#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_پنجاه_پنج
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
لعیا رو با ویلچرمیبردم و میاوردم اما به هر حال برای جابجایی لعیا از داخل ویلچر به ماشین و بالعکس حتما باید بغلش میکردم …. از طرفی ویلچر رو جمع کنم و بردار و بزارم و غیره که حتما در طول روز ۲-۳بار تکرار میشد یه کم برای من که چهل سال رو رد کرده بودم سخت بود..،اما من تمام این کارهارو با کمال میل انجام میدادم و خوشحال بودم که دخترمو به هر زحمتی که بود کشیدمش بالا…..هر چند هوش و استعداد و تلاش خودش هم ۷۰درصد تاثیر داشت….هما هم از موفقیت لعیا خوشحال بود…لعیا دوره های پزشکی رو با پاس کردن واحدهای بیشتر زودتر تموم کرد و برای تخصص ارتوپدی زد و قبول شد..لعیا بخاطر مشکل جسمی که داشت ارتوپدی رو انتخاب کرد تا به کسایی که مشکلی مشابه دارند کمک کنه،…تمام دوران تخصصی هم خودم بغلم میکردم و با ماشین و بعد با ویلچر میبردم و میاوردم….آرزو که درسش تموم شد وارد بازار کار شد و همونجا یکی از همکاراش ازش خواستگاری کرد و منو هما بعداز تحقیق متوجه شدیم پسر خوبی هست …پس رضایت دادیم و این وصلت انجام شد و آرزو طی مراسم خوبی سر و سامون گرفت…
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_پنجاه_شش
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
توی همون روزها امید هم درسش تموم شد و وارد بازار کار شد..با یه دختری هم در ارتباط بود اما تصمیم گرفت تا خدمت سربازی نرفته ازدواج نکنند..منو هما هم به نظرش احترام گذاشتیم و حرفی نزدیم….لعیا همچنان با شوق و ذوق درس میخوند و چون من میبرد و میاوردم با دوستاش و هم کلاسیهاش آشنا بودم..یه روز که رفتم دنبال لعیا بهش گفتم:لعیا!!باباامروز چطور بود؟لعیا با خنده گفت:دوست داری شفاف بگم؟؟گفتم:معلوم که میخواهم…لعیا گفت:راستش امروز یکی از بچه های دوره ی تخصص اطفال ازم خواستگاری کرد…ته دلم خوشحال شدم چون هیچ وقت فکر نمیکردم بخاطر شرایط جسمیش کسی ازش خواستگاری کنه اما به روی خودم نیاوردم و با تعجب گفتم: خب!!شما چی جواب دادید؟؟لعیا گفت:بهش گفتمکه باید بیشتر در این باره حرف بزنیمچون کسی که قراره با من ازدواج کنه باید خیلی چیزهارو در مورد من بدونه.از جواب لعیا احساس شعف کردم که دخترم چقدر پخته شده و خوب حرف میزنه…برای همین گفتم:درسته بابا جان!!!هر تصمیمی که فکر میکنی درسته همونو انجام بده…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_پنجاه_شش
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
توی همون روزها امید هم درسش تموم شد و وارد بازار کار شد..با یه دختری هم در ارتباط بود اما تصمیم گرفت تا خدمت سربازی نرفته ازدواج نکنند..منو هما هم به نظرش احترام گذاشتیم و حرفی نزدیم….لعیا همچنان با شوق و ذوق درس میخوند و چون من میبرد و میاوردم با دوستاش و هم کلاسیهاش آشنا بودم..یه روز که رفتم دنبال لعیا بهش گفتم:لعیا!!باباامروز چطور بود؟لعیا با خنده گفت:دوست داری شفاف بگم؟؟گفتم:معلوم که میخواهم…لعیا گفت:راستش امروز یکی از بچه های دوره ی تخصص اطفال ازم خواستگاری کرد…ته دلم خوشحال شدم چون هیچ وقت فکر نمیکردم بخاطر شرایط جسمیش کسی ازش خواستگاری کنه اما به روی خودم نیاوردم و با تعجب گفتم: خب!!شما چی جواب دادید؟؟لعیا گفت:بهش گفتمکه باید بیشتر در این باره حرف بزنیمچون کسی که قراره با من ازدواج کنه باید خیلی چیزهارو در مورد من بدونه.از جواب لعیا احساس شعف کردم که دخترم چقدر پخته شده و خوب حرف میزنه…برای همین گفتم:درسته بابا جان!!!هر تصمیمی که فکر میکنی درسته همونو انجام بده…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_پنجاه_هفت
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
لعیا گفت:فقط یه چیزی هست که باید بدونید….گفتم:چی؟گفت:اون پسر هم یه پاشو بخاطر تصادف از دست داده و پاش مصنوعیه….. البته میدونم که در برابر معلولیت من چیزی نیست که به چشم بیاد چون نه ویلچریه و نه حتی عصا دستش میگیره اما لازم دونستم که شما هم در جریان باشید….
