آخرین کیک بیسکوئیتی زهرا زارعی با هر بار صدای انفجار گوشتی از تنش می ریخت اما همه ی رس و توانش را جمع می کرد و با صدای بلند می گفت: «الله اکبر». من که بزرگش کرده بودم می دانستم اگر دست روی قلبش بگذارم مثل گنشجک کوچکی پرپر می زند اما باید این مقاومت را یادش می دادم. بلند شدم و از گوشه ی اتاق نگاهش کردم. با تک مدادی که برایش مانده بود نقاشی می کشید. اشک های صورتش سفیدک شده و روی گونه اش مانده بود. یک ساعتی بهانه های جورواجور گرفت تا توانست آخر با صداها انس بگیرد. کنارش نشستم. دستی میان موهای ضخیم مشکی اش انداختم. کمی از هق هق اش مانده بود اما به روی خودش نمی آورد. سعی می کرد با بینی اش نفس بکشد اما دهانش هم باز بود. زیرچشمی نگاهی به صورتم انداخت. منتظر این بود که دستش را بگیرم و در آغوشم پنهانش کنم اما باید مقاوم شدن را هم یاد می گرفت... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97