رستوران مریم خاتون (۲) منیر پناهی صبح تا شب خیابان های تهران را دنبال کاری که یک لقمه نان بخور و نمیر کف دستش بگذارد؛ بالا و پایین می کرد اما دست آخر یا با نگاه های بیمار برخی آدم ها روبرو می شد یا دختری به سن و سال او را جدی نمی گرفتند یا کم سوادی و کار نابلدی اش را بهانه می کردند. چقدر حسرت می خورد که یک سال آخر را نخوانده و دیپلمش را نگرفته بود! شاید در آن صورت حداقل می توانست ماشین نویسی یاد بگیرد و در اداره ای به عنوان کارمند تایپیست مشغول به کار شود. کم کم داشت ناامید می شد و خودش را متقاعد می کرد که به روستای محل تولدش که حالا زیر خاک مدفون شده بود؛ برگردد. شاید آنجا کنار تنها خاله اش جایی برای ماندن پیدا می کرد. حداقل اگر جایی در خانواده ی پدری داشت؛ شاید کمی خیالش راحت می شد ولی آن ها چشم دیدن مادرش را نداشتند که حالا پذیرای او باشند... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97