وقتی لعیا این حرف رو زد یه کم از نگرانیم کمتر شد و گفتم:باشه….هر جور که راحتی اگه دوست داری باهاش بیشتر آشنا بشی بگوبیاد خونه یا هر جا که دوست داری خودم میبرم…لعیا لبخند زد و برگشتیم خونه….به دو روز نرسید که همون پسر (محمد)با هماهنگی لعیا همراه پدر ومادرش اومدند خونمون برای خواستگاری شب خواستگاری هما حسابی به لعیا رسید و لباسهای مرتب براش پوشوند و من هم گذاشتمش داخل ویلچر تا راحت تر باش و پدر و مادر محمد هم در جریان وضعیتش باشند…خانواده محمد تا لعیارو دیدند حسابی خورد به ذوقشون…کاملا از رفتار و حرفهاشون متوجه شدیم،ولی محمد از من اجازه گرفت تا با لعیا تنهایی حرف بزنه…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_پنجاه_هشت
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
لعیا رو بردم داخل اناقش و بعد محمد رو راهنمایی کردم تا بره پیشش…..تقریبا دو ساعتی حرف زدنشون طول کشید…..طی این دو ساعت مادر وپدرش مرتب ساعت رو نگاه میکردند و به ما کنایه میزدند……معلوم بود که هما از رفتارشون ناراحت شده بود اما من برعکس هما اروم بودم و با مهربونی و لبخند ازشون پذیرایی میکردم…..لعیا به محمد از اول زندگیش گفته بود تا به اینکه الان هم نیاز به کمک داره و تنهایی نمیتونه روی پای خودش بایسته و این مشکل شاید برای همسر اینده اش مشکل ساز باشه…..کلی حرف زده بودند که حرف آخر لعیا این بود که :اقا محمد خوب فکراتونو بکنید چون مشخصه که خانواده ی شما راضی نیستند و همین یه مشکل روی مشکلات من میشه…..محمد گفته بود:شما جواب مثبت رو بدید ،،راضی کردن خانواده با من…..من عاشق سیرت زیبای شما شدم هر چند صورتتون هم بسیار زیباست……(حق داشت لعیا از نظر چهره خوشگل بود و ظریف اما مشکل جسمیش مانع دیده شدن چهره اش میشد)…...
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_پنجاه_نه
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
محمد کاملا به سیرت و صورت زیبای لعیا پی برده بود و نمی خواست براحتی اونو از دست بده...اون شب حرفهای زیادی بین لعیا و محمد رد و بدل شد. هر چی لعیا از مشکلاتش گفت محمد یه راه حل جلوش گذاشت….معلوم بود که خیلی لعیا رو دوست داره…بالاخره خواستگارا رفتند…… چند وقت که گذشت محمد خانواده اشو راضی کرد و قرار عقد گذاشته شد….ما همه راضی بودیم چون محمد هم شغل خوبی داشت و هم پسر خوبی و هم عاشق لعیا بود…عقد خودمونی گرفتیم تا درسشون تموم شه و بعد عروسی کنند…اون روزها هر چند لعیا سعی میکرد خودش سوار ویلچر بشه و به من میگفت بابا خودم میتونم از اطراف بگیرم و سوار ویلچر یا ماشین بشم اما من تا ۲۶سالگی خودم بغلش کردم و بردم و اوردم آخه وقتی بغلش میکردم خیالم راحت تر بود…لعیا بالاخره تخصصشو گرفت هر چند هیچ وقت نتونست مطب بزنه و کار کنه چون شرایط جسمیشو نداشت………..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_شصت
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
روزی که لعیا فارغ التحصیل شد جلوی همه ی استادها و دوستاش دست منو بوسید و گفت:باباجون!!شما نه تنها یه پدر مهربون برای من بودید بلکه از نظر من شما یه فرشته اید….یه فرشته ی زمینی که توی همه ی شرایط پشتم بودید….بعداز اینکه فارغ التحصیلشدند به اصرار لعیا و محمد یه جشن سنتی توی روستا داخل حیاط خونه ی بابااینا براشون گرفتیم…کل فامیلها و اکثر اهالی روستا دعوت بودند…..بابا ومامانم هم بودند هر چند سنشون بالارفته بود و زیاد توانایی نداشتند…..با دیدن حیاط خونه و پدر و مادرم یاد دوران نوجوونی و هما و اسب و غیره افتادم..وی همین رویا و افکار بودم که لعیا رو در حالیکه لباس عروس تنش بود و روی ویلچر نشسته بود محمد اورد….صورت لعیا مثل ماه شده بود……وقتی دیدمش دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و نشستم جلوی پاهاش و زار زار گریه کردم….فقط خدا میدونست که چقدر خون دل خورده بودم تا اون روز رو ببینم…..یاد مادر هما افتادم که دست منو توی دست هما گذاشت و ارزوی خوشبختی برامون کرد…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_آخر
