eitaa logo
🍃 زندگی زیبا🌱
10.1هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
1 فایل
به کانال زندگی زیبا🌱خوش اومدید😍 کپی‌حرام❌ کانال های ما 👇 @akhbareforiziba @royayeashghi ارتباط با مدیریت 👇🫀 @GHSTVDWa1 تعرفه تبلیغات مجری تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/586351564C3ce1968dcf پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴
مشاهده در ایتا
دانلود
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. یکماه بعداز مرخص شدنم با مشورت عمو و به توصیه ی وکیل گوشیمو روشن کردم تا اگه نوید تماس گرفت باهاش با مسالمت و دوستی حرف بزنم تا شاید بتونیم بصورت توافقی از هم جدا بشیم………تا گوشیمو روشن کردم چندین پیام تهدید امیز ازش اومد انگار احضاریه بدستش رسیده بود و داشت دست و پا میزد….خلاصه خیلی پیام داد و زنگ زد و وقتی متوجه شد من اون پاییز سابق نیستم که زود گریه کنم و تسلیم بشم گفت:اون شب که آزیتا اومده بود خونمون و به تو قرص داد رو که یادته؟؟؟ازت فیلم دارم اگه برنگردی خونه اون فیلم رو پخش میکنم،،،…اولش ترسیدم و گوشی رو قطع کردم ولی بعد که با وکیل صحبت کردم بهم یاد داد که چی بگم و چطوری حرف بزنم اروم شدم……وقتی نوید دوباره تماس گرفت و تهدید کرد زود گفتم:اون فیلم به ضرر خودته….چون اگه به قانون کشیده بشه ،آزیتا هست و میتونه اعتراف کنه…… پس به ضرر خودت هم هست و پات گیره……..نوید ول کن نبود و مدام زنگ میزد... ادامه در پارت بعدی 👇 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫 ‎‎‌‌‎‎
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. در نهایت با مشورت و آموزشهای وکیل گفتم:ببین اقای به ظاهر محترم…!!اینقدری ازت مدرک دارم که توی کل ایران آبروت بره….شبی که تولدم بودم اومدیم بیرون و تو به آزیتا زنگ زدی گوشیم روی ضبط صدا بود…………..حالا بچرخ تا بچرخیم…..با تمام این حرفها باز هم نوید کوتاه بیا نبود و بدجوری تلاش میکرد تا حال منو بگیره…..کاملا دیونه شده بود و خودشو به هر دری میزد تا فقط منو تنها گیر بیار…. یه روز هم که زنگ زده بود به پیشنهاد وکیل گفتم:ببین نوید هنوز پرونده ام بازه و میتونم ازت شکایت کنم….همه میدونند که اون شب تو منو از ماشین به قصد کشت پرت کردی بیرون،،،هم بیمارستان میدونه و هم اون اقایی که منو رسونده بود…..حواستو جمع کن…..نوید من نمیتونم باهات زندگی کنم پس بهتره همدیگر رو اذیت نکنیم……نوید برای اولین بار سکوت کرد….. این سکوتش نور امیدی بود برای من…..بدون خداحافظی قطع کرد و تا چند روز ازش خبری نشد……بعداز چند روز پیام داد :میخواهم ببینمت…. ادامه در پارت بعدی 👇 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫 ‎‎‌‌‎‎
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. نمیدونستم به درخواست نوید چی بگم برای همین جوابی ننوشتم…..دوباره پیام اومد که نوشته بود:باور کن کاری ندارم و نمیخواهم بترسونمت….یه کار مهمی دارم باید باهات حرف بزنم…..با مشورت عمو و وکیل محل قرار رو خودم انتخاب کردم و عمو هم همراه اومد تا دورادور مراقبم باشه…..وقتی وارد کافه ی مورد نظر شدم دنبال میز خالی میگشتم که نوید رو دیدم…..نوید با دیدنم بلند شد و دستی بهم تکون داد……رفتم سر میز و نشستم…نوید بعد از سفارش قهوه و کیک دستشو گذاشت زیر چونه اش و زل زد به من و کلی به خاطر کاراش عذرخواهی کرد وگفت:خواستم ببینمت و ازت بخواهم یه فرصت دیگه بهم بده…..تصمیم گرفتم زیر نظر هر دکتری که تو بگی خودمو درمون کنم و زندگی ارومی داشته باشم البته اگه تو کمکم کنی و کنارم باشی….سرمو انداختم پایین و محکم و قاطع گفتم:نه….من نمیتونم…..نوید گفت:پاییز…!!!میدونی چرا من مریض شدم….؟؟؟میدونی چرا یه روانی شدم و حاضر نیستم با خانمها رابطه بگیرم حتی همسرم؟؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫 ‎‎‌‌‎‎
