📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهدا🌷 مجنون من کجایی؟ با کمک فرحناز حسنارو بردیم دکتر دکتر گفت الان خیلی خطرناکه باید خیلی مواظبش باشید خونه هامون سیاه پوش شد مردای خونه نبودن وای از فکرامون الان داعش با سید داره چیکار میکنه بچه ها خوابیدن به سمت کمدمون رفتم کت شلواری که برای عروسی حسین با پول خودم براش خریده بودم برداشتم مجتبی کجایی؟ کجایی تا مثل همیشه بگی اشک نریز گریه نکن کجایی تا پناهگاهم باشی مردمن زیر شنکجه ای خدایا کاش کاش شهید میشد اما گیر این حرمله ها نمی افتاد اشکام باهم مسابقه داشتن وای برادرجوانم بچه اش خدایا برادرم کی برمیگرده کت شلوار گذاشتم سر جاش یه مانتوی سیاه تن کردم روسری سیاهمو لبنانی بستم تن بچه ها هم لباس سیاه کردم هنوز نه خبر اسارت سید به مامان جون گفتم نه خبر شهادت حسینو چه سخته خواهر بشه پیک خبر گفتن شهادت برادر چه سخته بشی پیک خبر اسارت مردت یا زینب کبری کمکم کن روسری سیاه فاطمه رو به سرش بستم دخترم ایام دور از پدریت شروع شد گوشیو برداشتم الو سلام مامان جون مامان جون(مادرسید):سلام دخترم خوبی؟ صدات چرا گرفته؟ -چیزی نیست مادر داریم میایم خونتون مامان جون: قدمتون سر چشم استارت رو با ذکر خدا به امید خودت بهم کمک کن زدم یه ربع بعد رسیدیم خونه مادرجون زنگ زدم مادر مثل همیشه اومد استقبالمون مامان جون:سلام دخترم خوبی؟ چرا سیاه پوشیدی؟ چیزی شده ؟ -خوبم مادر آقاجون هستن ؟ مامان جون:آره تو خونست رقیه چی شده مادر؟ ‌داخل شدیم -سلام آقاجون آقاجون :سلام باباجان -مادر میشه بیاید بشینید -من امروز سپاه بودم حدود ده روز پیش تو سوریه تو منطقه ای به اسم خان طومان عملیات میشه بچه های مدافع حرم خیلی شهید و اسیر میشن مامان جون:یاامام حسین مجتبی چی ؟ ‌-مامان مجتبی من اسیر شده حسین داداشم شهید شده ... مادر با گفتن یازینب کبری از حال رفت با دادن آب قند و ماساژ مادر به هوش اومد بعداز چند دقیقه گفت رقیه الان چی میشه ؟ -تبادل میکنند مادر اول اجساد شهدا مامان جون:به مادرت گفتی؟ -نه مامان جون:منم میام باهات بریم به مادرت بگیم رقیه اشک نریز دشمن شاد میشه مارو از خلقت ، مدافع حرم آفریده اند روزها از پس هم میگذشت و ما فقط منتظر خبری از سپاه بودیم حسنا اومده پیش مامان ، چون وضعش خیلی اضطراری بود سه ماهی از شنیدن خبر شهادت و اسارت میگذره من و زینب خونه مادر بودیم که گوشیم زنگ خورد -الو بفرمایید آقای حسن پور:سلام خانم حسینی ببخشید مزاحمتون شدم -سلام آقای حسن پور مراحمید خبری شده؟ آقای حسن پور: بله خوشبختانه بالاخره مذاکرات ما با داعش به نتیجه رسید و حدود ۲۵روز دیگه شهدا وارد ایران میشن بعد از معاینه یعنی حدود ۵روز بعدش وارد شهر میشن و مراسم تشیع و تدفین انجام میشه -‌خیلی ممنونم آقای حسن پور اجرتون با امام حسین گوشی قطع کردم حسنا:آجی خبری شده ؟ -با گریه گفتم اوهوم حسین ۳۰روز دیگه خونه است حسنا:وای خدایا شکرت اشکاش جلوی حرف زدنشونو گرفت بدنش شل شد و روی مبل افتاد ترسیدم دوییدم سمتش -‌حسنا جان خوبی؟ با چهره ایی که از درد توهم رفته بود جوابمو داد:‌نه آجی -بریم دکتر حالش وخیم بود سریع رسوندمش به محض ورود رفتم داخل بیمارستان و به همراه چندتا پرستار برگرشتم بلافاصله حسنا رو بردن اتاق عمل اشکام کنترل پذیر نبودن و بی مهابا جاری میشدن خدایا این مادرو بچه رو نجات بده خدای تو رو به حضرت زینب نجاتشون بده دونه های تسبیحو روی هم انباشته میکردم و ذکر یازینب کبری رو زیر لب زمزمه میکردم بالاخره دکتر بعد ۱:۳۰از اتاق عمل خارج شد سراسیمه به سمتش رفتم _اقای دکتر حالش چطوره؟ دکتر:هر دوشون خوبن _خدایا شکرت اهی کشیدمو گفتم حسین جان کاش بودی و پسر کوچولوتو میدیدی دکتر کنجکاوانه پرسید :ببخشید میشه بپرسم پدرشون چیشده؟ با بغضی که گلومو چنگ میزد گفتم:برادرم شهید شده _متاسفم حلالم کنید اون شب خیلی برا همه سخت بود مخصوصا حسنا که حالا باید بدون سایه سرش،مرد خونش اسم بچه مظلومشو انتخاب کنه حسنا به یاد همسر شهیدش اسم پسرشو گذاشت حسین روزها رو میشمردیم تا ۳۰روز بشه ادامه دارد... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