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
همون لحظه بلند شدم ودست لعیا رو توی دست محمد گذاشتم و به محمد گفتم:دختری که با هزارمکافات بزرگ کردم رو الان به دست تو میسپارم…ازت میخواهم مثل چشمات ازش مراقبت کنی…محمد با دستش اشکمو پاک کرد و گفت:خیالت راحت بابا جون!!قول میدم اب توی دل لعیا تکون نخوره…محمد لعیا رو برد خونه اش و براش یه پرستار گرفت تا زمانی که خونه نبود ازش مراقبت کنه…هنوز بچه دار نشدند و منتظر نظر پزشکشون هستند تا خدایی نکرده برای لعیا یا بچه مشکلی پیش نیاد…لعیا همچنان هوش بالایی داره و توی زندگی برای محمد مشاور خیلی خوبی هست…خداروشکر بچه ها خوشبخت شدند و منو هما هم برگشتیم روستا خونه ی خودمون…
الان ۵۹سالمه….با بازگو کردن سرگذشتم فقط خواستم بگم اگه خدا یه دری رو ببنده حتما یه در دیگه رو به روتون باز میکنه پس ناامید نباشید…آخر هر تاریکی مطمئنا روشنایی هست……
پایان
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_دوم
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
برعکس من افسانه به مادرم رفته بودپوستی سبزه داشت صورتش پرازجوش بودخیلی هم دکترمیرفت امافایده نداشت تااینکه بعدهارفت تهران یه سری داروصابون استفاده کردبهترشد
من ودوتاازداداشام چشمامون ابی بوداماافسانه چشماش قهوه ای بود.گاهی که باهم بیرون میرفتیم کسی باورش نمیشدماخواهرباشیم چون ازنظرظاهری اصلاشبیه هم نبودیم وبگم هرچقدرافسانه درس خون بودمن علاقه ای به درس نداشتم وبازورکلاس خصوصی معلم بالامیومدم..بعدازمرگ پدربزرگم مادرم ازلاک خودش امدبیرون کم کم رفت امدمابافامیل درجه یک بعدازسالهاشروع شد..یه کم که خودم روشناختم به سروضعم خیلی اهمیت میدادم به خودم میرسیدم وبخاطرزیبای خدادادی هم که داشتم خیلی به چشم میومدم وقتی وارددبیرستان شدم چشم گوشم بیشتربازشدومیدیدم که خیلی ازپسرهابهم ابرازعلاقه میکنن امازیادتوجهی نمیکردم تااینکه باعلی اشناشدم..علی یه پسردانشجوبودکه تایم بیکاریش روتویه کامپیوتری نزدیک مدرسه کارمیکرد..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_سوم
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
دوسال باعلی دوست بودم خیلی بهم ابراز علاقه میکردولی من خیلی توجهی نمیکردم وهردفعه بهم میگفت درسم که تموم بشه یه کارپیدامیکنم میام خواستگاریت مسخرش میکردم.خلاصه روزهاگذشت من دیپلممروگرفتم افسانه اون زمان دانشجوی رشته ی مهندسی پزشکی بودخیلی من روتشویق میکردکه درس بخونم کنکورشرکت کنم امامن علاقه ای به ادامه تحصیل نداشتم..گفتم میخوام برم سرکاروانقدراصرارکردم تاپدرم راضی شد...شدوتونستم به واسطه ی دوستم تویه شرکت مشغول به کاربشم اون زمان کم بیش خواستگاربرام میومدولی خانوادم قبول نمیکردن میگفتن تاافسانه شوهرنکنه افسون روشوهرنمیدیم..افسانه ام که کلاتونخ ازدواج کردن نبودشب روزدرس میخوند..زمانی که توشرکت مشغول به کارشدم رابطه ام روباعلی بهم زدم علی خیلی پسرخوبی بودواقعاهم دوستم داشت امامن اون رودرحدخودم نمیدونستم دنبال پسری بودم که ازهمه لحاظ مخصوصاظاهری بهم بخوره.....
