eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
857 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️☀️ 16 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/32631 ♦️♦️♦️
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️☀️ 17 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/32414 💚💚💚💚💚
🔴🔴 کتاب صوتی ( ترجمه قرانکریم ) سفارش میکنم حتماحتما حتما گوش کنید 👇👇 https://eitaa.com/zekrabab125/32597 هفدهمین کتاب صوتی👆ترجمه 30 جزء قران 👆 قسمت (1) https://eitaa.com/zekrabab125/32653 هفدهمین کتاب صوتی👆ترجمه 30 جزء قران 👆 قسمت (2) https://eitaa.com/zekrabab125/32702 هفدهمین کتاب صوتی👆ترجمه 30 جزء قران 👆 قسمت (3) https://eitaa.com/zekrabab125/32747 هفدهمین کتاب صوتی👆ترجمه 30 جزء قران 👆 قسمت (4) https://eitaa.com/zekrabab125/32793 هفدهمین کتاب صوتی👆ترجمه 30 جزء قران 👆 قسمت (5)
💟 شروع رمان جدید، مذهبی، دلجسب👇👇 https://eitaa.com/zekrabab125/32386 هجدهمین رمانی بنام ( ) صفحه 1 تا 4 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/32445 هجدهمین رمانی بنام ( ) صفحه 5 تا 8 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/32497 هجدهمین رمانی بنام ( ) صفحه 9 تا 12 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/32548 هجدهمین رمانی بنام( )صفحه13 تا 16👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/32605 هجدهمین رمانی بنام( )صفحه17 تا 20👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/32655 هجدهمین رمانی بنام( )صفحه21 تا 24👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/32707 هجدهمین رمانی بنام( )صفحه25 تا 28👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/32751 هجدهمین رمانی بنام( )صفحه29 تا 32👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/32798 هجدهمین رمانی بنام( )صفحه33 تا 36👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/32839 هجدهمین رمانی بنام( )صفحه 37 تا 40👆👆
🔴لیست کتابهای pdf و نرم‌افزارهای کاربردی👇👇 معرفی 3 کتاب مجازی = خاطرات شهید مرتضی آوینی + داروخانه معنوی + داستان جوانی 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31696 3 کتاب مجازی = زندگینامه و سرگذشت جنگهاهای دکتر چمران + سروهای سرخ*خاطرات شهدا + عشق و نیستی 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31745 3 کتاب مجازی = تربیت کودک از نظر اسلام 2 جلد + ریحانه بهشتی 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31796 3کتاب مجازی = ریحانه بهشتی 3 جلد 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31849 3 کتاب مجازی = رمان آغوش غریب + افول هژمونی آمریکا + آشنایی به فرق مذاهب اسلامی 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31910 3 کتاب مجازی = حیلةالمتقین + اصطلاعات زبان انگلیسی + رمان سیانور غرور 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/31971 3 کتاب مجازی = داستانهای شگفت شهید دستغیب + مقاله خطرپذیری نوجوانان به مواد مخدر + شاخصهای خطرساز موادمخدر در جوانان 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/32018 3 کتاب مجازی = نشریه جدید خط حزب‌الله + رمان نارفیق + شرح 40 حدیث امام خمینی (ره) 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/32068 3 کتاب مجازی = رمان*ماه من ارام بخواب + جعبه ابزار و تعبیرخواب + 16000هزار حدیث 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/32125 3 کتاب محازی = نرم‌افزار