#داستان
نجما
فرزانه علیدوست
شادی های این روزها را حاضر نبود با هیچ چیز عوض کند. روزهای پر تنشی را پشت سر گذاشته بود و از اینکه می دید سمیر زنده و سلامت کنارش نشسته، خدا را شاکر بود. خوب به یاد می آورد، صبحی که سمیر طبق معمول همیشه شال و کلاه کرده بود تا مهیای سفر دریای اش شود، دلشوره ای عجیب، رعشه بر وجودش انداخته بود. ولی می دانست، به هیچ وجه نمی تواند مانع رفتن مردش به دریا شود. تنها کاری که می توانست برای آرام کردن آشوب دلش کند، همراهی او تا دریا بود. با مخالفت های سمیر برقع را به صورتش بست و چادر گلدار را به شیوه ی زنان بندر به سر کرد، صندل ها را پوشید و آماده شد که همراه همسرش به ساحل برود...
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97