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_چهارم
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
بعدازچندوقت توشرکت بانیمااشناشدم نیما بابرادرش اونجامشغول بودن وبرادرش یکی ازسهام دارهای شرکت بودبه همین خاطر یه پست خوب بهش داده بودن تو همون ماهای اول ازش خوشم امدبهش نزدیک شدم شایدم بخاطراحترامی که بهش میذاشتن مجذوبش شدم وگرنه ازنظرقیافه خیلی موردتاییدم نبود..یه روزکه اضافه کارمونده بودم داشتم کارهام رومیکردم نیمابادوتانسکافه امدپیشم وکنارم نشست تاحالااینجوری ندیده بودمش رفتارش یه جوری بودوتوحرفهاش ازم خواست که همجوره باهاش باشن درعوض اونم هواروداشته باشه..وقتی فهمیدم نیتش چیه کیفم روبرداشتم گفتم ادمت رواشتباه گرفتی ازشرکت زدم بیرون تصمیم داشتم دیگه برنگردم شرکت دوروزی هم به بهانه ی اینکه مرخصی گرفتم خونه موندم امانیماانقدرزنگزدعذرخواهی کردکه باکلی شرط شروط برگشتم..کم کم متوجه ی علاقه ی نیمابه خودم میشدم به هرمناسبت برام کادوهای گرون قیمت میخریدمنم داشتم بهش علاقمندمیشدم تااون شب لعنتی رسید....
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_پنجم
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
مامانم زنگ زد گفت شب مهمون داریم زود بیا وقتی پرسیدم کیه گفت برای افسانه میخوادخواستگاربیاد.اصلاحوصله ی اینجورمراسم رسمی رونداشتم گفتم توشرکت کاردارم بعدشم میرم خونه ی دوستم فرانک مامانم فرانک رومیشناخت بهش اعتمادکامل داشت اولش قبول نکرداماانقدرگفتم تاکوتاه امد..تمام مدت که من بامادرم صحبت میکردم نیماپشت درحرفهامون روشنیده بودهمین که قطع کردم گفت امشب توباغ مهمونی داریم بیابامن بریم صبح هم میارمت شرکت.نمیدونم چرابدون هیچ مقاومتی قبول کردم...نیمامن رو برد خونه ی فرانک ازش لباس گرفتم باهاش هماهنگ کردم.تو ماشین ارایش کردم رفتیم یه پارتیه شبانه تو یه باغ خارج از شهربودکه همه چی تو میز پذیرایشون بود...من که تاحالابه قلیونم لب نزده بودم اون شب به اصرار نیما سیگار کشیدم.البته نمیدونم تواون سیگارلعنتی چی بودکه بعد از چند ساعت ازخودم بیخودشده بودم...
