عشق به توان هزار معصومه تاوان قرارمان در یکی از پارک های پایین شهر بود. سوت وکور و کم رفت وآمد. نشسته بودم روی یکی از نیمکت ها و خودش ایستاده بود. منتظر بود. اضطراب و استرس امانش نمی داد. صدای قلبش را می شد حتی از این فاصله هم شنید. سعی کرده بود امروزی لباس بپوشد اما باز هم دقت که می کردی می فهمیدی به این دوران تعلق ندارد. با آن محاسن و موهای بلند... 🔸بهتر نیست بشینید؟ 🔹تا نیاید نمی نشینم. دست دستی کردم و پرسیدم میشه یه پرده... 🔹آمد... آمد... نگاهم را برگرداندم سمتی که نشان می داد. خودش ولی سراسیمه می دوید مانند این بود که همه پا شده بود و چشم. ایستادم و نگاهشان کردم. راستی دیدنی بودند. عمری برایمان از آن ها قصه گفتند و حالا می توانستم ببینمشان. وقتی نشستند بی مقدمه و اتلاف وقت رفتم سراغ موضوع. نمی خواستم فرصت را از دست بدهم. 🔸چرا اینجا قرار گذاشتید؟ مرد نگاهی به زنی که کنارش ایستاده بود انداخت لبخند مهربانی زد و گفت: 🔹زان دل که به یکدگر نهادند، در معرض گفتگو فتادند قرارهای عاشقانه همیشه مخفی و پنهانی است... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97