#داستان
اتاق ۱۱۴
سمیه سلیمانی شیجانی
چشم که باز کرد آسمان تاریک شده بود. خستگی شیفت شب باعث شده بود که اصرار های مادر برای بیدار شدن و ناهار خوردن هم کارساز نباشد . چشم هایش درست جایی را نمی دید. اتاق تاریک بود و آسمان هم چندان مهتابی نبود که نورش از پنجره خودش را به اتاق برساند.
صدای زمزمه ی خفیفی از پذیرایی شنیده می شد: « می ترسم نتونه دووم بیاره. از خستگی نمی تونه تکون بخوره .»
بابا مثل مامان اهل مدارا کردن نبود: «عیبی نداره بذار با واقعیت شغلش روبرو بشه اون دختری که اون طور لای پر قو بزرگ کردی فکر می کنی می تونه به همین راحتی از مردم پرستاری کنه؟ حالا اونقدر از این خستگی ها باید ببینه که. شما سعی کن جلوی روش این قدر از خستگی حرف نزنی ...»
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97