📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#پسر_نوح 🌹❤
❤🌹 قسمت چهل و یک
تهران _ شهر ری
کم کم داشتیم به محله نزدیک میشدیم. از خیابون جلوی شابدوالعظیم رد شدیم. به محض اینکه چشممون به گنبدش افتاد، دو تامون دستمون گذاشتیم رو سینه و سلام کردیم. چقدر حال و هوای اطراف حرم شاه چراغ خودمونو داشت.
خیلی خلوت بود. آخه دیگه نصف شب شده بود و شب جمعه هم نبود که بخواد مثلا اطراف حرم شلوغ پلوغ باشه. وارد یه خیابون شد و سر یه کوچه پارک کرد. پیاده شدیم و وارد کوچه شدیم. چیزی حدود 100 متر داخل کوچه رفتیم. خیلی بافت قدیمی و سنتی خاصی داشت.
دم یه درد ایستاد. یه نگا به این طرف و اون طرف کرد. وقتی خیالش راحتتر شد، آروم چند بار دق الباب کرد. در را زدند و باز شد و رحمان اول به من تعارف کرد و بعدش یا الله گویان وارد خونه شد. وقتی وارد شدیم، در را پشت سرمون بست و به طرف حیاط خونه پیش رفتیم.
یکی دو تا حاج خانم توی حیاط بودن و به اونا سلام کردیم. رحمان پرسید: حاج آقا داخلن؟
خانمی که سنش بیشتر بود گفت: بله پسرم. منتظرتونن!
دو سه تا پله خورد و رفتیم بالا. چند تا کفش اونجا بود که مشخص بود فقط یه نفر داخل اطاق نیست. در اطاق قدیمی را زد و وقتی گفت، بفرمایید! وارد شدیم.
وقتی وارد شدم، خیلی تعجب کردم. دیدم دو سه نفر از بچه های اداره هستن. از بچه های بسیار گل و اصطلاحا بچه پیغمبرهای اداره. اما ... اون چیزی که نظرمو جلب کرد، پیر مرد حدودا 60 یا 65 ساله ای بود که خیلی چهره نورانی داشت!
اونا جلوی ما به احترام بلند شدند و با همشون سلام و علیک کردیم. اما حاج آقا بلند نشد و دقیق تر که نگاه کردم، دیدم پاهاش یه جوریه. بعدش فهمیدم که بنده خدا فلج هستند و با ویلچر این طرف و اون طرف میرن. اما اون لحظه روی تشک نشسته بودند و ما و بچه ها دورشون نشسته بودیم.
یه حال خاصی بر اطاق حاکم بود. یه معنویت خاص. یه حسّ بسیار لذیذ و عزیز. بچه ها شاید باورتون نشه اما الان که دارم تایپ میکنم، اشک تو چشام حلقه زد. کلا حس خیلی خوبی بود.
حاج آقا رو به من کرد و گفت: خوش آمدید! شما باید آقا محمد قد بلند و عینکی و چشم قهوه ای و باهوش و زیرک شیراز باشید. بله؟
هممون خندیدیم. معمولا خودمو برای کسی کوچیک نمیکنم اما اون لحظه دلم خواست بهش بگم و گفتم: کوچیک شمام!
گفت: بزرگوارید. با تعاریفی که بچه ها از شما دارن، برای خیلی ها اسطوره هستید. حتی برای کسانی که هویت شما را نمیشناسن اما دلداده شما هستند.
گفتم: آواز دهل شنیدن از دور خوش است. ارادتمندم. گفت: اینجا همه از خود هستند. بقیه برادرا را که میشناسید.
گفتم: بله. همشون از خوبان و کاربلدهای اداره هستند.
گفت: خب الحمدلله. ظاهرا هنوز شام نخوردید. من معمولا شبهای زمستون چیزی نمتونم بخورم. ولی برای شما و آقا رحمان، حاج خانم شام آماده کردن. الان میل میفرمایید یا اول گفتگو کنیم؟
گفتم: راضی به زحمت نبودم. میل ندارم. ممنونم. تو زحمت افتادید.
گفت: میل نداشتنتون کاملا طبیعیه. شما دموی هستید. یک دموی مدیر و فعال و داغ! اگر برخوردی مثل امشب پیش بیاد براتون، بهم میریزید و احتمالا اولین جایی که اذیت میشه، معدتون هست. حالا فرصت زیاده برای این صحبت ها. ولی حداقل الان این دمنوش حاج خانم ما را میل کنید. یه کم بهتر میشید.
شاید خوشمزه ترین دمنوش عمرم در اون لحظه در یه لیوان کمر باریک خوردم. جاتون خالی.
همه ساکت بودن و فقط حاج آقا صحبت میکرد. چیزی حدود دو ساعت دور هم بودیم و حرف زدیم. اما من فقط جاهای مهمترشو میگم:
حاج آقا گفت: «ببینید آقا محمد! سالها پیش، وقتی تازه داشت هسته های رصد و کنترل و مبارزه با انحرافات مذهبی در اداره به صورت علمی تر و کاملتر شکل میگرفت، قرار شد یه پنبه زنی اساسی و حساس درون سازمانی هم در این زمینه صورت بگیره... خب بودند عده ای که شناسایی شدن و باهاشون برخورد شد ...
اما یه عده به هر قیمتی بود، موندند. اما نه موندنی که امیدی به تحول و یا درست شدنشون باشه. بلکه اونا به نوعی که برای خیلیا جای سوال بود، توی لاک خودشون رفتند اما مشخص بود که بیکار نیستند.
