سال را تحویلمان دادند فاطمه ضیائی پور ماشین ها پشت هم بوقمی زدند. خیابان در ازدحام دود، بوق و همهمه مثل تراکمی از ابرهای تیره، یخ بسته بود. یک ساعت زمان داشتم تا خودم را به خیریه برسانم. حاجی فیروزی که با لباس قرمز بر تنبکی که دورتادورش سکه آویزان بود، می کوبید، دلم را و فکرهایم را شلخته تر می کرد. فرصت داشتم تا مسیر چهارراه تا خیابان بعدی را پیاده بروم و قبل از تحویل سال به مؤسسه برسم. می خواستم تا سرش شلوغ نشده ببینمش. اگر اولین کتابم آنجا چاپ می شد، ورق برمی گشت و فرصتی که سال ها دنبالش بودم، به من نزدیک تر می شد. باد، شاخه های درخت های کنار پیاده رو و جدول را تکان می داد. زنی که پلاستیک ماهی ها در دستش بود و در آن چند ماهی گل قرمزی کوچک می چرخیدند، چادرش را با دندان گرفته بود... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97