eitaa logo
🍃 زندگی زیبادرمسیر زیبایی🌱
9.7هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
1 فایل
به کانال زندگی زیبا🌱خوش اومدید😍 کپی‌حرام❌ ارتباط با مدیریت 👇🫀 @parto_ad تعرفه تبلیغات مجری تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3065512305Cc102ae0465 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴
مشاهده در ایتا
دانلود
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران بعداز اینکه سارا به آرامش رسید حس میکردم که مجید بیشتر از قبل به من سرمیزد و هر بار که تنها بودم به ظلمی که در حقم کرده بود اعتراف میکرد و ازم حلالیت میطلبید…..از دعواهای مادرجون و نیره تعریف میکرد……یه بار مجید با اعصاب داغون اومد و گفت: وای از دست این نیره….. کار به جایی رسیده که مادرجون رو کتک میزنه…..با تعجب گفتم:کی؟؟؟من اصلا متوجه نشدم……گفت:من سرکار بودم که خواهرام زنگ زدند و برام تعریف کردند البته بعد از اینکه خبر به گوش خواهرام رسید اونا اومدند و تلافیشو سر نیره در اوردند و قیامت و آبروریزی شد……..گفتم:اما من اصلا سرو صدایی نشنیدم……گفت:آخه دعوا شب بود…زمانی که تو دارو میخوری و میخوابی…..با این حرفش یه کم ناراحت شدم و حس کردم بیماریمو به رخم میکشه اما مجید ادامه داد:گاهی وقتها بهتره که ادم خواب باشه و خیلی از بی احترامیهارو نبینه……گفتم:درسته….اما من دوست دارم همیشه هوشیار باشم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. یکماه بعداز مرخص شدنم با مشورت عمو و به توصیه ی وکیل گوشیمو روشن کردم تا اگه نوید تماس گرفت باهاش با مسالمت و دوستی حرف بزنم تا شاید بتونیم بصورت توافقی از هم جدا بشیم………تا گوشیمو روشن کردم چندین پیام تهدید امیز ازش اومد انگار احضاریه بدستش رسیده بود و داشت دست و پا میزد….خلاصه خیلی پیام داد و زنگ زد و وقتی متوجه شد من اون پاییز سابق نیستم که زود گریه کنم و تسلیم بشم گفت:اون شب که آزیتا اومده بود خونمون و به تو قرص داد رو که یادته؟؟؟ازت فیلم دارم اگه برنگردی خونه اون فیلم رو پخش میکنم،،،…اولش ترسیدم و گوشی رو قطع کردم ولی بعد که با وکیل صحبت کردم بهم یاد داد که چی بگم و چطوری حرف بزنم اروم شدم……وقتی نوید دوباره تماس گرفت و تهدید کرد زود گفتم:اون فیلم به ضرر خودته….چون اگه به قانون کشیده بشه ،آزیتا هست و میتونه اعتراف کنه…… پس به ضرر خودت هم هست و پات گیره……..نوید ول کن نبود و مدام زنگ میزد... ادامه در پارت بعدی 👇 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫 ‎‎‌‌‎‎
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر یه روزعصرکه تازه امده بودم خونه مامانم زنگزدکلی حرف زدم..اما یکساعت بعدش دوباره گوشیم زنگ خوردشماره ای مامانم بودتاوصل کردم گفتم جانم اما کسی جواب ندادقطع کرد..گفتم لابدمامانم دستش خورده زنگ زده وخبرنداشتم افسانه توسط دخترخاله ام موضوع روفهمیده برای اینکه مطمئن بشه باگوشی مامانم بهم زنگ زده تازه شروع بدبختیهامه...اون روزنمیدونستم کسی که بهم زنگزده مامانم نیست بخاطرهمین پیگیرم نشدم..اخرشب داشتم بچه هارومیخوابندم که برام پیام امدمامانم بودنوشته بودامشب افسانه همه چی روفهمیدومنم واقعیت روبهش گفتم..خیلی ناراحت شدباقهررفت خونش اگربهت پیام یازنگ زدجواب نده و در اخر پیامش شب بخیرگفته بودشماره ی افسانه روبرام فرستاده بود..باپیام مامانم خیلی بهم ریختم جرات پیام دادنم نداشتم چون میدونستم وقتی شب بخیرمیگه بابام هست نمیتونه پیام بده..اون شب تاصبح چشم روهم نذاشتم فکرم مشغول بوددعامیکردم زودترهواروشن بشه بابام بره که بتونم بامامانم صحبت کنم بفهمم افسانه چیاگفته.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر یه روزعصرکه تازه امده بودم خونه مامانم زنگزدکلی حرف زدم..اما یکساعت بعدش دوباره گوشیم زنگ خوردشماره ای مامانم بودتاوصل کردم گفتم جانم اما کسی جواب ندادقطع کرد..گفتم لابدمامانم دستش خورده زنگ زده وخبرنداشتم افسانه توسط دخترخاله ام موضوع روفهمیده برای اینکه مطمئن بشه باگوشی مامانم بهم زنگ زده تازه شروع بدبختیهامه...اون روزنمیدونستم کسی که بهم زنگزده مامانم نیست بخاطرهمین پیگیرم نشدم..اخرشب داشتم بچه هارومیخوابندم که برام پیام امدمامانم بودنوشته بودامشب افسانه همه چی روفهمیدومنم واقعیت روبهش گفتم..خیلی ناراحت شدباقهررفت خونش اگربهت پیام یازنگ زدجواب نده و در اخر پیامش شب بخیرگفته بودشماره ی افسانه روبرام فرستاده بود..باپیام مامانم خیلی بهم ریختم جرات پیام دادنم نداشتم چون میدونستم وقتی شب بخیرمیگه بابام هست نمیتونه پیام بده..اون شب تاصبح چشم روهم نذاشتم فکرم مشغول بوددعامیکردم زودترهواروشن بشه بابام بره که بتونم بامامانم صحبت کنم بفهمم افسانه چیاگفته.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ♥️ ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---