#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_هشتاد_هفت
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
عمو شام دعوتم کرد و دور هم برای قبولیم جشن گرفتیم…..دانشگاهم که شروع شد زمانهایی که کلاس داشتم مغازه رو به کارمندام میسپردم و میرفتم دانشگاه …..پنجشنبه و جمعه رو هم همیشه و بدون استثنا به موسسه ی نگهداری از معلولان میرفتم و هنوز هم میرم و برای حموم کردن و نظافتشون به کارمندای اون موسسه کمک میکنم……سه سال از طلاقم گذشته بود که یه روز مامانی گفت:پاییز…!!!برنامه هاتو برای دو روز دیگه جوری بچین که باید بریم فرودگاه امام…..تا اسم فرودگاه اومد فکرم رفت پیش بابا و عصبی گفتم:من نمیخواهم بابارو ببینم….بابا این چند سال حتی یه زنگ بهم نزده….مامانی گفت:محمد رو چی؟؟؟نمیخواهی ببینی؟؟؟با اسم محمد بال در اوردم و پریدم بغل مامانی و بوسه بارونش کردم و گفتم:واقعا میخواهد بیاد؟؟؟پس چرا دیروز که باهاش حرف زدم چیزی نگفت؟؟؟مامانی گفت:میخواست غافلگیرت کنه اما منه دهن لق لو دادم….
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هشتاد_هفت
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
چندروزی بهم فرصت بده وازروی میز بلند شدم..اماموقع رفتن متوجه ی میزروبه روشدم که یه پسرجوان نشسته بودبه من ونیمازول زده بودمحلش ندادم ازکافی شاپ زدم بیرون..اون روزتمام ماجراروبرای زهراخانم تعریف کردم گفتم نسبت به نیماحس خوبی ندارم..فرداش نرفتم مغازه تلفنی سفارشات لازم روبه شاگردمغازه کردم بعدظهرزنگ وپیام دادن نیماشروع شدومن رک بهش گفتم نمیخوامت خیلی التماس کردبرم پایین ببینمش امامن قبول نکردم گفتم برو،،وقتی خواستم قطع کنم گفت ایندفعه پشیمون میشی بااین حرفش تودلم خالی شداماخودم رونباختم گفتم شک نکن هیچ وقت ازتصمیی که گرفتم پشیمون نمیشم.برای اینکه مطمئن بشم نیمارفته ازپنجره بیرون رونگاه کردم دیدم نیماتنهانیست یه نفردیگه ام باهاشه قیافه اش برام خیلی اشنابوداماهرچی فکرمیکردم یادم نمیومدکجادیدمش،یه کم که نگاهش کردم یادم افتاداین همون پسرتوی کافی شاپه تازه فهمیدنیماتنهانیومده مشهد و حتما یه نقشه ایی برام داره...
ادامه در پارت بعدی 👇
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---