رستوران مریم خاتون (۴) منیر پناهی کارها که تمام شد؛ تابلوی رستوران را نصب کردند آن بالا که همه ی رهگذران سیر و گرسنه را به هوس غذا خوردن بیندازد. این اولین باری بود که تابلوی رستوران مریم خاتون را سر در ساختمانی می دید. بیشتر از دختربچه ای که برای اولین بار پیراهن دامن پفی پوشیده باشد و خودش را عروس سرزمین رؤیاها تصور کرده باشد؛ هیجان داشت. لبخند از لبش نمی افتاد! شاید اگر در روستایشان بود از ذوق و شوق حسابی بالا و پایین هم می پرید. برای یک لحظه هم که شده از یاد برده بود که در عرض چند دقیقه همه ی روستایشان با خاک یکسان شد. اما تا پا به آشپزخانه گذاشت و چشمش افتاد به دیگ و دیگچه و گمج که با هزار مکافات به قیمتی که می خواست و کلی پایین تر از قیمت اصلی اش از بازار خریده بود؛ اشک کاسه ی چشم هایش را پر کرد و یک دل سیر برای مادرش گریه کرد. برای مادرش که گویی گل همیشه بهار بود و هر روز خانه شان را از زندگی لبریز می کرد.‌.. @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97