eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
856 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 مجنون من کجایی بعد از رفتن بچه ها سید:خانم احیانا" فکر نمیکنی باید بری پشت لب تاپ و از سایت سرخ وصیت نامه شهید بابایی رو بگیری ؟! -بزار فکرام وکنم .. فکرکنم باید انجام بدم سید:خب الحمدالله -بفرمایید اینم پرینت وصیت نامه شهید بابایی .. وصیت نامه اول شهید عباس بابائی: "بسم الله الرحمن الرحیم" همسرم ! راه خدا را انتخاب کن که جز این راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد. ملیحه جان همانطوری که میدانی احترام مادر واجب است . اگر انسان کوچکترین ناراحتی داشته باشد اولین کسی که سخت ناراحت می شود مادراست که همیشه به فکر فرزند یعنی جگرگوشه اش می باشد. . . ملیحه جان اگر مثلا نیم ساعتی فکر کردی راجع به موضوعی هرگز به تنهایی فکر نکن حتما از قرآن مجید و سخنان پیامبران - امامان استفاده کن و کمک بگیر- نترس هر چه می خواهی بگو. البته درباره هر چیزی اول فکر کن . هر چه که بخواهی در قرآن مجید هست مبادا ناراحت باشی همه چیز درست می شه ولی من می خواهم که همیشه خوب فکر کنی . مثلا وقتی یک نفر به تو حرفی می زند زود ناراحت نشو درباره اش فکر کن ببین آیا واقعا این حرف درسته یا نه . البته بوسیله ایمانی که به خدا داری. ملیحه جان به خدا قسم مسلمان بودن تنها فقط به نماز و روزه نیست البته انسان باید نماز بخواند و روزه هم بگیرد . اما برگردیم سرحرف اول اگر دوستت تو را ناراحت کرد بعد پشیمان شد و به تو سلام کرد و از تو کمک خواست حتما به او کمک کن . تا میتونی به دوستانت کمک کن و به هر کسی که می شناسی و یا نمی شناسی خوبی کن. نگذار کسی از تو ناراحت بشه و برنجه. هر کسی که به تو بدی می کند حتما از او کناره بگیر و اگر روزی از کار خودش پشیمون شد از او ناراحت نشو. هرگز بخاطر مال دنیا از کسی ناراحت نشو. ملیحه جون در این دنیا فقط پاکی، صداقت ،ایمان ، محبت به مردم ، جان دادن در راه وطن، عبادت باقی می ماند. تا می تونی به مردم کمک کن . حجاب ، حجاب را خیلی زیاد رعایت کن . اگه شده نان خشک بخور ولی دوستت ، فامیلت را که چیزی نداره، کسی که بیچاره است او را از بدبختی نجات بده. تا میتونی خیلی خیلی عمیق درباره چیزی فکر کن. همیشه سنگین باش. زود از کسی ناراحت نشو از او بپرس که مثلا چرا اینکار را کردی و بعد درباره آن فکر کن و تصمیم بگیر. . . به خدا قسم به فکر تو هستم ولی می گویم شاید من مردم باید ملیحه ام همیشه خوشبخت باشد . هرگز اشتباه فکر نکند . همیشه فقط راه خدا را انتخاب بکند . چون جز این راه راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد . ملیحه باید مجددا قول بدهی که همیشه با حجاب باشی . همیشه با ایمان باشی. همیشه به مردم کمک کنی . به همه محبت کنی . در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است و راه خداست . . . اگه می خواهی عباس همیشه خوشحال باشد باید به حرفهایم گوش کنی . ملیحه هرچقدر میتونی درس بخون . درس بخون درس بخون . خوب فکر کن . به مردم کمک کن . کمک کن خوب قضاوت کن . همیشه از خدا کمک بخواه . حتما نماز بخون . راه خدا را هرگز فراموش نکن . . . همیشه بخاطرت این کلمات بسیار شیرین و پر ارزش را بسپار « کسی که به پدر و مادرش احترام بگذارد ، یعنی طوری با آنها رفتار کند که رضایت آنها را جلب نماید ، همیشه پیش خداوند عزیز بوده و در زندگی خوشبخت خواهد بود . . . ملیحه مهربانم هروقت نماز میخونی