به جای ما که تمام عمر و جون و سلامتیمون گرفتیم کف دست و شب و روزمون رو پای این پرونده و اون پروژه صرف کردیم، اونا لابی ها و روابط یابی و کادر سازی کردند. تمام وقت و هزینه بیت المال را خرج شناسایی و کلاس ها و روابط با آقای س.ح کردند. شده بود قطب علمی و سازمانیشون... با اینکه دیگه سالها تو سازمان نبود، اما جوری تربیت کرده بود که سالها و حتی ......... ادامه داشت .... تا سال ... که پای قتل های.......»
💚💚💚بعدی 👇👇👇
💚💚💚
من فقط و فقط دهنم باز و بازتر میشد. تحلیل و جریان شناسی که داشت نقل میکرد، خیلی به واقع نزدیک تر از اون چیزایی بود که از بقیه شنیده بودم و خودم به ذهنم اومده بود.
ادامه داد و گفت: «تا اینکه دور افتاد دستشون. تعدادشون هم کم نبود. شروع به نوشتن و نهادینه کردن ایده های خودشون کردند ............ عده خاص و معدودی که توی تیم اونا بودند، مامور
یت های خارج از کشورشون را صرف تحصیل و ارتباط با بنگاه های علمی دنیا کردند با اینکه خلاف قانون بود و اگه بقیه این کارو میکردند، پدر پدر جدشونو در میاوردند...
یه نمونش همین بابایی که امشب با شما اون برخوردو کرد. قطعا میشناسیش. این بابا سن و سالش از منم بیشتره اما برای چهارمین سال، تمدیدش کردن و نه تنها بازنشستگی پیش از موعد، بلکه الان چهارمین سال تمدید قراردادش بعد از بازنشستگیش هست!»
گفتم: نفعش از این پرونده چیه؟
گفت: ما از وقتی یادمونه، این بابا همیشه صاحاب این سوژه بوده و جدیدا فهمیدیم که حتی یک برگ گزارش در طول هفت سال اخیر، از دفتر این بابا به مقامات نرسیده. با اینکه بقیه کارگروه ها گزارشات درست و دقیقی میدادند، اما با نفوذی که این داره، اتفاق خوب و موثری در نتیجه این پرونده رخ نمیده!
گفتم: به کی وصله؟
گفت: از بالا نمیدونیم ... اما از پایین، با تمام سوژه های پرونده شما ارتباط نزدیک داره!
گفتم: جسارتا اسناد این ارتباطات موجوده؟
گفت: خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش بکنید!
خیلی جا خوردم ...
گفتم: الان میخواید چیکار کنید؟
گفت: ببین پسرم! من و رحمان و این سه چهار بزرگوار، حاضریم به شما کمک بدیم که این پرونده ختم به جاهای خوب و موثری بشه!
گفتم: ینی چی؟ متوجه نمیشم!
گفت: این جریانی که تو دست روش گذاشتی، با این مسیر به جایی نمیرسه! خیلی ها درگیرش هستند. بهتره بگم خیلیا آلودش شدند. منظورم از خیلیا از مذهبی ها و بدنه حزب اللهی کشور هست. از بعضی از علما و حوزه های علمیه که متاسفانه شدیدا دارن بندو به آب میدن گرفته تا بچه مذهبی هایی که دلشون از امام جمعه شهر و سپاه و نیروهای ارزشی گرفته و دنبال یه آقا بالاسر باحال و مثلا باکرامت میگردن که زیر علمش سینه بزنن! مگر اینکه اسناد و مدارک معتبرتری برای شورای عالی امنیت ملی بتونیم فراهم کنیم.
گفتم: ینی اینقدر از اداره و بچه های خودمون ناامید هستید؟
گفت: به هیچ وجه! اشتباه نکن! این حرکتی که دارم توضیح میدم، دقیقا از درون خود اداره و توسط یچه های گل انقلابی و جوون های باسواد و با انگیزه مثل خودت داره مدیریت میشه. اما الان صلاح بر این هست که پرونده از خود مقامات ما اونجا نره. بلکه از طریق دیگه ای که بعدا برات میگم، به شورای عالی امنیت ملی برسه!
قصه خیلی برام مهیج و جالبتر شد.
احساس میکردم خون تازه داره توی رگام میجوشه و حرکت میکنه!
احساس میکردم باید دست به یک حجامت خونین زد و علف های هرز انقلاب را از باغچه دین و اعتقاد مردم کَند و دور انداخت!
ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#پسر_نوح 🌹❤
♦️🌷قسمت 42
تهران _ شهر ری
اون شب برای من، فصل جدیدی بود که بر فعالیت حرفه ای و زندگی انقلابی من باز شد. حرفهای اون پیر امنیتی و انقلابی که اسمش «حاج احمد» بود، حس و هوای تازه ای در سرم ایجاد کرده بود. باید از قید و بند پرونده ای و اداره ای خارج میشدم.
حاج احمد بهم گفت: تو گام اول را خیلی خوب اومدی. گام اول همین بوده که باهاش سرشاخ نشدی. همین که جلوی اون درنیومدی و کلنجار نرفتی، نشون میده که حرفه ای هستی. اون لحظه اگه مقاومتی در تو میدید، باور کن حتی احتمال حبس و بازداشتت هم بود. چه برسه به اینکه بخوای الان اینجا باشی.
گفتم: الان تکلیف چیه؟ یا همون گام دوم چیه؟
گفت: اونا رقیب شما نیستند. بلکه شما باید به این باور برسی که اونا حریف شما هستند. فضای رقابتی نیست. چون فضای رقابتی تعریف داره. شما با هم حریفید. اون طرف حریف سواره نظام هست و این طرف، حریف پیاده نظام. اگر باهاشون رودررو بشی، حذفت میکنن. اگه باهاشون بازی کنی و بدونن که بازی کن هستی، با یه تکل از پشت، زمین گیرت میکنن...
