#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_چهارده
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
مامانی توی لالاییهاش و درد و دلش گفت که روزی که بابا از بیمارستان مرخص شد حتی نمیخواست منو ببینه برای همین مامان منو اورد خونه ی مامانی……هر چی فکر میکردم به نتیجه ایی نمیرسیدم که مگه من چه کار بدی کرده بودم که بابا حاضر نبود منو ببینه،،،،؟؟؟حاضر نبود منی که فقط ده سالم بود و هیچ جا امیدی جز پدر و مادرم نداشتم رو اواره ی خونه ی مامانی کنه؟؟؟همونطوری که گفتم لالاییهای مامانی دلمو از مامان و بابا میشکوند …..درد و دلهاش جوری بود که حرفهایی رو با سوز و ناراحتی میزد که نباید گفته میشد و همین دلمو از خانجون و خان بابا زخمی میکرد……من به ظاهر چشمهامو بسته بودم و تو فکر بودم و مامانی به خیال اینکه خوابم با سوگواری میگفت: خان بابا چرا گفتی که ای کاش این دختر هم پسر میشد ولی ابرو ریزی نمیکرد؟؟؟مگه دختر من !!نوه ی من چه جرمی مرتکب شده بود؟؟ مهناز لالایی مهناز من لالایی!!! مهناز من !! عموی خیر ندیدت باعث شد از زیر سایه ی پدر و مادرت پناه بیاری اینجا……
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌
#کانال-زندگی_زیباست♡
💫
@zendgizibaabo💫