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_ششم
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
نمیدونم تواون سیگار لعنتی چی بودکه بعد از چند ساعت ازخودم بیخودشده بودم همش دوستداشتم شیطنت کنم بالاپایین بپرم بعدشم کاری که نباید بشه،شد..صبح وقتی چشمام روبازکردم زدم زیرگریه باصدای من نیمابیدارشد.باصدای گریه ی من نیمابیدارشدشروع کرددلداری دانم گفت من پای کاری که کردم هستم چون دوستدارم..نمیدونم چرا اون لحظه ازحرفهاش این روحس میکردم که عمدا اینکارروکرده که من رومجبورکنه باهاش بمونم..خلاصه نیما انقدر قاطعانه حرف میزدبهم دلگرمی میدادکه یه کم اروم شدم اماحقیقتش رو بخواید ته دلم ازش دلخور بودم .هرچندکسی که وارد اینجور جمع ومهمونیا میشه باید احتمال این چیزهاروهم بده..اون روز نیماگفت نمیخوادبیای شرکت اگردوستداری ببرمت خونه مجردی خودم که استراحت کنی بعدظهرمیرسونمت خونتون که کسی هم شک نکنه..با اینکه حالم خوب نبودو واقعا احتیاج به استراحت داشتم گفتم نه میام شرکت.. اون روزنیماهمه جوره هوام روداشت نمیذاشت زیادکارکنم بعدظهرم من رورسوندخونه..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هفتم
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
انقدرحال روحیم خراب بودترس ازاتفاقی که برام افتاده بودروداشتم که ازخواستگاریه شب قبل افسانه چیزی نپرسیدم یه راست رفتم تواتاقم خوابیدم.نمیدونم دقیقاچندساعت خوابیده بودم که باصدای جیغم مامانم امدتواتاقم خیس عرق شده بودم مامانم خیلی ترسیده بودیه لیوان اب برام اوردگفت چته افسون تمام بدنم میلرزیدازاون خواب لعنتی تنهاچیزی که یادم میومداین بودکه ازیه چاه اویزون شده بودم دستم روبه زورلبه ی چاه نگهداشته بودم داشتم میفتادم..افسانه بالاسرم وایستاده بودهرچی التماسش میکردم کمکم کنه فقط نگاهم میکردمیخندید..الان که به گذشته فکرمیکنم میبینم اون خواب یه نشونه بودبرام که من نفهمیدمش..خلاصه اون شب گذشت من فرداش رفتم شرکت نیماهمون روزبهم یه رینگ طلابهم دادگفت بندازش تودستت که بدونی من سرحرفم هستم همیشه باهاتم..به ناچارازش قبول کردم اماقلباهیچ حسی بهش نداشتم یه جورای ازش متنفربودم فکرمیکردم مجبورم کرده قبولش کنم..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هشتم
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
اون روزکه برگشتم خونه مامانم گفت اخرهفته بله برون افسانه است برای پنجشنبه مرخصی بگیرکه به کارهات برسی شایدباورتون نشه امابازم از جریان خواستگاری واینکه کی هستن هیچی نپرسیدم اصلابرام مهم نبودانقدرذهنم درگیررابطه ی خودم ونیمابودکه دیگه خواستگاری وازدواج افسانه برام بی اهمیت بود..نیما وقتی بله برون خواهرمه خیلی خوشحال شدمیگفت دیگه خانوادتم نمیتونن بهانه بیارن وبه اصرارمن رو برد خرید برام لباس خرید اخر هفته ام خودش برام مرخصی ردکرد..تمام کارهام روبرای اخرهفته انجام دادم.. نمیدونم چراهیچ ذوق شوقی برای عروسی افسانه نداشتم وخیلی خودم روقاطی کارهاشون نمیکردم وتنهاچیزی که ازدامادمیدونستم این بودکه اسمش حامدوهم رشته ی افسانه است منتهی حامد سال اخردانشگاه بودفارغ التحصیل میشد..خلاصه پنج شنبه رسیدمنم بیخیال همه چی تا سر ظهر خوابیدم نزدیک ساعت ۲ بود که مامانم امدتواتاقم گفت علی بی غم نمیخوای بلندبشی مثلاامشب جشن خواهرته کمک که نمیکنی حداقل پاشوکارهای خودت روانجام بده...
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_نهم
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
سراغ افسانه روگرفتم گفت زمانی که توخواب بودی خانواده ی شوهرش امدن دنبالش بردنش ارایشگاه.باغرغرای مامانم بلندشدم یه چیزی خوردم سریع دوش گرفتم رفتم دنبال دخترخاله ام شبنم باهم رفتیم ارایشگاه..موهای بلندم رویه سشوارکشیدم که فقط مرتب بشه یه ارایش لایت کردم بااینکه کارخاصی انجام ندادم اماحسابی تغییرکردم..خلاصه غروب که رفتم خونه هنوزافسانه نیومده بودمامانم گفت رفتن اتلیه چندتاعکس بگیرن میان نزدیک ساعت۸شب بودتقریبامهموناامده بودن که گوشیم زنگ خوردشماره ی نیما بود وقتی جواب دادم گفت زیادشیطونی نکنی هاواصرارکردبراش عکس بفرستم منم چندتاسلفی گرفتم براش فرستادم که دوباره زنگزدشروع کردقربون صدقه رفتنم وتوحرفهاش همش میگفت تومال خودمی نمیذارم دست کسی بهت برسه منم فقط میخندیدم خیلی جدیش نمیگرفتم..مشغول حرف زدن بانیمابودم که باصدای کل کشیدن امدمتوجه ی شدم عروس دومادامدن سریع قطع کردم ازاتاق امدم بیرون...