گفتم: متوجهم. درسته ...
حاج احمد یه کم پاهاشو به زور تکون داد و راحترتر نشست و گفت: من طرح مسئله میکنم. بعدش میخوام ببینم نظر خودتون چیه؟
گفتم: بفرمااید. اجازه بدید کتم را دربیارم.
حاج احمد ادامه داد: بذار یه صغری و کبری بچینم برات:
ما با یه فساد گسترده در جامعه مذهبی مواجهیم که در داخل، شدتش به مراتب بیشتر از خارج هست. (این صغری)
هیچ فسادی به صورت اپیدمی و یا اعلام آشکار در جامعه درنمیاد مگر اینکه پشتوانه و عقبه سیاسی داشته باشی. (اینم کبری)
نتیجش با شما ...
در حالی که مینوشتم و فکر میکردم، گفتم: درسته ... نتیجش میشه این که این فساد گسترده مذهبی که از امسال به صورت پیوند علنی دو جریان تکفیری شیعی رخ داده، از پشتوانه و عقبه سیاسی قابل توجهی در داخل برخودار هست.
گفت: یه معنی بدتر از ایناش چی میشه؟
گفتم: معانیش که خیلی ... میشه گفت ... بدتر از این حرفاست ... مثلا ینی همه حواسشون به طرف ده بیست تا شبکه ماهواره ای و ادا و ادوار چند تا مداح و آخوند هیئتهای اونا گرمه اما غافل از اینکه تا کسی یا جریانی از اونا حمایت نکنه، نمیتونن اینجوری شاخ بشن!
گفت: دیگه؟
گفتم: یه نوع خوددرگیری شدیدی بین جامعه مذهبیمون رخ میده که هر دو طرف معتقدند دارن به تکلیفشون عمل میکنند و همش تو سر هم میزنن و همدیگه را تکفیر میکنن! اولش به اسم نقد همدیگه ... وقتی شدید شد و هیچ کدوم کوتاه نیومدند، تکفیر و اعلام برائت از همدیگه ... و ...
حاج احمد یه کم حساس تر نشست و گفت: مرحله بعدیشو یه کم بلندتر فکر کن بشنوم! بگو ... مرحله بعدیش ... بگو ...
گفتم: قطعا و بدون شک درگیری و جنگ های مذهبی!
گفت: آباریک الله! جنگ مذهبی یا به عبارت بهتر بگم: جنگ درون مذهبی!
در حالی که ابروهامو در هم کشیده بودم و به کاغذم نگاه میکردم، گفتم: درسته. این از قائله داعش و النصره خیلی بدتره. چون اون دو تا قائله، تقریبا میشه گفت جنگ درون دینی و خارج از مرزهای ما بودند. هفت ساله که همه حواسشون به جنگ درون دینی پرت شده (با اینکه واقعا هم تکلیفمون بود که فتنه داعشو خاموش کنیم و کردیم الحمدلله!) اما این وسط یه حاشیه امن برای اینا پیش اومد و شروع به پیشرفت کردند. (البته ما از اینا غافل نبودیم و رصد و کنترل داشتیم اما ...)
حاج احمد گفت: اینو دیگه هر بچه دانشجوی خودمونم میدونه که وقتی سلاح به دست اینا بِدَن و شیوخ و لیدرهای اینا امر به خروج (قیام مسلحانه) کنن، وضعیت ایران به مراتب، بدتر و شدیدتر از سوریه و یمن و عراق و اینا میشه!
گفتم: دقیقا ... چون سوریه و عراق و یمن حداقل ما را داشتند که به دادشون برسیم ... اما دیگه ما باید روی دیوار کی تکیه بدیم و روی هیکل کی حساب کنیم؟!
گفت: خیلی خب ... اینا که از بدهیات بحثمون بود. حالا نظرت چیه پسر جان؟
گفتم: والا از اینکه ما با یه جریان مواجهیم و قدرت و ثروت هم دارن و حمایت پنهان و آشکار میشن، شکی نیست. اما زدن ریشه اینا ... نمیدونم والا ... چی بگم؟ میتونم بگم هستم و بسم الله ... اما ...
حاج احمد یه لبخند زد و گفت: اما و اگر نداره ... شما فقط یه راه حل داری!
خیلی فکر کردم ...
راس میگفت ...
فقط یه راه حل داشتیم ...
ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#پسر_نوح 🌹❤
🌺🌷قسمت 43
تهران _ در مسیر برگشتن از شهر ری
ساعت حدود چهار صبح بود. اگه بگم برای تا آخر عمرم در یک شب، در جوار شابدوالعظیم و پیش یه پیر انقلابی تکلیف و بار یه عمرم را بستم و حساب و کتاب کردم، گزاف نگفتم.
وقتی آدم تو پرونده ها و افراد و سوژه ها و ترفندها و... غرق میشه، بعضی وقتا فرصت نمیکنه و دیگه ذهنش یاری نمیکنه که بخواد کلانتر نگا کنه و چهار قدم اون طرفترشو ببینه! متاسفانه خیلی از رفقا معمولا اینقدر که درگیر امواج میشن، از اصل جریان غافل میشن. چرا؟ چون ما ملتی هستیم که معمولا از اخبار حرف زدیم ... نه از تحلیل ... از اشخاص حرف زدیم ... نه از جریان شناسی ...
هر وقتم میخواستیم جریان شناسی کنیم، یا از خودی خوردیم و گفتن خالی میبنده و داره دشمنو گنده میکنه! و یا از بیگانه و حریف خوردیم که گفتن توهم توطئه داره!