دختران بهشتی + گفتگوی چهار جانبه + رمان عاشق شدن جرم نیست 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/32182 3 کتاب مجازی = دیوان امام خمینی + ناگفته‌هایی از زندگی امام صادق(ع) + رمان فاجعه پاییز 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/32230 3 کتاب مجازی = 40 نکته برای حافظان قران + جنایات آمریکا در ویتنام +رمان آرزویم همه توست 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/32284 3 کتاب مجازی = مجموعه سوالات مصاحبه‌‌های حضوری و ... + چگونه فرزندان را نماز خوان کنیم + رمانذگرگ سیاه ( ) 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/32342 3 کتاب مجازی = توحید مفضل*خداشناسی + آیین همسرداری + رمان رها شده 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/32394 3 جلد کتاب محازی = مطهری + رمان مزاحم مرموز + شناخت ذهن و کنترل آن 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/32455 معرفی 3 کتاب مجازی = قانون مبارزه با تامین مالی ترووریسم + جهاد اکبر + رمان دنیای من 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/32558 4 کتاب محازی = معرفی برنامه‌های ضروری طلبه + بیانات استادعابدی + روایتی شنیده نشده از اسرا ، اسارت احمدمتوسلیان + رمان مهربانی چشمانت 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/32616 معرفی 3 کتاب مجازی = ربوده شدن احمدمتوسلیان و 3 تن دیگر + خلاصه پیاده سازی تدریس +رمان بهای آرامش 👆 https://eitaa.com/zekrabab125/32666 معرفی 3 کتاب مجازی = 40 حدیث درباره امام زمان(عج) + رمان کافه راندو + ترکان و بررسی تاریخ ژبان در ایران 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/32718 3 کتاب مجاری = زندگی مهدوی + اشعار ژولیده نیشابوری + رمان رویای خیس 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab12مهدویت 5/32760 معرفی 3 جلد کتاب مجازی = انواع نماز + منطق و فلسفه + مهدویت : امام شناسی 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/32805 معرفی کتابهای مجازی = اهمیت و شرایط نماز + نر‌م‌افزار صحیفه سجادیه + رمان جاسوس 👆👆 https://eitaa.com/zekrabab125/32848 معرفی 3 کتاب مجازی = گناهان زبان + داستانهای مدیریتی + رمان قهرمان 👆👆 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشته‌ی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓 تعداد صفحات 66
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشته‌ی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 🌹❤ ❤🌹 قسمت چهل و یک تهران _ شهر ری کم کم داشتیم به محله نزدیک میشدیم. از خیابون جلوی شابدوالعظیم رد شدیم. به محض اینکه چشممون به گنبدش افتاد، دو تامون دستمون گذاشتیم رو سینه و سلام کردیم. چقدر حال و هوای اطراف حرم شاه چراغ خودمونو داشت. خیلی خلوت بود. آخه دیگه نصف شب شده بود و شب جمعه هم نبود که بخواد مثلا اطراف حرم شلوغ پلوغ باشه. وارد یه خیابون شد و سر یه کوچه پارک کرد. پیاده شدیم و وارد کوچه شدیم. چیزی حدود 100 متر داخل کوچه رفتیم. خیلی بافت قدیمی و سنتی خاصی داشت. دم یه درد ایستاد. یه نگا به این طرف و اون طرف کرد. وقتی خیالش راحتتر شد، آروم چند بار دق الباب کرد. در را زدند و باز شد و رحمان اول به من تعارف کرد و بعدش یا الله گویان وارد خونه شد. وقتی وارد شدیم، در را پشت سرمون بست و به طرف حیاط خونه پیش رفتیم. یکی دو تا حاج خانم توی حیاط بودن و به اونا سلام کردیم. رحمان پرسید: حاج آقا داخلن؟ خانمی که سنش بیشتر بود گفت: بله پسرم. منتظرتونن! دو سه تا پله خورد و رفتیم بالا. چند تا کفش اونجا بود که مشخص بود فقط یه نفر داخل اطاق نیست. در اطاق قدیمی را زد و وقتی گفت، بفرمایید! وارد شدیم. وقتی وارد شدم، خیلی تعجب کردم. دیدم دو سه نفر از بچه های اداره هستن. از بچه های بسیار گل و اصطلاحا بچه پیغمبرهای اداره. اما ... اون چیزی که نظرمو جلب کرد، پیر مرد حدودا 60 یا 65 ساله ای بود که خیلی چهره نورانی داشت! اونا جلوی ما به احترام بلند شدند و با همشون سلام و علیک کردیم. اما حاج آقا بلند نشد و دقیق تر که نگاه کردم، دیدم پاهاش یه جوریه. بعدش فهمیدم که بنده خدا فلج هستند و با ویلچر این طرف و اون طرف میرن. اما اون لحظه روی تشک نشسته بودند و ما و بچه ها دورشون نشسته بودیم. یه حال خاصی بر اطاق حاکم بود. یه معنویت خاص. یه حسّ بسیار لذیذ و عزیز. بچه ها شاید باورتون نشه اما الان که دارم تایپ میکنم، اشک تو چشام حلقه زد. کلا حس خیلی خوبی بود. حاج آقا رو به من کرد و گفت: خوش آمدید! شما باید آقا محمد قد بلند و عینکی و چشم قهوه ای و باهوش و زیرک شیراز باشید. بله؟ هممون خندیدیم. معمولا خودمو برای کسی کوچیک نمیکنم اما اون لحظه دلم خواست بهش بگم و گفتم: کوچیک شمام! گفت: بزرگوارید. با تعاریفی که بچه ها از شما دارن، برای خیلی ها اسطوره هستید. حتی برای کسانی که هویت شما را نمیشناسن اما دلداده شما هستند. گفتم: آواز دهل شنیدن از دور خوش است. ارادتمندم. گفت: اینجا همه از خود هستند. بقیه برادرا را که میشناسید. گفتم: بله. همشون از خوبان و کاربلدهای اداره هستند. گفت: خب الحمدلله. ظاهرا هنوز شام نخوردید. من معمولا شبهای زمستون چیزی نمتونم بخورم. ولی برای شما و آقا رحمان، حاج خانم شام آماده کردن. الان میل میفرمایید یا اول گفتگو کنیم؟ گفتم: راضی به زحمت نبودم. میل ندارم. ممنونم. تو زحمت افتادید. گفت: میل نداشتنتون کاملا طبیعیه. شما دموی هستید. یک دموی مدیر و فعال و داغ! اگر برخوردی مثل امشب پیش بیاد براتون، بهم میریزید و احتمالا اولین جایی که اذیت میشه، معدتون هست. حالا فرصت زیاده برای این صحبت ها. ولی حداقل الان این دمنوش حاج خانم ما را میل کنید. یه کم بهتر میشید. شاید خوشمزه ترین دمنوش عمرم در اون لحظه در یه لیوان کمر باریک خوردم. جاتون خالی. همه ساکت بودن و فقط حاج آقا صحبت میکرد. چیزی حدود دو ساعت دور هم بودیم و حرف زدیم. اما من فقط جاهای مهمترشو میگم: حاج آقا گفت: «ببینید آقا محمد! سالها پیش، وقتی تازه داشت هسته های رصد و کنترل و مبارزه با انحرافات مذهبی در اداره به صورت علمی تر و کاملتر شکل میگرفت، قرار شد یه پنبه زنی اساسی و حساس درون سازمانی هم در این زمینه صورت بگیره... خب بودند عده ای که شناسایی شدن و باهاشون برخورد شد ... اما یه عده به هر قیمتی بود، موندند. اما نه موندنی که امیدی به تحول و یا درست شدنشون باشه. بلکه اونا به نوعی که برای خیلیا جای سوال بود، توی لاک خودشون رفتند اما مشخص بود که بیکار نیستند. به جای ما که تمام عمر و جون و سلامتیمون گرفتیم کف دست و شب و روزمون رو پای این پرونده و اون پروژه صرف کردیم، اونا لابی ها و روابط یابی و کادر سازی کردند. تمام وقت و هزینه بیت المال را خرج شناسایی و کلاس ها و روابط با آقای س.ح کردند. شده بود قطب علمی و سازمانیشون... با اینکه دیگه سالها تو سازمان نبود، اما جوری تربیت کرده بود که سالها و حتی ......... ادامه داشت .... تا سال ... که پای قتل های.......» 💚💚💚بعدی 👇👇👇