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_دهم
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
همه دورافسانه ونامزدش جمع شده بودن من ازپشت میدیدمشون خیلی عجله ای برای دیدنشون نداشتم،گفتم بذاربشینن بعدمیرم میبینمشون ورفتم تواشپزخونه یه لیوان شربت خوردم آمدم بیرون اماهمین که چشمم به مرد کنار افسانه خوردخشکم زد..شاید بگید دارم بزرگ نمایی میکنم. اماخداشاهده دقیقاخشکم زد..حامدنامزدافسانه یه پسرچهارشونه بودکه باهمون کت شلوار هم میشد فهمیدهیکل میزونی داره ورزشکاره..چشم ابروی مشکی موهای لخت خوش فرمی که یه طرف صورتش ریخته بودواون پوست تقریباسفیدش من رومجذوب خودش کرده بودخودمم نمیدونم چه مرگ شده بودوباهمون نگاه اول دل لعنتی من عاشقش شد..(نمیدونستم این عشق ممنوعه چه به روزم میاره)انقدرمحوتماشای حامدشده بودم که افسانه به چشمم نمیومدوباخودم میگفتم این عاشق چیه افسانه شده ازدیدمن دقیقاشب روزبودن هرچندافسانه ام ازنظرقیافه بدنبوداماخدایش حامدخیلی ازش سربود..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
4_5854951846572988077.mp3
23.66M
رها شُ...💜موسیقی مرا پرت کند به آن سو
آن سویِ بی سو...
آنجا که همه نیستی است
آنجا که کسی جز من نیست
آنجا که سرشار از سرور و حیرت و شگفتی است.
لذت ببرید🕊🌱💚🦋💫
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
4_5807478009682198903.mp3
3.29M
🎧 آیا زندگیت دقیقا همون چیزیه که میخواستی⁉️
👤 استاد_عباسمنش
✅ این فایل رو روزی 3 بار هم گوش بدید بازم کمه
#هدف ⛳️🥇
#حرکت_کن
#شروع_کن
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
• شکرگزاری امروز :
خدایا شکرت که روزی رسان بی پایان هر روزه منی ،که همه کارام به آسونی انجام میشه.🩵
خدایا شکرت که اتفاقات خوب و شیرینی در انتظارمه.💛
خدایا شکرت که روز به روز به خواسته های قلبیم نزدیک تر میشم.❤️
خدایا شکرت که درهای رزق و روزی و ثروت به روم بازه.💜
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
• شکرگزاری امروز :
خدایا شکرت که روزی رسان بی پایان هر روزه منی ،که همه کارام به آسونی انجام میشه.🩵
خدایا شکرت که اتفاقات خوب و شیرینی در انتظارمه.💛
خدایا شکرت که روز به روز به خواسته های قلبیم نزدیک تر میشم.❤️
خدایا شکرت که درهای رزق و روزی و ثروت به روم بازه.💜
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
4_5807478009682198903.mp3
3.29M
🎧 آیا زندگیت دقیقا همون چیزیه که میخواستی⁉️
👤 استاد_عباسمنش
✅ این فایل رو روزی 3 بار هم گوش بدید بازم کمه
#هدف ⛳️🥇
#حرکت_کن
#شروع_کن
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
4_5807478009682198903.mp3
3.29M
🎧 آیا زندگیت دقیقا همون چیزیه که میخواستی⁉️
👤 استاد_عباسمنش
✅ این فایل رو روزی 3 بار هم گوش بدید بازم کمه
#هدف ⛳️🥇
#حرکت_کن
#شروع_کن
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
4_5854951846572988077.mp3
23.66M
رها شُ...💜موسیقی مرا پرت کند به آن سو
آن سویِ بی سو...
آنجا که همه نیستی است
آنجا که کسی جز من نیست
آنجا که سرشار از سرور و حیرت و شگفتی است.
لذت ببرید🕊🌱💚🦋💫
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
4_5807478009682198903.mp3
3.29M
🎧 آیا زندگیت دقیقا همون چیزیه که میخواستی⁉️
👤 استاد_عباسمنش
✅ این فایل رو روزی 3 بار هم گوش بدید بازم کمه
#هدف ⛳️🥇
#حرکت_کن
#شروع_کن
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