برام دعا کن . وصیت نامه دوم شهید عباس بابائی: "بسم الله الرحمن الرحیم" انا لله و انا الیه راجعون خدایا ، خدایا ، تو را به جان مهدی (عج) تا انقلاب مهدی (عج) خمینی را نگهدار . به خدا قسم من از شهدا و خانواده شهدا خجالت می کشم وصیت نامه بنویسم . حال سخنانم را برای خدا در چند جمله انشاالله خلاصه می کنم. خدایا مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده. خدایا ، همسر و فرزندانم را به تو می سپارم. خدایا ، در این دنیا چیزی ندارم ، هرچه هست از آن توست. پدر و مادر عزیزم ، ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم. عباس بابایی - ۲۲/۴/۶۱ ۲۱ ماه مبارک رمضان 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهداء والصدیقین🌷 مجنون من کجایی سیدمحمد و محدثه فرحناز و مهدوی حسنا و حسین پی کارای عروسیشون بودند منو سید هم پی کارای کانون فکری .. روزها از پی هم می گذشتن.. و ما فقط پی کارای کانون بودیم.. چند ماهی از جلسه کانون می گذشت گوشیم زنگ خورد .. سید:خانم پایین منتظرم بیا عزیزم -اومدم آقاجان -سلام آقای من سید:‌ سلام خانم گل یه خبر خوب -چی عزیز دل سید‌:چشماتو ببنند .. دییینگ اینم مجوز کانون .. جاشم مشخص شد -وای وای وای ممنونم ممنونم سید:رقیه خانم می خوام یه چیزی بگم .. -جانم سیدم سید:رقیه بانو ببین سید محمد و خانم زارعی بعد از ما عقد کردن اما ما هیچی .. -خب سید:خوب به جمالت ما کی میریم خونه خودمون؟ -هر موقع تو بخوای فقط سید جان من عروسی نمی خوام ... سید:هـــــــــــــان چرا ؟ -ببین مجتبی ما هر چقدر بگیم بزن و برقص نباشه قبل از اومدن ما بزن و برقص هست مرد من تا حالا چشمش به گناه نیوفتاده .. چرا برای یه شب مردمو به گناه بندازم!!! امشب با مامان جون اینا بیاید خونه ما فعلا میریم مشهد بعد ها میریم کربلا شب مامان جون و باباجون و آقاسید اومدن خونمون و من و سید گفتیم می خوایم بریم مشهد .. تصمیمون اون شد بریم سر خونه زندگیمون .. بعد از عروسی بچه ها بریم مشهد عروسی برادرم اول بود و واقعا عالی بود بعد عروسی سید محمد و محدثه که دقیقا عروسی شون امشبه گوشیمو برداشتم رفتم پیش محدثه گفتم بیا سلفی بندازیم .. بعد گفتم منو عروس پاندا یهویی. . وای خدای من چقدر این پاندای خودمو دوست دارم .. 📎ادامه دارد . . . 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
✋ صدا ڪردنت سخت نیست؛ من سختش ڪردہ ام !😔 اَدْعوُكَ ياسَيدي بِلِسان قَدْ اَخْرَسَه ذَنْبُه: مي‌خوانمت آقاے من امابا زبانے كہ گناه لالش كرده ...😭 🌤 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☜ تلگرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
🌸🍃🌺﷽🌺🍃🌼 هرگز فکر نکنید باید سالها قبل شروع میکردید؛ این فکر باورهایتان را خراب میکند، درعوض بگویید : میخواهم، همین الان شروع کنم و بهترین سالهای زندگی‌ام را خلق کنم 👊 اینجا معجزه رو وارد زندگیت کن👇👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
با شرکت در پروژه 📣شک نکن هر گره‌ای داشته باشی اینجا👇 حل میشه👌 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات 35
