#داستان
مهمان سال تحویل
سمیه سلیمانی شیجانی
باران قصد بند آمدن نداشت و یک ریز می بارید. برف پاک کن را یک سره کرد و پایش را روی پدال گاز گذاشت. ماشین شاسی بلند نقره ای رنگش نرم راه افتاد. به قاب عکس کوچکی که به آینه آویزان کرده بود؛ نگاه کرد و با لبخند گفت: «خانم دکترت موفق شد برای سال تحویل مرخصی بگیره. دارم میام پیشتون.» ماشین که از روی سرعت گیر رد شد. قاب عکس چرخید و بابا از آن طرف قاب عکس برایش لبخند می زد. اگر سال های رزیدنتی را هم حساب می کرد پنج سالی بود که لحظه ی سال تحویل را کنار پدر و مادرش نبود. امسال شیفت هایش را طوری تنظیم کرده بود که سال تحویل را خانه باشد. چهار ساعت تا لحظه ی سال تحویل وقت داشت...
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97