#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_سوم
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
من خیلی خیلی مهربون و اروم بودم و تصور میکنم محبتهای اطرافیانم باعث تزریق این مهربونی به وجود من شده بود…البته وقتی با کسی مخالفتی نشه و هر جا دلش بخواهد بره ،،هر چی دلش بخواهد فراهم بشه و غیره مسلما طرف مهربون بار میاد…اصلا لوس و یه دنده نبودم بلکه مهربون و با محبت…..عمو فرشاد منو خیلی خیلی دوست داشت….اینو همه میدونستند…..
به گفته ی اطرافیان و مامان از همون زمانی که بدنیا اومدم عمو فرشاد هشت ساله منو توی بغلش بزرگ کرده بود…..همیشه یا توی کولش بودم یا با دوچرخه منو توی روستا میچرخوند……توی بازیها اول منو یارکشی میکرد…..وقتی بازی قایم موشک شروع میشد سریع دستمو میگرفت و یه جای خلوت میبرد و طوری قائم میشدیم که همه پیدا میشدند بجز منو عمو فرشاد…..
خیلی خوشحال بودم که با وجود عمو هیچ کسی منو نمیتونه پیدا کنه…..همیشه من برنده بودم...بیشتر بازیمون قائم موشک بازی بود……گاهی وقتها هم تا صدای سوت قطار رو میشندیم ،میدویدم سمت ریل ها اونجا با شوق و ذوق وباصدای خنده همگی به صف می ایستادیم و برای مسافرهای داخل قطار دست تکون میدادیم..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_سوم
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
اون لحظه بابا نگاه عمیق و غضبناکی به من کرد و بعدش رو به مامان گفت:دعا کن این یکی دیگه پسر باشه وگرنه اون کاری که دوست ندارم رو مجبورم انجام بدم…..از ترس بابا به صورت مامان نگاه کردم و دیدم یهو چشمهاش پراز اشک شد و به بابا گفت:از خدا بترس و کفر نگو….هر چی که هست فقط سالم باشه….من یه تار موی دخترم پاییز رو با صد تا پسر عوض نمیکنم…..نگاهش کن..!!..انگار صورتشو خدا با حوصله نقاشی کرده……بابا نگاهی به من کرد و گفت:ای کاش پسر بود…….دختر به چه دردی میخوره آخه…؟؟؟مامان عصبی به بابا اخم عمیقی کرد اما جوابشو نداد……بعدش مامان اومد سمت من و بغلم کرد و گفت:دختر خوشگلم…!!!میدونی که چقدرررر دوستت دارم……….بابا داره باهات شوخی میکنه……خیلی دلم میخواست حرفهای مامان رو باور کنم ولی راستش من خیلی بیشتر از سن و سالم میفهمیدم…
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_سوم
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
یه روز یکی از همسایه ها از مامان اجازه گرفت و قرار شد یه خواستگاری برام بفرسته.منو مامان دو روز در تکاپو بودیم تا به نحو احسن توی این مراسم معرفه ظاهر بشیم..روز موعود رسید..همه چی اماده بود و مامان تندتند میوه هارو شست و در حالیکه مرتب توی ظرف میچید رو به من گفت:رقیه !!مامان جان!!با ذوق برگشتم سمتش و گفتم:بله مامان!!مامان اول یه کم قربون صدقه ام رفت و بعدش ادامه داد:میگم اون روسری سفیدتو سر کن..گفتم:کدوم!؟من چند تا سفید دارم.مامان گفت:همونی که حاج خانم از مکه اورده..توی اینه به خودم که روسری ابی آسمونی سرم بود نگاه کردم و گفتم:مگه این که سر کردم زشته مامان؟مامان اومد کنارم و پشت سرمو بوسید..اون لحظه هر دو توی اینه بهم نگاه کردیم و مامان گفت:اتفاقا این که سرته خیلی هم قشنگه،،ولی اون تبرکه خداست.انشالله امشب دیگه همه چی قسمت بشه..نمیدونم چرا ته دلم دلشوره داشتم،انگار که باز هم قرار بود مشکلی پیش بیاد…….
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_سوم
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
سرعتم رو با اسب بیشتر کردم تا بتونم یکی از دخترها که موهای قهوه ایی داشت رو ببینم ،تا رسیدم فقط به همون دختر مو قهوه ایی نگاه کردم..،،.صورت سفیدرویی مثل برف داشت که روی بینی و گونه هاش رو کک و مک پوشونده بود….البته این کک و مکها زیبایی خاصی بهش میداد….من نگاهش کردم و اون هم نگاهم کرد….سرعت اسب روکمتر کردم تا بهتر ببینمش…..در یک آن نگاهمون بهم تلاقی کرد…چهره ی مظلوم و دوست داشتنی داشت…ازشون که دور شدم برای اینکه مهارت اسب سواریمو به رخش بکشم یه ضربه به اسب زد و اسب با سرعت بالایی تاخت و از اونجا دور شدیم…منو اسب دور شدیم اما فکر و قلبم پیش اون دختر جاموند…رسیدم خونه و اسبمو یه گوشه ایی از حیاط بسته ام و براش یه سطل آب گذاشتم…..
اطراف رو نگاه کردم دیدم مامان گوشه ی حیاط با هیزم آتیش روشن کرده بود و یه دیگه بزرگ آب داغ گذاشته بود تا رخت چرکها رو بشوره….رفتم جلو و گفتم:مامان !!کمک نمیخواهی؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_سوم
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
دوسال باعلی دوست بودم خیلی بهم ابراز علاقه میکردولی من خیلی توجهی نمیکردم وهردفعه بهم میگفت درسم که تموم بشه یه کارپیدامیکنم میام خواستگاریت مسخرش میکردم.خلاصه روزهاگذشت من دیپلممروگرفتم افسانه اون زمان دانشجوی رشته ی مهندسی پزشکی بودخیلی من روتشویق میکردکه درس بخونم کنکورشرکت کنم امامن علاقه ای به ادامه تحصیل نداشتم..گفتم میخوام برم سرکاروانقدراصرارکردم تاپدرم راضی شد...شدوتونستم به واسطه ی دوستم تویه شرکت مشغول به کاربشم اون زمان کم بیش خواستگاربرام میومدولی خانوادم قبول نمیکردن میگفتن تاافسانه شوهرنکنه افسون روشوهرنمیدیم..افسانه ام که کلاتونخ ازدواج کردن نبودشب روزدرس میخوند..زمانی که توشرکت مشغول به کارشدم رابطه ام روباعلی بهم زدم علی خیلی پسرخوبی بودواقعاهم دوستم داشت امامن اون رودرحدخودم نمیدونستم دنبال پسری بودم که ازهمه لحاظ مخصوصاظاهری بهم بخوره.....
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال _زندگی_زیباست❤️
💫@zendgizibaabo💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---