بگذریم ...
رسیدیم همونجا که رحمان برامون در نظر گرفته بود و حیدر هم همونجا پیاده کرده بودیم. با اینکه خستگی ممتد و انباشته داشتم، اما نخوابیدم تا نمازم قضا نشه. بعد از نماز یه جا برای خودم توی اون خونه جدید پیدا کردم و دراز کشیدم ... به محض اینکه دراز کشیدم، دیگه نفهمیدم چی شد ...
حدود ساعتای 9 صبح بود که با صدای گوشی همراهم از خواب بیدار شدم. شماره اختصاصی افتاده بود. فهمیدم از اداره است. گوشیو برداشتم. رحمان بود ... خیلی رسمی و خشک گفت: لطفا پایان ماموریت بچه ها را ثبت کنید!
خب منظورش فهمیدم. گفتم: همین جا ثبت کنم یا بفرستم اداره؟
گفت: فرقی نمیکنه! هر جا خودتون صلاح میدونید.
رفتم رو خط داوود ... بهش گفتم: اعلام موقعیت!
گفت: نیستی حاجی! حیدرم خیلی آهش سرده! چیزی شده؟
گفتم: پایان ماموریت بزن و برگرد قم! فردا خودتو به اداره قم معرفی کن.
گفت: چشم! یه چیزی نمیگی که دلم آروم بشه؟
گفتم: الا بذکرالله تطمئن القلوب!
گفت: چشم. هر جور صلاحه. حلال بفرمایید! یاعلی.
حیدر که داشت ده چشمی نگام میکرد، گفت: حاجی خیره انشاالله!
گفتم: قطعا خیره! بیا بشین اینجا کارت دارم.
اومد و گفت: جانم! امر؟
گفتم: حیدر جان! همونطور که دیدی، ما متاسفانه یا خوشبختانه دیگه پرونده تو دستمون نیست و دکمون کردن! همین حالا با داوود ارتباط بگیر و با هم برگردین. اینم نامه ترخیص ماموریت! ترخیص دادم که بتونی هر جا ........
باورش بیچاره براش سخت بود! اما حیدر هم فقط یه کلمه گفت: چشم! شما چیکار میکنی؟ با ما برمیگردی؟
گفتم: یه کار نیمه تموم دارم که باید تمومش کنم. اما ... آره ... میام قم ... ولی امروز فردا نیست ... شما برین ... من بعدا میام ...
یه ساعت بعدش، حیدر و داوود راهی شدن و رفتن قم!
حالا من بودم و خودم و یه دنیا کاری که رو سرم ریخته بود و نمیدونستم از کجا شروع کنم.
برای رحمان پیام دادم و نوشتم: از همین امروز بعد از ظهر، بسم الله ...
نوشت: چشم ... میگم بچه ها برنامشون ردیف کنند...
گفتم: فعلا همون جمع اون شب کافیه ها ... شلوغش نکنیم فعلا ...
گفت: والا بازم خوب جراتی داری که لااقل به همونا اعتماد داری! چشم...
گفتم: خیره انشاءالله ...
دیدم دارن در میزنن!
خدافظی کردم و رفتم پشت در!
از چشمی در نگا کردم ... دیدم دو نفرن ... با کت و شلوار سورمه ای ...
احساس خوبی بهم دست نداد ...
در را باز کردم ...
سلام ... آقای محمد .......... ؟
بله ... امرتون؟
برگه شناسایی بهم نشون دادن!
یکیشون گفت: جناب شما باید با ما تشریف بیارین!
ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#پسر_نوح 🌹❤
🌷🌺قسمت 44
تهران _ در راه مسیر اداره _ تحت الحفظ
تو راه بودیم که با خودم انواع و اقسام افکار بهم دست داد. یه وقت با خودم فکر میکردم که ینی کی باهام کار داره؟ چیکارم دارن؟ چه خبرشونه؟ به قول اون بابا: چه خبرشونه؟! خوبه حالا پا تو کفش گنده تر از اینا نکردم... وگرنه دیگه لابد باید فاتحمو میخوندم!
خلاصه همه جور فکری کردم اما خبری از ترس نبود. نه اینکه بخوام بگم آدم نترسی هستم. نه! اتفاقا ترس خوبه و هر کی میگه ترس بده، اشتباه میکنه. اما... به قول بچه ها سنسورهای ترسم اون لحظه آلارم نمیداد و خطری را حس نمیکردم وگرنه باید ظرف مدت چند دقیقه کوتاه از وسط سه چهار تا جنازه خودمو نجات میدادم.
برخورد مامورها هم محترمانه بود و مثل همیشه برخورد که با همه برخورد میشد، با منم معمولی برخورد کردند.
تا اینکه رسیدیم به یه خونه و رفت داخل و در هم پشت سرمون بسته شد و پیاده شدیم و رفتیم تو.
منو به یه اطاق راهنمایی کردن. مبله و مرتب بود. دو سه دقیقه که نشسته بودم، دیدم یکی از افراد باسابقه و بسیار محترم اداره خودمون وارد شد. تا حالا باهاش کار نکرده بودم اما تعریف اخلاق و کلاسش زیاد شنیده بودم.
سلام و علیک کردیم و خیلی گرم و مهریون برخورد کرد. دو تا لیوان آب جوش ریخت و گذاشت جلوی خودم و خودش و چایی کیسه و قند و اینا تعارف کرد و خلاصه میخوام بگم جوّ بدی نبود.
