#مصاحبه_تخیلی
زخمی استوار
سمیه سلیمانی شیجانی
از زخمش خون بیرون می زد. درد چهره اش را مچاله کرده بود اما سر پا ایستاده و خم به ابرو نمی آورد. از دیدن زخم هایش درد تند و تیزی توی جانم پیچید. زیر لب گفتم: «می خوای کمی بشینی یا استراحت کنی؟ یا اصلا...»
اجازه نداد تا حرفم را تمام کنم با همان چشم های نافذش چنان نگاهم کرد که سوز نگاهش را تا عمق جانم حس کردم. می دانستم اهل از پا نشستن نیست. این همه سال همین طور محکم و استوار خودش را سر پا نگاه داشته بود. صدای ضربان قلبش را بلند و واضح می شنیدم. از بین ضجه ها و فریادهای هزاران زن و مرد و کودک آواره و داغ دیده هنوز هم صدای ضربان قلبش شنیده می شد، تمام توانم را جمع کردم و اولین سؤال را پرسیدم.
کمی از خودت بگو. از این که جنگ ها چطور شروع شد.
پلک های کبودش را روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید: «برای جواب این سؤال باید از موقعیتم برات بگم. من حدود ۳۶۰ کیلومتر مساحت دارم و از چند تا شهر کوچیک و بزرگ تشکیل شدم که روی هم اسممون رو گذاشتند نوار غزه. غزه در واقع اسم بزرگ ترین و پر جمعیت ترین شهر منه. تو ساحل شرقی دریای مدیترانه ایستاده ام و هوای لطیفش رو نفس می کشم البته اگر نخوان همین حق نفس کشیدن رو هم ازم بگیرن...
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#مصاحبه_تخیلی
روز میلاد خورشید
ماه منیر داستانپور
شادمان از دیدار با خورشید چشم باز می کنم و به سوی پنجره می روم. باز مثل هر روز با تمام قوا دانه های طلایی نور را بر جهانیان می افشاند و محبت مادرانه اش را از هیچ موجودی دریغ نمی کند. خورشید است دیگر! بانوی آسمان و محبوب زمین که همواره قربان صدقه اش می رود و هیچ روزی از گشتن به گرد او باز نمی ماند.
ـ صبحت بخیر خورشید خانم، عمرت جاودان! گذر از شبی دیگر و درخشش دوباره ات مبارک شاه بانوی آسمان ...
نگاهم می کند. با لبخندی مهربان و انگار سخنی پشت لب هایش مانده که برای بیان، مزه مزه اش می کند. شاید مدح گویی ام را نپسندیده یا مهمی را در تمجید از او فراموش کرده ام!
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#مصاحبه_تخیلی
مصاحبهی تخیلی با حاج قاسم سلیمانی
سمیه سلیمانی شیجانی
قلبم تند می زند و درست نمی دانم باید از کجا شروع کنم. برای بار چندم سؤال هایی را که آماده کرده ام مرور می کنم. فکرش را هم نمی کردم روزی بشود با قهرمان منطقه به گفتگو نشست. می دانستم از تکبر و خودبزرگ بینی فاصله ی زیادی دارد و به مهربانی با کوچک و بزرگ هم نشین می شود. چشم هایم را می بندم و مرور تصویر کودکی که شاخه ی گلی را موقع نماز خواندن به طرفش می گیرد و او دست دراز می کند تا محبت کودک بی جواب نماند؛ ته مانده ی اضطراب هایم را از بین می برد. چشم که باز می کنم مقابلم نشسته و مثل همیشه لبخند می زند. خودم را جمع و جور می کنم و قبل از اینکه سلام بدهم دستش را روی سینه می گذارد: «سلام دخترم من در خدمت شما هستم.»
به عقیق سرخ انگشترش خیره می شوم و با شرمندگی می گویم سلام از بنده است. می بخشید که وقت تون رو می گیرم.
لبخندش پررنگ تر می شود و منتظر می ماند تا سؤالاتم را بپرسم...
