نماز قضا فرزانه مصیبی به تجربه برایم ثابت شده که وقتی معلم دانا با روش مناظره و تحقیق چیزی را آموزش می دهد، بچه ها هیچ وقت آن مطلب را فراموش نمی کنند. یازده سالم بود، تو مدرسه یک معلم داشتیم که ده دقیقه ی آخر کلاس احکام به ما یاد می داد. آن روز گفت: «نماز قضای پدر بعد از فوت، گردن پسر ارشد است.» یکی از بچه ها پرسید: «یعنی هر پدری که نماز نخونه، «پسر حاجی ارشد دوچرخه ساز» باید نمازهاش رو بخونه.» من معنی پسر ارشد را می دانستم برای همین منتظر بودم کلاس مثل توپ منفجر شود، ولی نشد. فقط چند نفری نیشخند زدند و یکی شان گفت: «وای دهنش... یعنی شبانه روزم نماز بخونه نماز این همه پدر تمومی نداره که.» آقا معلم از این همه بلاهت شوکه شده بود. یک ساکت باشید بلند گفت و صدای همهمه و خنده ی بچه ها آرام شد . من گفتم: «نه اون ارشد نه...» آقای معلم دستش را به نشانه ی سکوت گذاشت کنار بینی اش. پرسید: «کسی هست که به جز قاصدی، حاج ارشد دوچرخه ساز رو بشناسه؟» چند نفری دست بلند کردند. بعد دوباره پرسید: «کسی هست که پسر حاج ارشد رو هم بشناسه؟» پسرش از خودش معروف تر بود و تعداد بیشتری دست بلند کردند. بعد آقا معلم گفت: «امروز همه تون برید از باباهاتون بپرسید چند رکعت نماز قضا دارن بعد برید به پسر حاج ارشد بگین نمازش رو بخونه.» خلیلی که خودش را خیلی عاقل فرض کرده بود گفت: «اجازه آقا معلم پدرهای زنده که خودشون می تونن نمازشون رو بخونن چرا بندازیم گردن هومن بیچاره.» من خواستم چیزی بگویم ولی با حرکت دست آقا معلم ساکت شدم آقا معلم اجازه نداد و خودش گفت: «پس اسم پسر حاج ارشد هومنه. آفرین خلیلی. حواست به نکته خوبی بود بقیه اصلا دقت نکرده بودن.» خلیلی که احساس می کرد عقل و درایتش یک سر و گردن بالاتر از بقیه است دوباره گفت: «به یه نکته دیگه هم توجه نکردین. اونم این که پدری که از دنیا می ره چجوری باید بفهمیم چقدر نماز قضا داره؟ مثلا پدر محمد پارسال مرد... محمد! تو می دونی بابات چقدر نماز قضا داره؟» محمد گفت: «تو نگران بابای خودت باش.» آقای معلم گفت: «اینم درسته... خدا پدر محمد رو قرین رحمت کنه. اما پدرها معمولا وصیت دارن و اونجا می نویسن چقدر نماز قضا دارن.» شفیعی گفت: «اگه یکی سواد نداشت چی؟ بابابزرگ ما سواد نداره.» باز خلیلی غلیان دانایی کرد و گفت: «اجازه آقا یعنی نماز پدر بزرگ ها رو هم باید هومن بخونه؟ اوممم یا اینکه گردن خود حاج ارشده؟» نزدیک زنگ بود، آقای معلم ابروی راستش را خاراند و گفت: «این سؤال تکلیف هفته بعدتونه. علما لطفا اجماع کنید، جلسه ی بعد در موردش صحبت می کنیم.» فردای آن روز حاج ارشد و پسرش جلوی دفتر مدرسه ایستاده بودند و با آقای معلم صحبت می کردند و می خندیدند. جلسه بعد هم هیچ کدام از علما به روی خودش نیاورد که جواب تکلیف جلسه قبل را بدهد، حتی خلیلی. آقای معلم هم گچ را برداشت و مثل هر جلسه موضوع درس را پای تخته نوشت: قضای روزه پدر بر عهده کیست؟ من گفتم: «هومن پسر حاج ارشد.» همه چپ چپ نگاهم کردند ولی چیزی نگفتند. @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97