بعدش کم کم شروع به صحبت کرد که من دو سه بخش مهمشو براتون میگم:
گفت: از مجموعه پرونده هایی که شما کار کردید، اغلب پرونده های جزئی و جزیره ای بوده که البته سر از سلسله عوامل فاسد داخلی و خارجی در آورده که نشون دهنده پختگی و ذهن سرشار شما داره...
اما برادر جان! شما در بدو انتقالتون از شیراز، به پرونده ای برخوردید که نه تنها جزیره و یا محصول یه شب و یه ماه و یه سال نیست، بلکه شاید کمتر پرونده ای به ریشه داری اینا در کل مرکز اسناد و فایل های اداره ثبت شده باشه!
شما وارد مرحله ای شدین که بالاخره انتظارشو داشتیم ولی نه به اندازه کمتر از یک ماه! خب عزیز من! تو خیلی عجیب و ضربتی و یا به قول خودتون انقلابی و جهادی، از شناسایی عوامل دارین عبور میکنین و چیزی نمونده که به سرپل و یا سرپل ها برسید! شایدم رسیده باشینا... دقیق اطلاع ندارم... اما دیگه خیلی نزدیکین!
گفتم: به خاطر همین که به خیمه کفرشون نزدیک شدم، داره دور و برم شلوغ میشه و جیغ یه عده ای دراومده؟!
لبخندی زد و گفت: دقیقا ... اما اون عده که میگی، تعدادشون خیلی نیست اما خب موثرن! میتونن چوب لای چرخ روند جاری پرونده بذارن!
پوزخندی زدم و گفتم: حالا که جسارتا چوب لای چرخای خودم گذاشتن! باباهه خلال دندونشو تو اعصاب ما جا گذاشت...
خنده ای کرد و گفت: اشکال نداره حالا ... ناراحت نباش... الان اینجایی که یه کم با هم مرور کنیم و ببینیم چیکار میشه کرد؟
گفتم: جسارتا من دیگه الان به چشمای خودمم اعتماد ندارم!
گفت: منظورتو خیلی واضح فهمیدم. خب اگه بگم دوباره پروندتو با یه رویکرد جدید بهت برمیگردونم چی؟ درست میشه؟
گفتم: درد من دیگه از دیشب تا حالا پروندم نیست. من از جای دیگه دردم گرفته!
گفت: خب... بذار ببینم... اصلا بذار برم سر اصلی کاری... (یه کم سرشو آورد جلو و جوری که مثلا خودم و خودش فقط بشنویم چیزی گفت که خیلی ماجرا را جالبتر کرد) سفارش شده حاج احمد هستی!
من که بهتم زده بود بهش گفتم: کدوم حاج احمد؟
لبخندی زد و گفت: همون که دم نوش حاج خانمش و شام نصف شبی و... اینا دیگه...
خب اعتمادم جلب شد. گفتم: حالا شد یه چیزی!
گفت: خب خدا را شکر! حالا میذازی کارمونو بکنیم؟
گفتم: بفرمایید! صاب اختیارید.
گفت: خب شما باید کلا یه مدت حذف بشی! نه باید تو چشم باشی و نه رو کاغذ! نوعی حبس خانگیه اما من مقدماتشو جوری فراهم میکنم که با یه تیر دو نشون بزنیم: هم بگیم که مثلا باهات برخورد کردیم و هم بگیم که تخلیه محتوای پرونده شدی و اینا. گزارششم با من!
دیدم منطقیه. یه کار حساب شده است و میشه در مدتی که اینجام، بیشتر کسب اطلاع کنم.
گفتم: من مشکلی ندارم. اگه اینجوری صلاح میبینید، بسن الله
گفت: اگه مجبور بشیم توبیخ کتبی رو پروندت بنویسیم که حلالم میکنی؟ گفتم: برای حفظ انقلاب و زدن علفای هرزش، اگه لازم بشه حتی انواع و اقسام چیزا هم بِهِم ببندین، من مشکلی ندارم چه برسه به توبیخ کتبی!
دیدم سکوت کرده و فقط نگام میکرد...
گفتم: حتی اگه احساس میکنین خودم اقرارنامه بنویسم و بگین از اون هم عذرخواهی کنم، مشکلی ندارم اما فکر کنم دیگه اینجوری ممکنه بو ببره!
👇👇بعدی
👇👇
قشنگ میشد بهت و تعجب را از چشماش خوند. من که خداوکیلی راست و حسینی گفتم. شایدم بخاطر همین بود که گفت: تا حالا چندین مرتبه جلوی هم نسلی های شما کم آوردم. یکیش همین حالا و این حرفایی هست که زدی!
دیگه اینبار من یه لبخند زدم و گفتم: حالا
فعلا همش حَرفه که زدم. خدا کنه پای عملم نلنگه!
ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#پسر_نوح 🌹❤
🌺🌷قسمت 45
اگه بخوام بگم چه نقشه و طرحی ریخته شد و بهتره بگم ریخته شده بود و منم افتخار اینو داشتم که یه تیکه از اون پازل بودم، از دهن میفته و خوندن ادامه قصه لطفی نداره! پس اجازه بدید اینجوری ادامه بدم:
48 ساعت همونجا بودم. الحمدلله فضای مناسبی برای مطالعه برخی اسناد و مدارک پیش اومد و مطالب آرشیوی خاصی دیدم که بچه ها جمع کرده بودند و مربوط به دو جریانی بود که قراره دست به دست هم بدن و ازشون حمایت های پنهانی صورت گرفته تا به اینجا برسن و قطعا آینده مهمی هم براشون طراحی و مهندسی کردند!