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#مصاحبه_تخیلی
اولین فرار از اسارت
فرزانه مصیبی
برای اولین مصاحبه به آدرسی می روم که خیلی مشتاقم صاحب خانه ی شجاعش را ببینم. با چیزهایی که شنیدم، در مسیر به این فکر می کنم که چقدر دل و جرئت می خواهد که بتوانی از وسط بعثی های تا دندان مسلح، دست خالی فرار کنی.
دستم را روی زنگ می گذارم، دخترش که در را باز می کند و به من لبخند می زند، استرسم کم می شود. به چهره آرام سید نگاه می کنم، در کنار خانواده اش نشسته و با صدایی آرام و دلنشین برایمان تعریف می کند که چطور توانست با اراده و کمک خداوند متعال از چنگال بعثی ها فرار کند.
برای اولین سوال می پرسم:
ـ آقای موسوی چند وقت اسیر بودین و چجوری توانستید از دست بعثی ها فرار کنید؟
چند ماهی شد اسراتم. ۲۷ فروردین ۱۳۵۹ تونستم از زندان سلیمانیه فرار کنم. ولی به محض اینکه پا گذاشتم تو خاک ایران، گیر ضدانقلاب و دموکرات افتادم و دوباره اسیر شدم و تا پای اعدام هم رفتم. بعد اسیر تروریست های کومله شدم ولی از دست اون ها هم خلاص شدم...
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#مصاحبه_تخیلی
خواهر طاهره تنها فرمانده زن سپاه
ماه منیر داستانپور
با دیدن ضریح امام خمینی ره دست بر سینه می گذارم و به او سلام می کنم. یاد آن مرد والامقام و شکوه انقلابش اشک به چشم هایم می آورد و با شور زیارت دوباره اش به سوی او قدم بر می دارم. ناگهان نگاهم به چشم های خسته ی زنی خیره می شود که گویی آرامش و سکون از او فرار می کند یا او از آسایش دنیا گریخته است. به او خیره می شوم. سلام که می کنم و پاسخش را که می شنوم، زنگ صدایش ذهنم را به سال ها قبل می برد. به دیدار زنی که اولین و تنها فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران بود. عده ای به او می گویند مادربزرگ انقلاب، عده ای مرضیه ی حدیدچی می خوانندش و من به تأثی از امام خمینی ره او را خواهر طاهره خطاب می کنم. بانویی مبارز که در خدمت امام و انقلاب بود و در دفاع از انقلاب از هیچ کوششی فروگذار نکرد. این بار در حالی که می شناسمش او را مورد خطاب قرار می دهم. به همان نام که امامم او را می خواند...
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#مصاحبه_تخیلی
سازمان جهنمی جلاد معروف
مریم ابراهیمی شهرآباد
هم پای من از درب های آهنی سبز رنگ می گذرد، با احتیاط قدم برمی دارد، درب ها همه بلندتر از سطح زمین هستن و باید قدم بلندی برداشت، بی هوا رد بشوی، زمین می خوری. وارد حیاط می شویم. سنگینی تلخی به قلبم فشار می آورد، یک آن پشیمان می شوم چرا محل مصاحبه را اینجا انتخاب کرده ام. از نگاهش بیچارگی می بارد، تا مدتی گیج و مبهوت اطرافش را نگاه می کند. می پرسم: «اینجا رو می شناسین؟ یه زمانی محل کارتون بوده.» سرش را بالا می گیرد و آرام دور خودش می چرخد، به اتاق های طبقه بالا نگاه می کند. حس می کنم از دیدن نرده های جلوی طبقات سرش گیج می رود. لبه ی حوض می نشیند. صندلی جلوی پایش را نشانش می دهم: «لطفاً اینجا بشینید.» حال و روز گنه کاری را دارد که می ترسد در چشم کسی نگاه کند. نگاهی به او و نگاهی به صندلی می اندازم: «نترسین اجاقی زیرش روشن نیست که شکنجه بشین. بشینید اینجا لطفاً.» لبخند می زند، نه لبخند شادی، ترس و خجالت به جانش افتاده. روی صندلی می نشیند...
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97