چشم از عزیزترینش برنخواهد داشت و همیشه مراقب و پشتیبانش است... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97