در لا به لای مطالب، به یه سری نکات جالب هم رسیدم که اگه اجازه بدید خودتون در قسمت های بعد خواهید خوند اما در این قسمت، به علت مساوی نبودن اطلاعات خوانندگان گرامی و چون در قسمت های بعدی به این دو نکته نیاز داریم و یه جورایی مقدمه محسوب میشه، لطفا به دو مطلب زیر دقت کنید:
(اما قبلش باید اعلام کنم که این چند نکته ای که در ادامه میگم، چندان ارتباطی با شخصیت های پرونده های ما از جمله متین و آسید رضا نداره) :
1. «جفری هالورسون» نظریه پرداز و پروفسور دانشگاه آریزونای امریکا، پس از فتنه 88 با انتشار مقاله ای (که در سایت مرکز مطالعات استراتژیک دانشگاه آریزونا منتشر شد) تصریح نمود که دیگر راهکارهای نظامی برای مقابله با حکومت ایران چندان کارآیی نداشته و جبهه غرب و استکبار باید تغییر تاکیک داده و «براندازی نرم» را در دستور کار خویش قرار دهد.
هالورسون نظریه خود را اینگونه مطرح می کند که ما برای موفقیت در مقابل نظام و حکومت ایران، باید از ماجرای کربلا بنفع خویش بهره برداری کنیم. بدین صورت که از تمام امکانات خویش برای «یزید» معرفی کردن «حکومت ایران» استفاده نماییم. اما نکتۀ جالب توجه در اینجاست که او «جریان شیرازی ها» را بعنوان بهترین کاراکتر برای ایفا نمودن نقش طرفداران امام حسین و مقابله با یزید ساختگی یعنی نظام مقدس جمهوری اسلامی معرفی می کند!
این نظریه پرداز، برای اثبات مناسب بودن این نقش برای جریان شیرازی ها، دلیل های متعددی عنوان می کند؛ از جمله: سید بودن رهبر این جریان، اهل کربلا بودن اکثر طرفداران این طیف، منتقد بودن آنها نسبت به نظام ایران، منتسب دانستن رهبر این جریان به عنوان «امام شیرازی» و اینکه شایعۀ کشته شدن او بوسیله سم و بدست حکومت ایران، بهترین دستاویزی است که ایفای نقش لشکر اولیاء را در این سناریوی مخوف برای این طیف مناسب جلوه می نماید.
نکتۀ پایانی این مقاله، پیشنهاد به سنای امریکا برای کمک به این جریان بوسیله وسائل ارتباط جمعی از جمله شبکه های ماهواره ای، اینترنت و سایتهای خبری در جهت ترویج افکار این جریان می باشد.
2. «احمد بن اسماعيل بصری» که بعدها خود را «احمد الحسن » نامید، آغازگر جریانی نوظهور در عرصه مهدویت شده است که با حمایت کانون های دین ستیز و الگوپذیری از سران مرتد #بهائیت، ادعاهای مختلفی ارائه داده است. (لطفا روی کلمه بهاییت دقت بیشتری بفرمایید!)
فعالیت این جریان در ایران و عراق، در اواخر سالهای حاکمیت صدام رشد فزاینده ای داشته است. وی با کمک برخی از باقیمانده های رژیم بعث عراق، تشکیلات وسیعی را در مناطقی همچون نجف، در کربلا، ناصریه و بصره به راه انداخت.
احمد اسماعيل از قبیله «صیامر» در حدود سال ۱۹۷۰م/ 1349ش در منطقه ای به نام «هوير» از توابع شهرستان «زبیر» از استان بصره متولد شد. وی در سال ۱۹۹۹م از دانشگاه مهندسی بصره فارغ التحصیل شد و به حوزه علمیه شهید سید محمد صدر در نجف وارد و حدود دو سال در آنجا تلمذ نمود، سپس به خارج از کشور مسافرت کرد و در بازگشت خود را یمانی موعود و سفیر امام مهدی خواند.
او خود را با چند واسطه فرزند حضرت ولی عصر می داند و شجره نامه خود را اینگونه بیان می دارد: احمد فرزند اسماعیل فرزند صالح فرزند حسین فرزند سلمان فرزند امام مهدی(علیه سلام) و این در حالی است که طبق گفته نسب شناسان عشيرة «ابو سويلم» که احمد اسماعیل نیز به طایفه «همبوش» از آن عشيره منسوب است، سلمان فرزند داوود است و تا جد چهل و ششم وی را دقیق مشخص نموده اند که هیچ ارتباطی به ائمه و امام عصر علیه السلام ندارد.
در زمان صدام حسین، این شخص مقدمات حرکت خود را قبل از ادعای یمانی بودن پی ریزی کرد. مثلاً به فقرا کمک میکرد و سعی میکرد بین مردم وجهه مثبتی پیدا کند و خود را انسان با تقوایی نشان می داد. در ضمن این حرکات، این شخص در دانشگاه بصره فوق لیسانس عمران میگیرد و بعد از آن دو سال در حوزه شهید صدر در نجف درس میخواند و معمم میشود. یکی از دلایلی که پشت این جریان احمد الحسن دستهای پنهان وجود دارد این است که اینها مدعی هستند که حتی یک برگ فتوکپی
🌴🌴🌴بعدی
🌴🌴🌴
شناسنامه، عکس، مدرک دانشگاهی و... از وی در حوزه و دانشگاه موجود نیست و این را یک نشانه میدانند و ادعا میکنند امر خدا بر آن شد که این مدارک از بین بروند و باقی نمانند. در حالیکه علم پیامبر(صلوات الله) و امامان(علیه سلام) اکتسابی نیست بلکه الهی و از سوی خداست. احمد الحسن ادعای عصمت می کند و بر فرض عصمت، باید علم الهی داشته باشد ولی درس خوانده است و این نشانه دیگری بر باطل بودن این مدعی دروغین است.