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. متعجب به نوید نگاه کردم که ادامه داد:من وقتی بچه بودم و بابا ماموریت میرفت ،،مامانم منو داخل یه اتاق میزاشت و در رو قفل میکرد و میگفت حق نداری بیای بیرون،،،.بعد با یه اقایی که دوران مجردیش باهاش دوست بود وارد رابطه میشد….همه ی اینهارو از سوراخ در میدیدم…..دستمو میزاشتم روی گوشم تا صدایی نشنوم….اگه اعتراض میکردم کتک میخوردم…حتی با قاشق داغ چند قسمت از بدنمو سوزونده تا به کسی حرفی نزنم………اون موقع ها بابا برای خودش عشق و حال داشت و مامان هم از لج بابا مخفیانه برای خودش……..اونا فکر میکردند توی این دنیا برای من فقط پول کافیه و با پول کلی تفریحات وسرگرمی برام ردیف کرده بودند اما از نظر روحی هیچ بودم هیچ……نوید که ساکت شد گفتم:هیچ کدوم از این حرفهات باعث نمیشه که گند کاریهات رو بشوره ،،،،تو منو در عرض ۱۰ماه به اندازه ی صد سال اذیت کردی…..باید این حرفهارو قبل از ازدواج بهم میگفتی نه الان..... ادامه در پارت بعدی 👇 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫 ‎‎‌‌‎‎
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. به نوید گفتم:حتی اگه اسلحه بزاری روی سرم و بگی یا برگرد یا بمیر من مردن رو انتخاب میکنم و تحت هیچ شرایطی برنمیگردم……نوید گفت:بخدا من تورو دوست دارم….تا به حال هیچ کسی رو به اندازه ی تو دوست نداشتم….اگه تنهام بزاری نمیگم میمیرم اما میدونم که یه مرده ی متحرک میشم…..گفتم:برات ارزوی ارامش میکنم…..تو هم اگه دوستتم داری بیا و مردونگی کن تا توافقی از هم جدا شیم…..نوید در حالیکه با سوئیچ ماشین بازی میکردگفت:باشه….به وکیلت بگو یه قرار محضر بگیره و با من هماهنگ کنه تا بیام توافقی از هم جدا شیم….قبلش هم بیا خونه وسایلتو بردار ،،،من اون روز که میایی قول میدم خونه نباشم…با لبخند گفتم:من هیچی از اون خونه نمیخواهم یا نگهدار یا ببخش به کسی که نیازمنده…..میدونستم نوید ادمی نبود که به این راحتی قبول کنه و تا این حد اروم باشه پس قطعا نقشه ایی داشت….با این تفاسیر بلند شدم تا هر چه زودتر ازش فاصله بگیرم…..از کافه که رفتم بیرون ،،عمو برام چراغ زد و زود بسمت ماشین رفتم و سوار شدم. ادامه در پارت بعدی 👇 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫 ‎‎‌‌‎‎
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. نوید از جیبش یه برگه چک در اورد و یه سند و گفت:این چک بخشی از مهریه ات ، و این سند هم سندی خونه ایی هست که بابا بنامت زده بود و بهت کادو داده بود……نمیخواستم قبول کنم اما اصرار کرد و گفت:اگه قبول کنی یه کن از عذاب وجدانم کم میشه….میخواهم برم آلمان و زیر نظر بهترین دکتر درمان بشم ،،،امیدوارم وقتی خوب شدم دوباره تورو کنارم ببینم……خداحافظی کردیم و نشستم داخل ماشین و یهو شروع به گریه کردم…..عمو گفت:نکنه پشیمونی و زود تصمیم گرفتی؟؟؟؟گفتم:نه عمو….این گریه ،گریه ی پشیمونی نبست….گریه ی تنهایی و خوشحالی و نمیدونم گریه ی چیه اما مطمئنم پشیمونی نیست……چند روز بعد میخواستم با پول مهریه ام یه خونه اجاره کنم که مامانی اجازه نداد و گفت :من که تنهام ،بیا پیش خودم….با پولهات هم مغازه رو به کمک عموت راه بنداز…..رفتم پیش مامانی و به کمک عمو مغازه ایی که بابا به من داده بود رو فروختیم و پول مهریه رو هم گذاشتیم روش و یه مغازه ی بزرگتر اطراف میدان انقلاب بنام خودم خریدیم…. ادامه در پارت بعدی 👇 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫 ‎‎‌‌‎‎
