#داستان
تخممرغهای رنگی
زهرا زارعی
صدای جروبحث شان از اتاق آخری بلند شده بود. این صداها که برای مادر عادی بود لبی جمع کرد و چشم و ابرویی بالا داد تا به عزیز بگوید چیز خاصی نیست. عزیز کاسه ی گل قرمزی بادام را جلوی عمه گذاشت. دست دراز کرد و بشقاب کلوچه و پشمک را نزدیک تر آورد. عزیز پیراهن گل دار سبزش را جمع کرد. از پای سفره ی پذیرایی عید بلند شد و از در چوبی اتاق بیرون زد. هنوز صدای جروبحث آن دو از اتاق آخری شنیده می شد. پشت بندش پا توی دمپایی های پلاستیکی قرمزم انداختم و به سمت اتاق رفتم. هنوز در اتاق باز نشده صدایشان خوابید. نشسته بودند دور لحاف کرسی و با چشم و ابرو برای هم خط و نشان می کشیدند...
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97