احمد الحسن پس از نابودی حکومت صدام با همکاری شخصی بنام حیدر مشطط ادعای خود را مبنی بر اینکه امام زمان(عج الله) را در خواب دیده، ارائه کرد، نظیر کاری که دقیقا بهائیت انجام داد. این جریان به گمان من دقیقاً تجدید بهائیت است زیرا اکنون تاریخ مصرف بهائیت در زمینه مهدویت و خاتمیت و سایر مباحث تمام شده است.
جریان احمد الحسن دقیقا کپی جریان بهائیت حتی در تلوّن عقیده است. احمد الحسن از رؤیت امام در خواب به رؤیت امام در بیداری و از آن به بابیت امام که نوعی دیگر از یمانی بودن است، رسیده است. و به تازگی مبلغان این جریان چهرهای از احمد الحسن معرفی می کنند که کاملا مطابق با امام زمان (عج الله) است. یعنی به مرور مطابق جریان بهائیت در حال انتقال کارکردهای امام زمان (عجل الله) به احمد الحسن هستند. و بعید نیست که احمد الحسن ادعای پیامبری و خدایی نیز بکند.
مهد این جریان انحرافی در عراق است. در بین برادران عرب زبان ما مسئلهای به نام بیعت وجود دارد که از قدیم رسم بوده است. مبلغین این جریان انحرافی از این مسئله سوءاستفاده کردهاند و طرفدارانی در بین برادران عرب زبان ما در استان خوزستان و شهر اهواز داشتهاند. اخیرا نیز یک برنامه ریزی و کار استراتژیک و تشکیلاتی جدید بر روی حوزههای علمیه ما شروع کردهاند. فقط همین را بگم که مثلا میبینید در یه جلسه درس یا حتی مهمونی از فضلا و آخوندای جا افتاده، یهو دو سه نفر پیدا میشن و اولش به صورت تیکه و کنایه و بعدش هم به صورت طرح سوال و نقل قول و اینکه بعضیا میگن و این حرفا ... و بعدش هم اگه اوضاع جلسه را مساعد ببینن، اعلام رسمی و قاطع میکنند! اینقدر دارن کار میکنن که حتی بعضی از طلبه هاشون حتی به قیمت برخورد حوزه و طرد شدن از جمع حوزویان و افتادن از کارای تبلیغی و ... حاضر نیستند گرایششون به یمانی کذاب را مخفی و یا انکار کنند!
وجوه اشتراکی بین جریان احمد الحسن و وهابیت وجود دارد که حداقل آن دشمنی آنان با مرجعیت شیعی به خصوص در عراق و دیگری تکفیری بودنشان است. در بحث تکفیر خیلی راحت میگویند که باید ایمان بیاورید و اگر ایمان نیاورید، کافر هستند و بعضا در فضای مجازی و حقیقی افراد مخالف خود را تهدید به مرگ میکنند.
خب ...
ما با اینا مواجهیم. نکات مشترکشون را یه گوشه نوشتم:
خواستگاه و شروع دوتاش از عراق هست
دوتاشون مراجع و مردم را گمراه میدونند
شدیدا دارای مظاهر مذهبی و اصطلاحا ظاهرالصلاح هستند
از متن تشیع و به بهانه های حسینی و مهدوی بلند شدند
جمهوری اسلامی را رد کرده و اگر شرایط را مساعد ببینند، حتی از هتاکی به رهبر معظم انقلاب هم ابایی ندارند
در شکل و فرم و حتی بخش قابل توجهی از محتوا، شباهت زیادی به بهاییت و وهابیت دارند و اصلا باید این دو تا را ورژن ارتقا یافته بهاییت و وهابیت دونست!
و کلی چیزای دیگه ...
دیدید؟! دیگه کلمه و شعار و چیز خاصی هم هست که مال شیعه باشه اما این دو گروه، دست روش نذاشته باشن؟
از کربلا و ولایت فقیه و سیادت و مرجعیت و برائت و این چیزا گرفته ... تا امام زمان و مهدویت و انتظار و رهبری و حکومت جهانی نیابت و ...
حالا اینا را داشته باشین ...
خب ...
اما بعد از 48 ساعت دوباره با اون بنده خدا جلسه گذاشتیم و حدودا سه ساعت و نیم طول کشید که طرح و نقشه عملیات را برام تشریح کرد و توصیه های تکمیلی و لازم را مطرح کرد.
گفتم: بسیار خوب! پس اولین گام من در طرح جدید کجاست و چطوریه؟
گفت: #قم ... برگرد همونجا ... هر #خبری هست، همونجاست!
ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#پسر_نوح 🌹❤
🌺🌷قسمت 46
قم _ شهر کریمه اهل بیت
دوس دارم بدونین که این فصل، با تمام محدودیت هایی که در مرحله طرح و عملیات داشت، از جذاب ترین روزهای زندگی من محسوب میشه و اینقدر بهش علاقه داشتم و دارم که گاهی که حالم خوب نیست، چشمامو رو هم میذارم و اون روزا را یاد خودم میارم. شاید نتونم در قالب این کلمات و نوع روایتم، اون حس واقعی درونیم رو بهتون نشون بدم، اما تمام تلاشمو میکنم.
بسم الله ...
برگشتم قم. مستقیم رفتم حرم. همه چی دست خودشونه. حدودا یه ساعت تسویه حساب کردم. بهتره بگم: تصفیه حساب کردم. چون نفسم نیاز به تصفیه داشت تا بعدا بتونه درست تسویه کنه.