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 مجنون من کجایی؟ تو ترمینال راه آهن منتظر قطار بودیم .. وای من که رو پا بند نبودم -سیدم سید:جانم خانم -پس ‌‌چرا این قطار نمیاد سید:آخه یادش نبود من یه فنقلی همراهمه -خخخخ آخه این سفر فرق داره من و دلبر میریم پیش حضرت دلبر سید: من فدای خانمم بشم بالاخره قطار اومد سوار شدیم بعداز ۷-۸ساعت به مشهد رسیدیم رفتیم هتل بعداز غسل زیارت لباسمونو پوشیدیم رفتم سمت سید شال سبزشو انداختم رو شانه اش و دستی ب محاسنش کشیدم مجتبی خیلی دوست دارم .. سید: منم خیلی دوست دارم چادرمو سر کردم و دست به دست مجتبی به سمت حرم راه افتادیم چشمم که به حرم خورد اشک تو چشام جمع شد تو دلم غوغا بود دست سیدم رو بیشتر از پیش توی دستام می فشردم ارامش دل بی قرارم بود... از باب الجواد وارد شدیم .. از صحن جامع رضوی گذشتیم وارد صحن اصلی شدیم روبه روی ایوان طلا نشستیم اشک از چشمام جاری شد آقا ازتون ممنونم که مجتبی رو بهم دادید .. آقا یه دنیا ازت ممنونم مجتبی سرمو کشید به سینه اش _مگه من مردم که گریه میکنی رقیه جان .. -توروخدا دیگه هیچ وقت اینو نگو ... پاشدم راه برم سرم گیج رفت مجتبی:رقیه رقیه جان خانمم .. -هیچی نیست توکه از ضعف من خبر داری حالا بیا یه سلفی بندازیم ... چیک 📷 حالا بیا یه قلب رو گنبد 📸 سید از کارام خندش گرفته بود رو بهم کرد و گفت رقیه جان تو باید عکاس میشدی.. ماشاءالله صدتا ژست گرفتیم خخخخ با عکس گرفتن و حرفای سید حال و هوام عوض شد برای نماز صبح،ظهر و مغرب می رفتیم حرم .. بهترین روزای عمرم بود خیلی مزه می داد .. سید:رقیه بانو بریم بازار دو دست لباس بخریم برای نماز.. -فدای ایده های سیدم بشم سید:خدانکنه یه عبایی سفید یه چادر عبایی سفید برای نماز خریدیم ما که از سفر برگشتیم محدثه و سیدمحمد فرحناز و مهدوی حسنا و حسین همگی با یه پرواز رفته بودن کربلا سیدمجتبی وقتی فهمید گفت من خیلی شرمنده خانم شدم نشد بریم کربلا منم پرو پرو گفتم منو با جوجه هامون ببر .. سید- ای به چشم رقیه جان از فردا بریم کانون بگو خانم راد فر هم تشریف بیارن .. -‌چشم حتما به مطهره زنگ زدم گفتم بیا بریم مکان کانون رو ببینیم .. مطهره و منو سید، -أه مجتبی اینجا چقدر کثیفه سید:خانم ببخشید دیگه ۳-۴ ساله تمیز نشده .. -أه خونه کیه؟ سید:خونه مامان بزرگم بعداز فوتش دست نزدیم همینجوری مونده خانم رادفر بچه ها کی میان؟ مطهره :سه روز دیگه سید:رقیه جان فعلا باید خودمون شروع کنیم تمیز کاری تا بچه ها بیان .. مطهره:آقای حسینی منم میام کمک سید:ممنونم ما سه نفری شروع کردیم به تمیزکاری .. الحمدالله تا بچه ها بیان آشغالها جمع شد .. مونده بود رنگ آمیزی که قرار شد مطهره و دوستاشم بیان رنگ آمیزی .. آقایون هم سقف هارو رنگ کنن 📎ادامه دارد . . . 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 مجنون من کجایی ؟ بالاخره کار کانون تموم شد .. اتاقها با تور و مقوا و کاغذرنگی و فوم تزئین شد. تبلیغات در سطح استان انجام شد، چون کار کودک بود تصمیم گرفتیم اسم کانون رو بذاریم کانون مذهبی - فرهنگی حضرت رقیه(س) بالاخره امروز بعد از پنج ماه بچه ها ثبت نام شدند .. قرار شد حسنا و محدثه بچه هارو ثبت نام کنن .. منو سید بریم معراج الشهدا مصاحبه با همرزم شهید رضا حسن پور سر راه برگشت هم مداد رنگی و کاغذ A4، آبرنگ و.....بخریم .. اسم همرزم شهید حسن پور رضا محسنی از بزرگان سپاه پاسداران بود.. با ورود سرادر محسنی دوربین و ضبط صوت آماده شد . سرادر محسنی :‌قبل از شروع مصاحبه بگم سردار حسن پور به سردار خیبر معروفه و اولین کسی بود که وارد منطقه خیبر شد .. بسم الله حالا شروع کنیم .. فقط حرفارو از زبان خود شهید حسن پور میگم .. انگار خودشون حرف میزنن ! سید: چه عالی " زندگینامه سردار شهید رضا حسن پور"  من رضا حسن پور ، در سال 1339 در تهران بدنیا آمدم دوران كودكی را در تهران پشت سر گذاشتم . پدر و مادرم انسانهای مذهبی ، معتقد ، اما محروم از تمتعات زندگی بودند . هفت سالم بود كه همراه پدر و مادرم از تهران به قزوین آمدیم. در قزوین دوره ابتدایی را شروع كردم . دوره ابتدایی را با نمره های خوب قبول شدم . فشار بار زندگی بر دوش پدر و مادرم سنگینی می كرد . حس كردم ادامة تحصیل برایم مشكل خواهد بود . از این رو مجبور به ترك تحصیل شدم و نتوانستم به تحصیل ادامه بدهم .      "فعالیتهای شهید پیش از پیروزی انقلاب اسلامی"      رضا كه فردی محرومیت كشیده و رنج دیده بود ، با شروع نخستین جرقه های انقلاب ، خود را به جریان زلال انقلاب می سپارد . او تمام امیدها و آرزوهایش را در انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی (ره) مجسم می دارد و از این رو ، دل در گرو رهبر می سپارد و با شور امید در تمام صحنه های انقلاب حضور مشتاقانه و فعال می یابد .      رضا در تمام راهپیماییهای شهر ((قزوین )) به طور جدی شركت می جوید . وی در سال 1356 با دختری پارسا و پاكدامن ازدواج و از آن پس ، همراهی دلسوز و یاری با وفا برای ادامة زندگی و فعالیتهایش می جوید . رضا در روزهای پیروزی انقلاب ، همراه دوستان خود در شهر قزوین فعالانه حضور می یابد و با ایثارگری فراوان در صحنه های مختلف وارد می شود .      "فعالیتهای شهید پس از پیروزی انقلاب اسلامی"      رضا پس از پیروزی انقلاب اسلامی در تهران با كمیتة انقلاب اسلامی همكاری میكند و در مبارزه با عوامل ضد انقلاب به فعالیت می پردازد . پس از چند ماه فعالیت در تهران ، دوباره به شهر قزوین باز می گردد . سال 1358 به دنبال تحركات گروهكهای ضد انقلاب در لستان كردستان ، همراه یك گروه ، راهی این استان می شود و با شهامت و شجاعت در سركوبی ضد انقلاب شركت می جوید . وی در پاكسازی شهر (( تكاب )) از لوث ضد انقلاب ، شجاعانه می جنگد .    روزها به مبارزه و مقابله با ضد انقلاب مشغول می شود و شبها هم برای حفظ امنتیت شهر، به گشت زنی در سطح شهر می پردازد .   رضا ، آخر سال 1358 به عضویت رسمی (( سپاه پاسداران انقلاب اسلامی )) شهر قزوین در می آید و خود را وقف حفاظت از دستاوردهای انقاب اسلامی می كند . او در سل 1359 طی مأموریتی ، به عنوان فرماندة یك گروه ، به (( قصر شیرین )) اعزام می گردد و در آنجا به مقابله با منافقین و نیروهای عراق مشغول می شود .   رضا ، مدتی نیز در قزوین ، به دنبال قیام مسلحانة منافقین ، به مقابله با این گروهك تروریستی اقدام و در جنگ شهری و جنگ  گریز در شهر قزوین ، تعدادی از آنان را دستگیر می كند . یكی از دوستانش می گوید : (( با رضا در ‹‹واحد عملیّات ››سپاه قزوین بودیم . یك روز خبر دادند كه تو شهر شخصی به اسم ‹‹حصاری›› را منافقین ترور كرده اند . رضا سریع خودش را با موتور به محل حادثه می رساند و با شهامت تمام ، یكی از منافقین را دستگیر می كند و یكی از آنان نیز از محل می گریزد .))     📎ادامه دارد 👇 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 مجنون من کجایی؟ مجتبی آقای محسنی رو تا دم در بدرقه کرد. پاشدم برم سمت مجتبی که سرم گیج رفت .. لبه میز روگرفتم که نیوفتم چند روز بود سرگیجه و ... داشتم .. مجتبی دوید سمتم رقیه چی شد ؟ خوبی؟ -آره خوبم فقط یه سرگیجه عادیه چندروزه حالم همینه سید: خسته نباشی الان به من میگی!!!!!! زود حاضرشو بریم دکتر .. -چشم بعداز هفت-هشت نفر نوبت من شد خانم دکتر:خوب خانمی بگو چی شده ؟ -خانم دکتر چند روزه سرگیجه و ... دارم .. خانم دکتر:اینا علایم بارداریه اما بذار نبضت رو بگیرم.. نبضم حاکی از بارداریه این آزمایشو انجام بده جوابو فردا بیار ... چشام داشت از حدقه میزد بیرون.. باردار!!! قراره مادر شم .. -چشم حتما فردا رفتیم جواب آزمایشگاه بارداریمو بگیریم.. جواب مثبت عین قند بود تو دلم که اب شد حال مجتبی که اصلا دیدن داشت خیلی شاد بود و هی خداروشکر می کرد ... خیلی خوشحال بودیم هم من هم سید.. -مجتبی جان لطفا برو پیش بابا ... سید:چشم اما به شرطی اینکه زیاد بی تابی نکنی .. به مزار بابا نزدیک شدیم .. -بابا جونم .. بابا ببین دخترت مادر شده .. بازم نیستی بهش تبریک بگی !!! نیستی ذوق کنی مثل بقیه پدربزرگا.. آی خدا من دلم بابامو میخاد...! بی تابیم داشت زیاد میشد .. که سید دستمو گرفت پاشو بریم برات خوب نیست .. میریم خونه حاج خانم مجتبی سر راه یه جعبه شیرینی خرید .. به مامان خودشم زنگ زد بیان خونه مامانم ... مامانا چقدر خوشحال شدن مادرجون(مامان آقاسید):رقیه جان دخترم چند وقته مامان شدی؟ -دکتر گفت یه ماهه مادرجون یک ماه و هفت روز دیگه هم باید برم معاینه سلامت بچه .. مادرجون :آره حتما برو عزیزم وای ما ماجرایی داشتیم چه خونه چه تو کانون تا میومدم یه چیز بردارم سید نمی ذاشت .. بارداری شیرین ترین دوره زندگی یه خانمه.. خدارو شاکرم که همسرم عالیه تو راه دکتر بودیم .. بعد از معاینه سلامت بچه ها تایید شد آره بچه ها .. امروز تو ۶۹روز بارداریم متوجه شدیم من دوقلو باردارم ... دوتا دوردونه فسقلی وای خدایا شکرت.. سید:خانم چرا زحمت کشیدی من چای میرختم برای هر دومون.. -دیگه چی من بشینم شما چای بریزیم .. سیدجان دلم یه چیزی میخواد ... سید-چی خانمم -الان تقریبا ۱۱ماهه نرفتیم معراج الشهدا میشه فردا مارو ببری !!! سید:بله خانمم اتفاقا فردا دعای کمیل هم هست. راستی رقیه بانو محرم هئیت کجا بریم؟ -هئیت خودمون، آقای حسینی ... سید:چی گفتی؟ -شوخی کردم سید:بی خود کردی .. دفعه آخرت باشه فهمیدی ؟!!! -بله دیروز رفتیم دکتر که مشخص شد بچه ها یه دختر یه پسرن .... 📎ادامه دارد . . . 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 مجنون من کجایی ؟ روزها از پس هم میگذشت و من هر روز به زمان وضع حمل نزدیک می شدم .. دقیقا ۴-۵ساعت دیگه بچه ها دنیا میان سید بهم نزدیک شد .. خانمی استرس نداشته باشیا توکل کن به خود بی بی حضرت زهرا (س) .. -سید چند ساعت دیگه فاطمه و علی بدنیا میان سید: آره خانمم .. تا دم اتاق عمل همراهیم کرد پیشانیم رو بوسید .. بعد از یک ساعت و نیم دیگه از اتاق عمل بیرون اومدم .. بعد از چندساعت به هوش اومدم . سید: مامان خانم خوبی؟ -بچه ها کجان؟ سید: تو اتاق کودک الان میارنشون سید حالت قهر به خودش گرفت _بچهاتو دیدی باباشونو یادت رفت!! خندم گرفت ... دوقلوهای من با هم وارد اتاق شدند .. سیدمجتبی رفت به سمت پسرمون و بغلش کرد داد بغلم خودشم دخترمون رو بغل کرد .. -سید کوچولوی مامان خوش اومدی .. سیدمجتبی:فاطمه خانم دخترم چشماتو باز کن بابا چشمای خوشگلتو ببینه دخترم .. نه فاطمه سادات نه سیدعلی چشمامشونو باز نمی کردن ..! -سیدجان این دوتا چرا چشماشونو باز نمی کنن!!!! وای سید خاک تو سرم نکنه بچه ها یه مشکلی دارن که چشماشون باز نمیشه ..!!! سید:باهوش ادیسون خانم دکتر این بچه ها باید صدای قلبت گوش بدن -خب چیکار کنم من که ندیده بودم.. سید: بذار رو قلبت بچه سیدهارو ... با صدای گریه سیدعلی فاطمه سادات هم چشماشو باز کرد -وای سید ببین ببین رنگ چشماشون شبیه