#مصاحبه_تخیلی
پرستاری با لباس خونآلود
ماه منیر داستانپور
به عقربه های ساعتم که مثل دونده های دو سرعت در حال دویدن هستند، نگاه می کنم و آه می کشم. بعید می دانم بتوانم به موقع خودم را به دادگاه برسانم. قرار است دو گروه از پرستاران در برابر یکدیگر بایستند و هر کدام از فکر و نظریه ای که جانشان را بر سر آن از دست داده اند؛ دفاع کنند. در این دادگاه من نه دادستانم، نه وکیل مدافع! تصمیم گرفته ام کاملا بی طرف باشم تا احساساتم روی قضاوتم تأثیر نگذارد! من تنها یک پرسش گرم که دنیایی سؤال در سرش می چرخد و می خواهد به جواب آن ها برسد.
بعد از اینکه تمام راه را به امید رسیدن دویده ام، بالأخره ساختمان مخوف دادگاه را می بینم. ناخودآگاه دلشوره به جانم می افتد. خوب که گوش می دهم، صدای زوزه ی گرگ و ناله ی روباه از دور شنیده می شود. کاش قید حضور در این دادگاه را زده بودم و می توانستم از همین راه که آمدم ، بازگردم. اما از جاده ی منتهی به دادگاه هیچ باقی نمانده! کسی در زیر گوشم زمزمه می کند: «رهایی با دانایی میسر است و تو اگر به جواب نرسی به رهایی نخواهی رسید!»
برای غلبه بر ترسی که به قلبم چنگ می اندازد، قدم تند می کنم و خود را به دادگاه می رسانم. کمی طول می کشد تا چشم هایم به تاریکی عادت می کند و می توانم درست حاضرین را که بیشتر از آنند که تصورش را می کردم، ببینم . شاکی و متهم هر دو در جایگاه خویش ایستاده و در انتظارند تا قاضی رسمی شدن دادگاه را اعلام کند...
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97