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. دختر عموم که دانشجوی مهندسی دانشگاه شهید بهشتی بود با کمک دوستاش یه طراحی عالی برای مغازه کردند …یه قسمت از مغازه رو اختصاص دادیم به لوازم التحریری و بیشتر قسمت مغازه کتابخونه ی خیلی شیک درست کردیم…..البته یه قسمت کوچیک هم چند تا صندلی پایه بلند چیدیم با یه کانتر و اسپرسوساز گذاشتیم….هم کار میکردم و هم درس میخوندم تا بالاخره دانشگاه قبول شدم…..این وسط داداش محمد اصرار داشت برم المان پیششون و میگفت:ابجی….!!امکانات اینجا قابل قیاس با ایران نیست و خیلی زود میتونی پیشرفت کنی و به موقعیتهای خیلی بالا برسی…..اما من هر بار جوابم منفی بود چون دلبستگیهام اینجا بود…..مامان و مامان بزرگم توی خاک ایران دفن شده بودند و حالا که اختیارم دست خودم بود هر هفته سر خاکشون میرفتم…،.بعداز قبولیم توی دانشگاه بعداز مدتها از ته دل خوشحال شدم و خندیدم…. ادامه در پارت بعدی 👇 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫 ‎‎‌‌‎‎
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. عمو شام دعوتم کرد و دور هم برای قبولیم جشن گرفتیم…..دانشگاهم که شروع شد زمان‌هایی که کلاس داشتم مغازه رو به کارمندام میسپردم و میرفتم دانشگاه …..پنجشنبه و جمعه رو هم همیشه و بدون استثنا به موسسه ی نگهداری از معلولان میرفتم و هنوز هم میرم و برای حموم کردن و نظافتشون به کارمندای اون موسسه کمک میکنم……سه سال از طلاقم گذشته بود که یه روز مامانی گفت:پاییز…!!!برنامه هاتو برای دو روز دیگه جوری بچین که باید بریم فرودگاه امام…..تا اسم فرودگاه اومد فکرم رفت پیش بابا و عصبی گفتم:من نمیخواهم بابارو ببینم….بابا این چند سال حتی یه زنگ بهم نزده….مامانی گفت:محمد رو چی؟؟؟نمیخواهی ببینی؟؟؟با اسم محمد بال در اوردم و پریدم بغل مامانی و بوسه بارونش کردم و گفتم:واقعا میخواهد بیاد؟؟؟پس چرا دیروز که باهاش حرف زدم چیزی نگفت؟؟؟مامانی گفت:میخواست غافلگیرت کنه اما منه دهن لق لو دادم…. ادامه در پارت بعدی 👇 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫 ‎‎‌‌‎‎
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. محمد اومد و با دیدنش یاد مامان و روزهای سخت فوتش افتادم،…اگه قبلا تصویری با محمد حرف نزده بودم امکان نداشت بشناسمش….قد بلند و هیکل ورزیده و ورزشیش یه هیبت خاصی بهش داده بود….درسته که ۱۸سالش بود ولی مثل یه جوون ۲۵ساله بنظر میرسید…. چه حس خوبی بود….چقدر قشنگه که کسی رو داشته باشی که با دیدنش دنیارو بهت هدیه بدند…اون شب بخاطر محمد با بابا هم تصویری صحبت کردم و تقریبا کینه ام از بین رفت….بابا میگفت:هر بار که میخواستم بیام برای دیدنت رویا یا مریض میشد یا حالت تهوع داشت یا بادار که البته بعدا سقط میشد….حرفی نزدم چون میدونستم این حرفهای رویا بهانه ایی بیش نبوده…..همون لحظه رویا اومد پشت گوشی و با توهین به من گفت:راحت شدی محمد رو از ما جدا کردی؟؟؟با این حرفش بحثمون شد و حتی به روح مامان خدابیامرزم هم فحش داد و من هم هر چی که لایقش بود بارش کردم و تلفن رو قطع کردم…. ادامه در پارت بعدی 👇 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫 ‎‎‌‌‎‎
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. درسته که بی ادبی کردم اما دلم خنک شد..دیگه من اون پاییز سابق نبودم و میتونستم از خودم دفاع کنم…..حدود ۲۱روز محمد ایران بود و باهم چند سفر کوتاه شمال و کیش و شیراز رفتیم….دو روز از اقامت محمد مونده بود که عمو یه مهمونی مفصل برای محمد گرفت که کلی خوش گذشت…..اون شب اینقدر فشفشه و ترقه زدیم که صدای مامانی در اومد و گفت:مگه چهارشنبه سوری…؟؟؟چه خبرتونه؟؟؟با این حرف مامانی یه کم خجالت کشیدم و مظلوم شدم و رفتم کنار دختر عمو نشستم….دخترعموم یک سالی بود که ازدواج کرده بود و خیلی هم از زندگیش راضی بود….وقتی نشستم دخترعمو زل زد به من….با تعجب گفتم:چیزی شده؟؟؟گفت:داشتم عروس خانم رو نگاه میکردم….شوکه گفتم:چی؟؟حالا مگه دامادشو پیدا کردی که عروس رو نگاه میکنی؟؟؟(در عرض این چند سال خواستگارای زیادی داشتم اما چون اکثرشو از نظر موقعیت شغلی و مالی به من نمیخوردند جواب رد داده بودم)… ادامه در پارت بعدی 👇 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫 ‎‎‌‌‎‎
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. (در عرض این چند سال خواستگارای زیادی داشتم اما چون اکثرشو از نظر موقعیت شغلی و مالی به من نمیخوردند جواب رد داده بودم)….دختر عمو گفت:اره…پیدا شده….امیر پسر یکی از دوستای باباست….میشه گفت بابای امیر شریک بابای منه…..بنده خدا امیر بخاطر خانواده اش با یه دختر خرپول ازدواج کرد اما زندگیشون به بن بست رسید و از هم جدا شدند……به امیر گفتم الان بیاد پیشت تا حرف بزنید….تا من بگم این چکاریه که کردی دخترعمو بلند شد و بجاش امیر نشست….از اینکه مستقیم بهش نگاه کنم خجالت میکشیدم اما امیر کلی باهام حرف زد و در نهایت ازم خواستگاری کرد….نیم ساعتی گذشته بود که عمو اومد پیش ما و گفت:چیه مثل پیرزن و پیر مرد نشستید ؟؟ عمو اون شب (مست بود )پاشید یه کم برقصید….اینو گفت و خندید و رفت….با این حرف عمو امیر ازم دعوت کرد برای رقصیدن و دستشو بطرفم گرفت…....چون چراغها خاموش بود و فقط رقص نور فضا رو روشن کرده بود با اکراه و خجالت دستمو دادم دستش و مشغول رقصیدن شدیم…..خیلی معذب بودم چون اولین باری بود که با یه مرد میرقصیدم..،، ادامه در پارت بعدی 👇 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫 ‎‎‌‌‎‎
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. خیلی معذب بودم چون اولین باری بود که با یه مرد میرقصیدم..،،حس خاصی داشتم اما نمیدونستم چه حسی هست….هر چی که بود با روشن شدن چراغها با قلبی که ضربانش روی هزار بود ازش فاصله گرفتم…..اون شب به بهترین شکل ممکن تموم شد و امیر ادرس فروشگاهمو گرفت تا بیشتر باهم آشنا بشیم…..رابطه ی منو امیر شکل گرفت و بعد از حدود شش ماه که همدیگر رو شناختیم باهم ازدواج کردیم امیر ،همسرم واقعا یه ادم خوش اخلاق و ارومی هست و بدون کوچکترین توقع بهم محبت میکنه و عشق میورزه….سه سال بعداز ازدواج خدا پسرم رو بهم داد و الان دو هفته ایی هست که متوجه شدم دوباره باردارم…….خداروشکر خوشبختم و مامان رو هم به آرزوش رسوندم و دکتر شدم اما فعلا فرصت نکردم مطب بزنم و بیشتر توی فروشگاه سرگرم هستم…. نتیجه گیری رو به عهده ی شما عزیزان میزارم…………😍 با سلام خدمت اعضای محترم کانال زندگی زیباست💞 ممنون بابت اینکه انقدر همراه ما هستین ومارو دنبال میکنید🌹 امید وارم این داستان مورد رضایت همه شما عزیزان قرار گرفته باشه داستان جدید ان شاءالله از امشب به صورت جدی شروع میشه ♥️ آیدی مدیر برای ارسال نظرات زیباتون منتظرم در رابطه با رمان همگی نظر بدید بدونیم خوبه بده تا رمان جدید رو بزاریم 👇👇 آیدی مدیراصلی کانال 👇👇 @GHSTVDWa1 @GHSTVDWa1 🖌 _زندگی_زیباست❤️ 💫@zendgizibaabo💫