چشمای توعه ... سید:اما من دوست داشتم مثل رنگ چشمای تو مشکی باشه -إه آقا چشمای عسلی شما تمام دنیای منه ... تق تق مجتبی در را باز کرد مامان ها و حسین و حسنا و مطهره و محدثه و فرحناز اومده بودن دیدنم حسین خیلی خوشحال بود . مدام بچه ها رو میگرفتو نازشون می کرد، که یهو حسنا گفت اقایی بچه ها تموم شدن ولشون کن.. با حرفش همه زدیم زیر خنده بعداز ۳-۴روز از بیمارستان مرخص شدم تا ۴۰روز که از خونه بیرون نرفتم امروز بچه ها ۵۸روزشونه سبداشون برداشتم اول فاطمه سادات برداشتم ای جانم دخملمو ببین چه بزرگ شده سرهمی قرمزشو تنش کردم بعد سیدعلی برداشتم ای جانم سیدکوچولوی مامان ببینمت سرهمی آبی شو تنش کردم بعد گذاشتمشون تو سبد به سمت کانون راه افتادم وارد کانون شدم صدای بحث محدثه و مطهره از توی اتاق مدیریت میومد وارد اتاق شدم -بچه ها چه خبره ؟😡😡😡 مطهره:وای رقیه بخدا تقصیر این محدثه است -چی شده 😡😡😡 محدثه:بهش میگم بیا زن سیدعلی شو -کدوم سیدعلی؟ 😳😳😳 محدثه:سیدعلی خودمون -محدثه حواست به این بچه ها باشه مطهره بیا بریم پایین باهم بگو مطهره:چشم رفتیم زیرزمین -خب بگو مطهره:چیو 😳😳😳 -کیو دوست داری؟ مطهره :بخدا .... -قسم دورغ مطهره:جواد 🙈🙈🙈 -جواد رفیعی ؟ مطهره:اوهوم -خب پس چرا به حاج خانم نمیگه ؟ مطهره:روشو نداره -منو سید میگیم گوشیم زنگ خورد -سلام حلال زاده ای سیدجان سید:إه چی شده؟ کل ماجرا رو براش تعریف کردم سید:باشه تا یه ساعت دیگه بهت خبر میدم -منتظرم عزیزم بعدم بیا کانون دنبال ما سید:چشم خانم بعداز یه ساعت سید زنگ زد که جواد فقط روش نمیشه به حاج خانم بگه الان زنگ میزنم به حاج خانم میگم شب میریم اونجا سید: آفرین خانم گل فعلا یاعلی ادامه دارد... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات
‍ 💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕🙇‍♀💕 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 مجنون من کجایی من و سید با پدر و مادر جواد حرف زدیم مطهره و جواد بهم محرم شدن امروز قراره همگی بریم مشهد من و مجتبی و بچه ها یه کوپه گرفتیم بقیه بچه ها هم یه کوپه رفتیم هتل اتاقمون گرفتیم سید:رقیه بانو لباس ها بچه ها رو بده من تنشون کنم شما خودت آماده شو -ممنونم عزیزم رفتیم حرم ما خانمها تو هتل وضو گرفته بودیم آقایون رفتن وضو بگیرن رو به فرحناز و محدثه و حسنا گفتم تنبلا شما نمیخاید سه نفربشید حسنا:ان شالله تابستان سال بعد که لیسانس گرفتم محدثه :ما بریم قم بعد -فرحناز تو چی فرحناز:من من -وا توچی؟ فرحناز :من ۲۵روزه باردارم -إه به آقامهدوی گفتی؟ فرحناز :خخخخخ نه میخام غافلگیرش کنم -أأأ منو بگو بدو بدو باخودش رفتم فرحناز :نه دیگه شب بعداز نماز بهش میگم -عزیزم فرحناز:رقیه و حسنا فهمیدید اعزام همسرامون برای سال بعد ماه رمضان است -وای یاامام حسین یا امام رضا 😭😭😭😭😭 فرحناز:رقیه آروم باش گفتم سال بعد تو پیشواز میری 😡😡😡 هیجده ماه از اون سفر مشهد میگذره پسر فرحناز و رضا الان هفت ماهشه حسنا زن داداشم الان ۳-۴ماهه حاملست محدثه یه ماهه بارداره حسین و سید مجتبی دنبال کارای اعزامشون ب سوریه ان دیروز مجتبی با شوق و ذوق میگفت یه هفته دیگه اعزامن جیغ زدم گریه کردم التماس کردم نره منو با دو تا بچه نزدیک به دوساله تنها نذاره اونم فقط منو در آغوش گرفت و گفت به اسارت عمه جان زینب قسمت میدم آرام باش پامو سست نکن رقیه تروبه باب الحوائج حضرت عباس قسمت میدم اجازه بده برم ‌-وای مجتبی وای تو رو خدا قسم نده سخته اخه چطور از تو که همه چیزمی بگذرم _به این فکر کن اگه جای من بودی ناموس شیعه اینطوری تو این وضعیت بودن چیکار میکردی حرفاش داشت ارومم میکرد ولی اشک پهنای صورتم رو سیراب میکردن چشامامو رو هم گذاشتم فشردمشون اشکها از لابه لای مژه های بلندم از هم سبقت میگرفتن برای فرود لبامو تر کردم _برو عزیزم برو آقا سید منو سخت تو اغوشش فشرد همونجا تو اغوشش تنها جایی که بهم ارامش میداد بهترین نقطه جهان جایی که ضربان قلب همدمم گوشم رو نوازش میداد خوابم برد.. 