این زیارتم با همه زیارتای قبلی فرق داشت. چون به اسم مامور امنیتی و با حکم ماموریت و حس و حال پلیسی و جنایی و حل معمای اونجوری نیومده بودم. از خدا که پنهون نیست ... از شما چه پنهون به حضرت معصومه میگفتم: کاش ویتی کمان زودتر جلوی پام سبز شده بود. کاش زودتر به اینجایی رسیده بودم که حاج احمد آقا آدرسشو داده بود. و کلی کاش های دیگه ...
حالا میفهمین چرا ...
برخلاف همیشه، اداره یا خونه سازمانی نرفتم. مهمون یکی از دوستان روحانی به اسم حاج آقای مرشدی بودم و مستقیم رفتم اونجا. چهار پنج نفر از دوستان روحانی دیگه هم اونجا بودن. تخصصی فرق و ادیان کار کرده بودن و همشون اهل تالیف بودند. ماشالله هرکدوم صاحب محاسن و وجنات علمایی و حس و حال خاص طلبگی و...
سلام و علیک و یه پذیرایی مختصر و بسم الله گفتیم و شروع کردیم:
خوشحالم که محضر فضلا و علما دور هم جمع شدیم و با هم گفتگو میکنیم. حقیقتش اینه که دوستان بنده در (یه اسم همینجوری سر هم کردم و گفتم: ) سازمان بررسی های پدیده های نوظهور دینی و اجتماعی، مایلیم که از تجارب و نقطه نظرات شما سروران عزیز استفاده کنیم. من اگر بخوام طرح مسئله کنم و ...
یکی از طلبه ها حرفمو قطع کرد و گفت: جسارتا جناب دکتر! سازمانی که گفتین زیر نظر کجاست؟
گفتم: یه سازمان مردم نهاد هست که داره کارشو با قدرت شروع میکنه و دوس نداره مثل بقیه جاها تحت تاثیر سیاست ها قرار بگیره! ضمنا بنده هنوز دکترام نگرفتم.
یکیشون گفت: جسارتا مدرکتون چیه؟
گفتم: کارشناسیم امنیت شبکه خوندم و ارشدمم ....
یکی دیگه از طلبه ها که از اولش گوشیش از دستش نمیفتاد، گفت: چرا هر چی سرچ میکنم چیزی ... سایتی ... مطلبی ... معرفی درباره سازمانی که گفتین بالا نمیاره؟!
لبخندی زدم و گفتم: تازه شروع به کار سازمانی این چنینی کرده و...
یکی دیگه از طلبه ها گفت: تازه تاسیسه؟ ینی تجربه ای ندارین؟
گفتم: حالا اگه اجازه بدید توضیح بدم ممنون میشم!
یکیشون گفت: بفرمایید اما کاری به بقیه رفقا ندارم ... خودم فکر میکردم از دستگاه های امنیتی و یا دولتی و یا مثلا بیت حضرت آقا تشریف آوردین!
یکی دیگشون هم فورا گفت: منم اولش همین فکرو میکردم ... اما گویا اینجوری نیست ... درسته؟
گفتم: بله ... درسته ... از طرف دولت و بیت و نهاد امنیتی و این چیزا نیستیم.
نفر اولی گفت: ببین برادر من! ما از صحبتای شما استفاده میکنیما اما حضراتی که الان در خدمتشون هستیم، از اساتید این فن هستن و (با چشماش به صاب خونه یه نگا کرد و ادامه داد) به ما گفته بودن که از یه جای مهم قراره امروز جلسه داشته باشیم ... خب حالا علی ایّ حال بفرمایید ... فقط جسارتا یه کم زودتر که بنده یه جایی وعده کردم!
من که پیش بینی چنین برخوردی همین اول قصه نداشتم و از شیوه نگاه و نشستن اعزه در ادامه جلسه، نسبتا به هدفی که قبلش ترسیم کرده بودم حسابی ناامید شدم، خودمو کنترل کردم و گفتم:
«بله ... ممنونم ... هر چند بنظرم بهتر بود بزرگواران اجازه میدادند که چند جمله بنده کاملتر بشه و بعدش تصمیمات خوبی بشه گرفت ... اما چشم ... ادامه میدم و سعی میکنم خیلی وقت دوستان را نگیرم ... ما در شرایط جنگ نابرابر زندگی میکنیم. اینقدر جنگ بد و سختی شده که خط آتش دشمن هم از داخل داره کار میکنه و هم از خارج. نمونه بارزش همین تحرکات دینی و عقیدتی هست که میبینیم داره روی نسل جوون ما و هیئات و محافل مذهبی ما کار میکنه.
خب بنظرتون کارهای پراکنده و جزیره ای میتونه جلوی این خط آتش منسجم و ثانیه به ثانیه را بگیره؟ قطعا این تصور اشتباهه و نباید تا زمانی که نوعی اتحاد و همبستگی بین نیروهای توانمند جامعه شکل نگرفته، انتظار پیروزی داشته باشیم...»
♦️♦️♦️بعدی
♦️♦️♦️
حدود بیست دقیقه صحبت کردم. با پذیرایی و صحبتای مقدماتی که داشتن و کلش حدودا یک ساعت و خورده ای بود که نشسته بودیم.
یهو گوشی یه نفر زنگ خورد: الو ... علیکم السلام و رحمت الله ... احوال مبارک؟ بفرمایید ... نه خواهش میکنم ... بفرمایید ...
یه کی دیگه هم گوشیش زنگ خورد: سلام علیکم ... بفرمایید ... معذورم ... عصر برای استخاره تماس بگیرین ... ماجورین ان شاءالله
اما بقیشون گوش میدادن. حتی دو سه تا سوال قشنگ هم مطرح کردند... اما جلسه اونی نبود و
نشد که انتظارش داشتم
ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد