eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
878 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشته‌ی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 🌹❤ ❤🌹 قسمت سی و نهم تهران_ دفتر کار تهران برگ های کاهو خودش به خودی خود خیلی خوشمزه و مفید هست اما بعضیا بیشتر علاقه به ساقه کاهو دارند. اگر بخوان به ساقه برسن، باید از برگ ها شروع کنند و عبور کنند تا به ساقه برسن و ازش استفاده کنند. راحله و کسانی که باهاشون ارتباط داشت، حکم ساقه داشتند. دقت کنید لطفا ! حتی ریشه هم نه! بلکه ساقه. و من و تیمم مامور قطع کردن ساقه بودیم. بازم تاکید میکنم: مامور قطع ریشه نه! بلکه فقط خود ساقه! لابد ریشه را به تیم های قوی تر سپرده بودند. به خاطر همین، ما برگ ها را جدا کردیم و هر کدوم به دردمون میخورد مصرف کردیم و هر کدومش مربوط به ما نمیشد به گروه های دیگه تحویل دادیم. اما ... در رسیدن به ساقه، همیشه جای اتصال برگ ها به چشم میخوره و نمیشه به راحتی صاف صوفش کرد. مثلا همین آسید رضای پرونده ما با اینکه ساقه نبود و یکی از برگ و بَرج های پرونده بود، اما خودشو توی دردسر بزرگی انداخت. چرا؟ حالا عرض میکنم... پس از دستگیری خانم دومش، مستاصل میشه و نمیدونه چیکار کنه؟ حتی یه تماس هم با من نگرفت و روی حرف زدن با من نداشت. چون خیلی زیاد نه ... اما تا حدی از هویت خانم دومش آگاه بود و میدونست چه عتیقه ای هست و تازه اول راهشه و قراره سازمان دهی اثرگذاری در جامعه مذهبی زنان قمی که متصل به متین و اینا بودند داشته باشه. اشتباه بزرگ و نابخشودنی آسید رضا این بود که با خطی که فقط دو سه روز بود از دوستاش گرفته بود و اون خط، حدودا سه چهار ماه راکد و بلااستفاده بوده (و خیال جمع بود که مثلا ما به همین راحتی دور میخوریم اما نمیدونست که اگه قرار باشه هر متهم یا مجرمی با یه خط دیگه ادامه بده و ما نتونیم ظرف مدت چند ثانیه کشفش کنیم باید فاتحه کشور و امنیت و همه چیزو خوند) ، برای خط به اصطلاح امن راحله تماس میگیره و آمار میده که آره ... ساجده دستگیر شده ... من خیلی ترسیدم ... احتمالا نفر بعدی خودتی ... متین هم دو سه شبه که دستگیر شده ... حاج آقا هم حالش خوب نیست ... دستش رو قلبش هست و همش میگه متین! ... الان چیکار کنیم؟ و تکلیف چیه؟ حالا صدای نفس من و حیدر نمیومد و بی صبرانه میخواستیم ببینیم راحله چه تدبیری میکنه و چه مهره ای میریزه وسط؟! که دیدیم راحله یه نفس عمیق کشید و خیلی حساب شده و مثلا با وقار گفت (البته من جملات وسطش را حذف کردم تا راحت تر مطالعه کنید) : «لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم ... افوض امری الی الله ... ان الله بصیر بالعباد ... آرام باشید سید بزرگوار! به جدتوت توسل کنید. به جناب موسی بن جعفر! به کسی که عمری را در زندان های ظلم و جور سر کردند ... بگین تحصن کنن ... زن و بچه ها و اهل بیت ایشون باید تحصن کنن ... به فدک و دو سه جای دیگه هم میسپاریم که رسانه ای بشه ... که چرا پسر بزرگ مرجعیت مظلوم شیعه را دوباره دستگیر کردن؟ دختر کوچولشون چطوره؟ هنوز چادر عربی زیبا به سر میکنه؟ باید اینبار با تاسی به رقیه خاتون، با اشک های مظلومانش و سوز پدری بودنش، ارکان رژیم را بلرزونه! برین توکل کنین بر خدا ... از این پیچ هم عبور میکنیم... ضمنا دیگه تماس نگیرید ... اگر لازم شد شماره و کانال جدیدم را خدمتتون معرفی میکنم ... سلام حقیر به حضرت آقا برسونید... فی امان الله!» لطفا همین حالا دوباره برگردین و یکی دو بار دیگه جملات راحله را با دقت و تصور دقیق حال و هوای راحله و بیقراری آسید رضا از دستگیری زنش بخونید. من و حیدر مونده بودیم که با یه مرجع و استاد اخلاق هفتاد ساله روبرو هستیم یا با یه خانم مجتهده و کاریزما ؟! آخه تیپش که از دوربین داشتیم رصد میکردیم، چادری اما جوری که فوق فوق العاده جذاب و های کلاس ... (از اونا که اگه توصیفش کنم بازم جماعت از ما بهترون میگن نگو که حال بچه های مردم بد میشه و روم به دیوار گمراه میشن!) ... اما جملات هوشمندانه و حساب شده و دل قرص کن در حدّ حضرت آیت الله العظمی! به حیدر گفتم: به بچه های قم گرا بده ... بگو دو تا کار در دستور دارن: یکی اینکه میخوان تحصن کنن و رولسیون مظلومیت بچینن! و یکی دیگه هم این که میخوان رسانه ای بشه و دارن سناریو میچینن! حیدر فورا اقدام کرد و اطلاع داد. در همون لحظه داوود اومد پشت خط و گفت: حاجی مثل اینکه دارن میرسن ... بیش از یک ساعت شده ... جنت آباد هستن ... گفتم: آره ... دارم میبینم ... چیز خاصی دیدی؟ گفت: نمیدونم خاص باشه یا نه؟ اما یه ماشین آریو پشت سرمون هست! گفتم: صبر کن یه لحظه ... آهان ... دیدمش ... خب؟ از کی پشت سرته؟ گفت: 11 دقیقه است. گفتم: خیره انشاالله ... کوچه بعدی سمت چپ بپیچ و وارد خیابون اصلی بشو و برگرد سر چارراه! انگار اصلا منصرف شدی به مسیرت ادامه بدی! گفت چشم و همین کارو کرد. به حیدر گفتم: آمار این آریو را دربیار! آمارش درآورد و چیز خاصی نداشت ... 🔴🔴🔴بعدی 👇👇👇
🔴🔴🔴 اما نکتش اینجا بود که روی جی پی اس من، دقیقا همون جا پارک کرد که راننده راحله هم توقف کرد و راحله از ماشین پیاده شد. به نزدیک ترین واحد سیار اونجا دستور آمار دادم. اما داوود فورا اومد پشت خط و گفت: حاجی لغو دستور بزن... خودم هستم. گفتم: خیلی هم عالی. ببین چه خبره؟ ما الان آمار صوت و صدا میخوایم اما گوشی هایی که با راحله و رانندش هست جوابگوی ما نیست... همینو گفتم که یهو صدای بدی شنیدم... صدای ترمز شدید ماشین و کشیده شدن خیلی بد لاستیک روی آسفالت! معمولا بعد از صدای بد لاستیک روی آسفالت، صدای محکم برخورد کردن ماشینا به هم میاد. اما اون لحظه اینقدر صدا بلند و گوش خراش بود که برای چند ثانیه گوشیو از گوشامون برداشتیم! گفتم: داوود صدامو داری؟ داوود ... چیزی نگفت ... اما انگشتش هنوز روی شاسی بود و صداها را میشنیدم ... گفتم: داوود جان! هستی؟ چی شده؟ بی مزه ی مو فرریِ ریش پرفسری جواب داد: خب خدا را شکر که حداقل یه جان از شما شنیدیم! داووووود جااان ! هستم حاجی... ردیفه ... گفتم: چی شده؟ گفت: راستش برگشتم پشت سر همون آریو ... دیدم آقای الف سوارش هست ... دنبال من نبودن ... داشتن مسیر خودشون میرفتن ... الف پیاده شد و رفت همون آپارتمانی که راحله رفته بالا! گفتم: خیلی خب ... این صدای چی بود ... گفت: هیچی ... از عقب بهم زدند ... از بس من و رانندم حواسمون به این دو تا بود ... الان یه عقب دادیم در راه خدا ... گفتم: ولش کن ... بسپار به راننده ... خودت درگیر نشو ... برو ببین اونجا چه خبره؟ چرا سیگنال از گوشیاشون ندارم؟ گفت: چشم ... یا علی ! ادامه دارد 📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی ⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشته‌ی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ا🌺🍃🌺 ا🍃🌺 ا🌺 🌹❤ ❤🌹 قسمت چهل تهران _ سوار ماشین اولین بارم نبود که چوب مصلحت میخوردم و نمیدونستم دقیقا چی به چیه؟ و چرا من نمیفهمم؟ و این چیزی که میگن، کجای قرآن و حدیث و پیر و پیغمبر گفته شده؟ کاش به اندازه ای که بین آروق و پاک کردن دندوناش احادیث مربوط به خوراک و خانواده و این چیزا تحویلم میداد، بهم میگفت که دلیلش چیه و چرا خیلی شیک و مجلسی باید پرونده ای را تحویل بدم و حرفی هم نزنم و اطاعت قانونی و سازمانی محض داشته باشم، اما خودم و خودش میدونیم که هنوز حتی به نیمه هم نرسیده و کلی کار داره؟ یه شیشه آب معدنی دست حیدر بود. گرفتم و دو سه تا قلپ خوردم. حیدر گفت: حاجی شما شام هم نخوردی! میترسم باز معدتون ناراحت بشه ها! نگاش کردم و در حالی که خیلی فکرم مشغول بود، بهش گفتم: اینجوری حرف زدنت منو یاد عمار میندازه. تو کل سالهای خدمتم، فقط عمار بود که حواسش به همه چیز من بود و تر و خشکم میکرد. حیدر گفت: همین که شیرازه؟ اون شب تلفنی با آسید رضا حرف زد و آرومش کرد؟ گفتم: آره ... رحمان کی میرسیم؟ رحمان گفت: دو سه دقیقه دیگه ایشالله ... رسیدیم و حیدر پیاده شد. دید من پیاده نشدم. گفت: حاجی شما جایی میرین؟ گفتم: تو همین جا باش. داوود هم داشته باش تا من برگردم. اینو گفتیم و با رحمان راه افتادیم. وقتی هفت هشت دقیقه ای تو راه بودیم، به رحمان گفتم: خب؟ نگفتی! کجا داریم میریم؟ رحمان که انگار از همین سوالا میترسید و دعا میکرده که نپرسم، گفت: جای بدی نیست. ببخشید که خیلی نمیتونم توضیح بدم. اما بنظرم نقش تعیین کننده ای در ادامه مسیرمون در این پرونده داره! نمیدونم اون لحظه چرا این حرفو زدم و دقیقا تو چه فکری بودم اما پرسیدم: رحمان من شنیدم تو سر این پرونده خودتو به آب و آتیش زدی! در عین حالی که محتاطی، اما همه زندگیتو سر این پرونده گرفتی کف دست! چرا؟ اگه چیزی هست و احساس خاصی در نقطه خاصی در این پرونده داری، بهتره بدونم! رحمان یه کم رنگش قرمز شد و بعد از یکی دو دقیقه سکوت گفت: «ابدا انتظار شنیدن این حرف و سوال را حداقل الان از شما نداشتم! من تیر و ترکش خورده همین جریانم. وقتی هنوز این جریانات تکفیری شیعه مد نبود، منتهی الیه انحراف بچه حزب اللهی ها انجمن حجتیه شدن بود. همین حالا هم آبشخور خیلی از اینا همون انجمن هست. دیگه من اینا را به شما نباید بگم. شما ماشالله خودت استادی. اما ... گویا همون زمان، یه جریانی در اداره راه افتاد که اگه کسی را میخواستن بزنن و یا بایکوت کنن و چیزی علیهش نداشتن، باید یه جوری وصلش میکردن به این جریان! مثلا یا میگفتن رابطه داره ... یا میگفتن دلسوزی بی جا داره ... یا میگفتن معلوم نیست با جمهوری اسلامیه یا با اونا ... من باباهای زیادی دیدم که با این برچسب ها اولش منزوی شدن ... بعدش هر روز پیرتر شدن ... بعدشم سنوات ارفاقی و نهایتا خونه نشین شدند!» گفتم: الان تو میخوای این بساط را از اداره خودمون جمع کنی؟ مگه هنوز این جورین؟ گفت: نه خدا را شکر ... جمع شد ... همون موقع ها که خیالشون از بابت یه عده ای راحت شد، جمعش کردن. من با اصل این تفکر مشکل دارم! دیدم داریم میریم پایین شهر! کم کم داشت تابلو شهر ری پیدا میشد. گفتم: خب الان داریم کجا میریم؟ شهر ری؟ گفت: آره ... پشت شابدالعظیم یه محله ای هست... اونجا کار داریم. داریم میریم اونجا. دیگه من چیزی نگفتم. یادم به خانمم افتاد. گوشیمو درآوردم و نوشتم: بیداری؟ نوشت: جانم! نوشتم: یه کم لیچار بارم میکنی که ذوقت کنم؟ نوشت: لیچارم نمیاد این موقع شب! نوشتم: مثلا باید چه موقع باشه که لیچارت بیاد؟ نوشت: ولن کن حالا . چرا جوابم ندادی وقتی زنگ زدم؟ نوشتم: حالم خوب نبود. نوشت: میدونستم. اصلا به خاطر همین زنگ زدم. نوشتم: مگه قبلش میدونستی که حالم بده؟ نوشت: آره. به دلم افتاده بود. نوشتم: اگه راست میگی، الان دلم چی میخواد و حالم چطوریه؟ نوشت: صلوات بفرست! راستی محمد کی میایی؟ نوشتم: نمیدونم. الان دارم میرم جایی. استراحت کن شما. نوشت: درد داریم که اینموقع شب بیداریم ورنه هر آدم عاقل سر شب میخوابد! 🍎🍎🍎بعدی 👇👇👇
🍎🍎🍎 نوشتم: لابد دردت منم! ببخشید دیگه! آپشن دیگه ای نداشتیم. نوشت: اون که بعله. راستی بابام سلام رسوند! به محض دیدن کلمه باباش، وسط اون همه فکر و ناامیدی و استرس، خندم گرفت! بعدش خودش نوشت: زهر انار! برو از مرحوم بابای خودت بخند! نوشتم: خدا روحت شاد کنه که روحمو شاد کردی! نوشت: خدا اموات شما هم بیامرزه! بازم خندم گرفت. نوشتم: کاری نداری؟ نوشت: مثلا کار داشته باشم. یه وخ خدایی نکرده کشور بهم نمیریزه؟ جناب! نوشتم: همیشه به محض اینکه باهات خدافظی میکنم، دوباره استرس کار میگیرتم! نوشت: حالا اگه دوباره نمیخندی، بابام هنوز دنبال وردست میگرده ها. بگم دنبال کسی نباشه؟ نوشتم: تو روح خودت و بابات! نوشت: خیلی بیشعوری! نوشتم: ما بیشتر! تموم شد ... رفت لالا کنه ... اما من بیدار ... و دوباره استرس و نامیدی از ادامه پرونده اومد سراغم... ادامه دارد 📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی ⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
3532-fa-gonahan zaban.pdf
1M
👆👆 ✅ #گناهان #زبان همراه با 👌 #حکایات #آموزنده @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
4088-fa-dastanhaye-modiryati.pdf
777.3K
👆👆 ✅داستان های مدیریتی @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
قهرمان.PDF
20.22M
📕 قهرمان ✍ #راندا_برن @charkhfalak500 @charkhfalak110 @zekrabab125 @zekrabab
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
کتاب خوب نعمت است
. 🔴قسمتهای قبلی کتاب pdf و نرم‌افزارها 👆👆👆 ☑️ و ☑️ و ... ☑️ سایر نرم‌افزارهای مهم و ارزشمند و کتابهای pdf را در این کانال کنید. 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 500 و = شامل و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال کنید. 🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی 🍎لیست اول 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/19259 💚 تعداد 51 نرم‌افزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆 🍎لیست دوم 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/20779 💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆 🍎لیست سوم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/27333 💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست چهارم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/29115 💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست پنجم https://eitaa.com/zekrabab125/30402 💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست ششم https://eitaa.com/zekrabab125/31665 💚 تعداد 65 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️☀️ 16 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/32631 ♦️♦️♦️