💚💚💚 من فقط و فقط دهنم باز و بازتر میشد. تحلیل و جریان شناسی که داشت نقل میکرد، خیلی به واقع نزدیک تر از اون چیزایی بود که از بقیه شنیده بودم و خودم به ذهنم اومده بود. ادامه داد و گفت: «تا اینکه دور افتاد دستشون. تعدادشون هم کم نبود. شروع به نوشتن و نهادینه کردن ایده های خودشون کردند ............ عده خاص و معدودی که توی تیم اونا بودند، مامور یت های خارج از کشورشون را صرف تحصیل و ارتباط با بنگاه های علمی دنیا کردند با اینکه خلاف قانون بود و اگه بقیه این کارو میکردند، پدر پدر جدشونو در میاوردند... یه نمونش همین بابایی که امشب با شما اون برخوردو کرد. قطعا میشناسیش. این بابا سن و سالش از منم بیشتره اما برای چهارمین سال، تمدیدش کردن و نه تنها بازنشستگی پیش از موعد، بلکه الان چهارمین سال تمدید قراردادش بعد از بازنشستگیش هست!» گفتم: نفعش از این پرونده چیه؟ گفت: ما از وقتی یادمونه، این بابا همیشه صاحاب این سوژه بوده و جدیدا فهمیدیم که حتی یک برگ گزارش در طول هفت سال اخیر، از دفتر این بابا به مقامات نرسیده. با اینکه بقیه کارگروه ها گزارشات درست و دقیقی میدادند، اما با نفوذی که این داره، اتفاق خوب و موثری در نتیجه این پرونده رخ نمیده! گفتم: به کی وصله؟ گفت: از بالا نمیدونیم ... اما از پایین، با تمام سوژه های پرونده شما ارتباط نزدیک داره! گفتم: جسارتا اسناد این ارتباطات موجوده؟ گفت: خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش بکنید! خیلی جا خوردم ... گفتم: الان میخواید چیکار کنید؟ گفت: ببین پسرم! من و رحمان و این سه چهار بزرگوار، حاضریم به شما کمک بدیم که این پرونده ختم به جاهای خوب و موثری بشه! گفتم: ینی چی؟ متوجه نمیشم! گفت: این جریانی که تو دست روش گذاشتی، با این مسیر به جایی نمیرسه! خیلی ها درگیرش هستند. بهتره بگم خیلیا آلودش شدند. منظورم از خیلیا از مذهبی ها و بدنه حزب اللهی کشور هست. از بعضی از علما و حوزه های علمیه که متاسفانه شدیدا دارن بندو به آب میدن گرفته تا بچه مذهبی هایی که دلشون از امام جمعه شهر و سپاه و نیروهای ارزشی گرفته و دنبال یه آقا بالاسر باحال و مثلا باکرامت میگردن که زیر علمش سینه بزنن! مگر اینکه اسناد و مدارک معتبرتری برای شورای عالی امنیت ملی بتونیم فراهم کنیم. گفتم: ینی اینقدر از اداره و بچه های خودمون ناامید هستید؟ گفت: به هیچ وجه! اشتباه نکن! این حرکتی که دارم توضیح میدم، دقیقا از درون خود اداره و توسط یچه های گل انقلابی و جوون های باسواد و با انگیزه مثل خودت داره مدیریت میشه. اما الان صلاح بر این هست که پرونده از خود مقامات ما اونجا نره. بلکه از طریق دیگه ای که بعدا برات میگم، به شورای عالی امنیت ملی برسه! قصه خیلی برام مهیج و جالبتر شد. احساس میکردم خون تازه داره توی رگام میجوشه و حرکت میکنه! احساس میکردم باید دست به یک حجامت خونین زد و علف های هرز انقلاب را از باغچه دین و اعتقاد مردم کَند و دور انداخت! ادامه دارد 📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی ⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشته‌ی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 🌹❤ ♦️🌷قسمت 42 تهران _ شهر ری اون شب برای من، فصل جدیدی بود که بر فعالیت حرفه ای و زندگی انقلابی من باز شد. حرفهای اون پیر امنیتی و انقلابی که اسمش «حاج احمد» بود، حس و هوای تازه ای در سرم ایجاد کرده بود. باید از قید و بند پرونده ای و اداره ای خارج میشدم. حاج احمد بهم گفت: تو گام اول را خیلی خوب اومدی. گام اول همین بوده که باهاش سرشاخ نشدی. همین که جلوی اون درنیومدی و کلنجار نرفتی، نشون میده که حرفه ای هستی. اون لحظه اگه مقاومتی در تو میدید، باور کن حتی احتمال حبس و بازداشتت هم بود. چه برسه به اینکه بخوای الان اینجا باشی. گفتم: الان تکلیف چیه؟ یا همون گام دوم چیه؟ گفت: اونا رقیب شما نیستند. بلکه شما باید به این باور برسی که اونا حریف شما هستند. فضای رقابتی نیست. چون فضای رقابتی تعریف داره. شما با هم حریفید. اون طرف حریف سواره نظام هست و این طرف، حریف پیاده نظام. اگر باهاشون رودررو بشی، حذفت میکنن. اگه باهاشون بازی کنی و بدونن که بازی کن هستی، با یه تکل از پشت، زمین گیرت میکنن... گفتم: متوجهم. درسته ... حاج احمد یه کم پاهاشو به زور تکون داد و راحترتر نشست و گفت: من طرح مسئله میکنم. بعدش میخوام ببینم نظر خودتون چیه؟ گفتم: بفرمااید. اجازه بدید کتم را دربیارم. حاج احمد ادامه داد: بذار یه صغری و کبری بچینم برات: ما با یه فساد گسترده در جامعه مذهبی مواجهیم که در داخل، شدتش به مراتب بیشتر از خارج هست. (این صغری) هیچ فسادی به صورت اپیدمی و یا اعلام آشکار در جامعه درنمیاد مگر اینکه پشتوانه و عقبه سیاسی داشته باشی. (اینم کبری) نتیجش با شما ... در حالی که مینوشتم و فکر میکردم، گفتم: درسته ... نتیجش میشه این که این فساد گسترده مذهبی که از امسال به صورت پیوند علنی دو جریان تکفیری شیعی رخ داده، از پشتوانه و عقبه سیاسی قابل توجهی در داخل برخودار هست. گفت: یه معنی بدتر از ایناش چی میشه؟ گفتم: معانیش که خیلی ... میشه گفت ... بدتر از این حرفاست ... مثلا ینی همه حواسشون به طرف ده بیست تا شبکه ماهواره ای و ادا و ادوار چند تا مداح و آخوند هیئتهای اونا گرمه اما غافل از اینکه تا کسی یا جریانی از اونا حمایت نکنه، نمیتونن اینجوری شاخ بشن! گفت: دیگه؟ گفتم: یه نوع خوددرگیری شدیدی بین جامعه مذهبیمون رخ میده که هر دو طرف معتقدند دارن به تکلیفشون عمل میکنند و همش تو سر هم میزنن و همدیگه را تکفیر میکنن! اولش به اسم نقد همدیگه ... وقتی شدید شد و هیچ کدوم کوتاه نیومدند، تکفیر و اعلام برائت از همدیگه ... و ... حاج احمد یه کم حساس تر نشست و گفت: مرحله بعدیشو یه کم بلندتر فکر کن بشنوم! بگو ... مرحله بعدیش ... بگو ... گفتم: قطعا و بدون شک درگیری و جنگ های مذهبی! گفت: آباریک الله! جنگ مذهبی یا به عبارت بهتر بگم: جنگ درون مذهبی! در حالی که ابروهامو در هم کشیده بودم و به کاغذم نگاه میکردم، گفتم: درسته. این از قائله داعش و النصره خیلی بدتره. چون اون دو تا قائله، تقریبا میشه گفت جنگ درون دینی و خارج از مرزهای ما بودند. هفت ساله که همه حواسشون به جنگ درون دینی پرت شده (با اینکه واقعا هم تکلیفمون بود که فتنه داعشو خاموش کنیم و کردیم الحمدلله!) اما این وسط یه حاشیه امن برای اینا پیش اومد و شروع به پیشرفت کردند. (البته ما از اینا غافل نبودیم و رصد و کنترل داشتیم اما ...) حاج احمد گفت: اینو دیگه هر بچه دانشجوی خودمونم میدونه که وقتی سلاح به دست اینا بِدَن و شیوخ و لیدرهای اینا امر به خروج (قیام مسلحانه) کنن، وضعیت ایران به مراتب، بدتر و شدیدتر از سوریه و یمن و عراق و اینا میشه! گفتم: دقیقا ... چون سوریه و عراق و یمن حداقل ما را داشتند که به دادشون برسیم ... اما دیگه ما باید روی دیوار کی تکیه بدیم و روی هیکل کی حساب کنیم؟! گفت: خیلی خب ... اینا که از بدهیات بحثمون بود. حالا نظرت چیه پسر جان؟ گفتم: والا از اینکه ما با یه جریان مواجهیم و قدرت و ثروت هم دارن و حمایت پنهان و آشکار میشن، شکی نیست. اما زدن ریشه اینا ... نمیدونم والا ... چی بگم؟ میتونم بگم هستم و بسم الله ... اما ... حاج احمد یه لبخند زد و گفت: اما و اگر نداره ... شما فقط یه راه حل داری! خیلی فکر کردم ... راس میگفت ... فقط یه راه حل داشتیم ... ادامه دارد 📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی ⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشته‌ی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 🌹❤ 🌺🌷قسمت 43 تهران _ در مسیر برگشتن از شهر ری ساعت حدود چهار صبح بود. اگه بگم برای تا آخر عمرم در یک شب، در جوار شابدوالعظیم و پیش یه پیر انقلابی تکلیف و بار یه عمرم را بستم و حساب و کتاب کردم، گزاف نگفتم. وقتی آدم تو پرونده ها و افراد و سوژه ها و ترفندها و... غرق میشه، بعضی وقتا فرصت نمیکنه و دیگه ذهنش یاری نمیکنه که بخواد کلانتر نگا کنه و چهار قدم اون طرفترشو ببینه! متاسفانه خیلی از رفقا معمولا اینقدر که درگیر امواج میشن، از اصل جریان غافل میشن. چرا؟ چون ما ملتی هستیم که معمولا از اخبار حرف زدیم ... نه از تحلیل ... از اشخاص حرف زدیم ... نه از جریان شناسی ... هر وقتم میخواستیم جریان شناسی کنیم، یا از خودی خوردیم و گفتن خالی میبنده و داره دشمنو گنده میکنه! و یا از بیگانه و حریف خوردیم که گفتن توهم توطئه داره! بگذریم ... رسیدیم همونجا که رحمان برامون در نظر گرفته بود و حیدر هم همونجا پیاده کرده بودیم. با اینکه خستگی ممتد و انباشته داشتم، اما نخوابیدم تا نمازم قضا نشه. بعد از نماز یه جا برای خودم توی اون خونه جدید پیدا کردم و دراز کشیدم ... به محض اینکه دراز کشیدم، دیگه نفهمیدم چی شد ... حدود ساعتای 9 صبح بود که با صدای گوشی همراهم از خواب بیدار شدم. شماره اختصاصی افتاده بود. فهمیدم از اداره است. گوشیو برداشتم. رحمان بود ... خیلی رسمی و خشک گفت: لطفا پایان ماموریت بچه ها را ثبت کنید! خب منظورش فهمیدم. گفتم: همین جا ثبت کنم یا بفرستم اداره؟ گفت: فرقی نمیکنه! هر جا خودتون صلاح میدونید. رفتم رو خط داوود ... بهش گفتم: اعلام موقعیت! گفت: نیستی حاجی! حیدرم خیلی آهش سرده! چیزی شده؟ گفتم: پایان ماموریت بزن و برگرد قم! فردا خودتو به اداره قم معرفی کن. گفت: چشم! یه چیزی نمیگی که دلم آروم بشه؟ گفتم: الا بذکرالله تطمئن القلوب! گفت: چشم. هر جور صلاحه. حلال بفرمایید! یاعلی. حیدر که داشت ده چشمی نگام میکرد، گفت: حاجی خیره انشاالله! گفتم: قطعا خیره! بیا بشین اینجا کارت دارم. اومد و گفت: جانم! امر؟ گفتم: حیدر جان! همونطور که دیدی، ما متاسفانه یا خوشبختانه دیگه پرونده تو دستمون نیست و دکمون کردن! همین حالا با داوود ارتباط بگیر و با هم برگردین. اینم نامه ترخیص ماموریت! ترخیص دادم که بتونی هر جا ........ باورش بیچاره براش سخت بود! اما حیدر هم فقط یه کلمه گفت: چشم! شما چیکار میکنی؟ با ما برمیگردی؟ گفتم: یه کار نیمه تموم دارم که باید تمومش کنم. اما ... آره ... میام قم ... ولی امروز فردا نیست ... شما برین ... من بعدا میام ... یه ساعت بعدش، حیدر و داوود راهی شدن و رفتن قم! حالا من بودم و خودم و یه دنیا کاری که رو سرم ریخته بود و نمیدونستم از کجا شروع کنم. برای رحمان پیام دادم و نوشتم: از همین امروز بعد از ظهر، بسم الله ... نوشت: چشم ... میگم بچه ها برنامشون ردیف کنند... گفتم: فعلا همون جمع اون شب کافیه ها ... شلوغش نکنیم فعلا ... گفت: والا بازم خوب جراتی داری که لااقل به همونا اعتماد داری! چشم... گفتم: خیره انشاءالله ... دیدم دارن در میزنن! خدافظی کردم و رفتم پشت در! از چشمی در نگا کردم ... دیدم دو نفرن ... با کت و شلوار سورمه ای ... احساس خوبی بهم دست نداد ... در را باز کردم ... سلام ... آقای محمد .......... ؟ بله ... امرتون؟ برگه شناسایی بهم نشون دادن! یکیشون گفت: جناب شما باید با ما تشریف بیارین! ادامه دارد 📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی ⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت