#بر_سر_دوراهی
چراغها را خاموش نمیکنند
مریم ابراهیمی شهرآباد
کودکی من در دنیای تخیلی ام گذشت، دنیایی که برای من باورپذیرتر از دنیای واقعی بود. کودکی من، همه ی اشیاء جان داشتند، می دیدند، حرف می زدند و می ترساندند. از دمپایی خودم توی توالت تا عروسک هایم. حتی زمانی که ماشین لباس شویی روی دور تند می چرخید، با من حرف می زد. من از شب می ترسیدم، به محض تاریک شدن هوا دنیای خیالی درونم هم تاریک و ظلمات می شد، جوری که حتی از سایه ی خودمم هم هراس داشتم. من تک فرزند خانواده بودم. همیشه تنها بازی می کردم، مادرم می گفت لجباز بودی، اگر چیزی را می خواستی و به تو نمی دادیم خانه را به هم می ریختی، سروصدا راه می انداختی، این قدر روی اعصابمان می رفتی که یا تسلیمت می شدیم و به خواسته ات جواب می دادیم یا تنبیهت می کردیم. توی حمام حبس می شدی. از حمام می ترسیدم، تاریک بود، وانش برایم حکم استخر را داشت...
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97