یک قطعه از بهشت ماه منیر داستانپور قدم به صحن انقلاب که می گذارم چشمم می خورد به سقاخانه ی اسماعیل طلا که سال های سال است همانجا ایستاده و با شوق و ذوق به تشنگان، آب گوارا می نوشاند. آبی به زلالی زمزم و به شفابخشی فرات! کمی که جلو می روم می بینمش، مثل همیشه مهربان است و خوش خو، به یاد قدیم ترها یک کاسه ی برنجی از آب سقاخانه پر می کند و می گیرد به سمتم. ـ بیا بابا جان، بنوش که این آب هم درد و بلا را از تنت می برد، هم از اینکه تشنه ی چیزی جز عشق اهل بیت علیهم السلام باشی نجاتت می دهد. دست پیش می برم و کاسه ی برنجی که لبالب پر از آب گوارای سقاخانه ی اسماعیل طلاست را از حاج محمدحسین مسئله گو دّری، قدیمی ترین خادم حرم رضوی که همین چند سال پیش از میانمان رفت و پیوست به اربابش، می گیرم و لاجرعه می نوشم. آه که خنکایش آتش عطشم را خاموش می کند و بر تشنگی ام به دیدار صاحب این خانه می افزاید... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97