📎ادامه دارد.... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 500 و = شامل و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال کنید. 🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی 🍎لیست اول 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/19259 💚 تعداد 51 نرم‌افزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆 🍎لیست دوم 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/20779 💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆 🍎لیست سوم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/27333 💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست چهارم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/29115 💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست پنجم https://eitaa.com/zekrabab125/30402 💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست ششم https://eitaa.com/zekrabab125/31665 💚 تعداد 65 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست هفتم https://eitaa.com/zekrabab125/32865 💚 تعداد 70 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️☀️ 16 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/32631 ♦️♦️♦️
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️☀️ 18 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/33002 💚💚💚💚💚
♦️♦️♦️ شروع رمان مذهبی بنام 👇👇👇👇 https://eitaa.com/zekrabab125/32963 نوزدهمین رمان بنام ( ) قسمت 1 تا 5 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/32982 نوزدهمین رمان بنام ( ) قسمت 6 تا 10 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/33005 نوزدهمین رمان بنام ( ) قسمت 11 تا 15 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/33021 نوزدهمین رمان بنام ( ) قسمت 16 تا 20 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/33037 نوزدهمین رمان بنام ( ) قسمت 21 تا 25 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از بایگانی پروژه
اینجا معجزه رو وارد زندگیت کن👇👇 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
هدایت شده از بایگانی پروژه
🌸🍃🌺﷽🌺🍃🌼 💟 🌼🌼 مشهدیا گلِ‌گلاب به گوش 🌺🌺 ✍ با شرکت دراین پروژه 📣 شک نکنید هر گره‌ای کوری از نظر مالی داشته باشید اینجا حل می‌شود👌 🔴 قطعا شما دوست عزیز میتوانید از این فرصت طلایی استفاده کنید. ✍ و شاهد پیشرفت و باورنکردنی مالیتون باشید و نتایج سرمایه‌گذاری خودتون رو خیلی خیلی زود می‌بینید 💙 حتی شما میتوانید به تعداد زیادی از افراد خانواده ، اقوام ، دوستان ، حتی همسایگان کمک کنید تا از این تجارت پُرسود استفاده کنند و به بهترین جای زندگی برسند😍👌🙏❤️❤️❤️ باکمک ما معجزه را وارد زندگیتان کنید👇 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 #رمان شماره #نوزدهم ❤️ بنام #مجنون_من_کجایی 📝 نوشته‌ی: 📓 تعداد صفحات 35