eitaa logo
🍃 زندگی زیبا🌱
10.1هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
1 فایل
به کانال زندگی زیبا🌱خوش اومدید😍 کپی‌حرام❌ کانال های ما 👇 @akhbareforiziba @royayeashghi ارتباط با مدیریت 👇🫀 @GHSTVDWa1 تعرفه تبلیغات مجری تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/586351564C3ce1968dcf پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴
مشاهده در ایتا
دانلود
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران نگاه متعجبمو دور تا دور خونه چرخوندم و با دیدن عمو که بدون شلوارزیر مشت و لگد برادرم اه و ناله میکرد خودمو بیشتر توی بغل مامان فشردم ونالیدم…از سرمایی که روی پاهام احساس کردم نگاهمو روش متمرکز کردم و با دیدن پای لختم همه چی مثل پتک کوبید شد توی سرم و دوباره جیغ کشیدم و از حال رفتم…… درسته که اتفاقی برام نیفتاده بود ولی همین مسئله هم خیلی برای من سنگین بود و عذاب اور بود…..با خوراندن آب قند بهوش اومدم و از شدت ترس و استرس حالت تهوع شدیدی سراغم اومد و تمام محتویات معده امو ریختم روی فرش…من اون شب بچگیمو بالا اوردم…..روحمو بالا اوردم….. وای اونشب…..آخ اونشب……بعد از عق زدن نگاه حیرون خودم به اهالی خونه چرخوندم….تمام عمه ها و زنعموها بودند ….انگار با داد و هواری که برادرام راه انداخته بودند همه ریخته بودند خونمون و حالا خونه ی امید من ،،شده بود کاروانسرای بی ابرویی…..... ادامه در پارت بعدی 👇 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. عمو تا گفت بابا اینا تصادف کردند اول از همه حال مامان رو پرسیدم وگفتم:مامانم…..مامانم حالش خوبه؟؟؟عمو گفت:اره خوبه…..اصلا حال خوشی نداشتم سریع از ماشین پیاده شدم و دویدم داخل بیمارستان…..توی ذهنم به رضا فکر میکردم چون عمو گفته بود حال مامان خوبه و بابا هم خودش با عمو تلفنی صحبت کرده بود پس قطعا رضا طوری شده که مارو با این سرعت رسونده بود شمال……وارد سالن بیمارستان شدم و به پرستار فامیلی خودمو گفتم و ازش خواستم تا بگه مامان و بابام کدوم اتاق هستند….!!؟پرستار تا حال و روز منو دید به عمو که پشت سرم بود گفت:این دختر خانم چه نسبتی باهاشون داره…؟؟؟عمو به پرستار نگاه کرد و بغضش ترکید و روی زانو افتاد و گریه کنان گفت:دخترشه….. سریع متوجه شدم که برای مامان اتفاقی افتاده ……یه لحظه حالم بد شد و افتادم روی زمین…..فقط لحظه ی افتادن یادمه و همهمه ایی که توی سالن بود…… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون شب خیلی قشنگی بود و هممون خوشحال بودیم.بعداز رفتن مهمونا مامان احساس رضایت میکرد و از اینکه دامادی مثل حمید داره قسمتش میشد خیلی خوشحال بود.تا دیروقت بیدار موندیم و حرفهای امیدوار کننده و از آینده گفتیم…من به تلویزیون سیاه و‌سفیدمون‌ خیره شده بودم و فقط حرفهاشونو میشنیدم چون خجالت میکشیدم حرف بزنم.وقت خواب شد و همه رفتیم توی رختخواب اما اصلا خوابم نمیبرد.تا جایی نخوابیدم که مامان برای نماز صبح بیدار شد و دید که هنوز چشمهام بازه..مامان اومد سمتم و گفت:رقیه.مادرجان!!هنوز نخوابیدی؟گفتم:مامان!!خوابم نمیبره..نمیدونم چرا نگرانم.مامان گفت:نگران نباش….بگیر بخواب دختر.مریض میشی هااا..اصلا برای چی نگرانی؟؟همه ی قول و قرارهارو هم گذاشتیم و کلی هم از تو و ما تعریف کردند،..ما که مشکلی نداریم،گفتم:نمیدونم مامان…حس خوبی ندارم و دلشوره امونمو بریده…. ادامه در پارت بعدی 👇 🖌 _زندگی_زیباست❤️ 💫@zendgizibaabo💫
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. خواهرحسین گفت:کدوم؟نکنه هما دختر مش قدرت رو میگی؟اره هماست.تا آبجی حسین اینو گفت،با خوشحالی دستامو بهم مالیدم و رو به آسمون به خدا گفتم:خدا جوون !!نو‌کرتم!!!برات نذر کردم و‌حاجت خواستم اما فکرشو هم نمیکردم به این سرعت حاجت روا بشم…..خدایا شکرت که صدامو شنیدی…..خوشحال و خیال راحت که خواهر حسین میشناستش دنبال دسته ی عزاداری راه افتادم..با خودم تصمیم گرفتم ایام محرم که تموم شد با مامان در موردش حرف بزنم…اما طاقت نیاوردم و همون شب که رفتیم خونه،،،قضیه رو با تهمینه در میون گذاشتم آخه اختلاف سنی منو تهمینه فقط یک سال بود و حرفهای همدیگر رو خوب درک میکردیم و متوجه میشدیم…وقتی تهمینه فهمید من عاشق هما شدم خیلی ذوق کردو گفت:وای خدای من!!!داداش توحید عاشق شده….کی این دختر خوشبخت رو بهم نشون میدی؟؟؟؟دل تو دلم نیست تا ببینمش…..داداش!!!هر مشکلی بود به خودم بگو تا حلش کنم…..خب!!؟با ذوق و‌خوشحالی گفتم:باشه …باشه آبجی !!!… ادامه در پارت بعدی 👇 🖌 _زندگی_زیباست❤️ 💫@zendgizibaabo💫 ‎‎‌‌‎‎‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر سراغ افسانه روگرفتم گفت زمانی که توخواب بودی خانواده ی شوهرش امدن دنبالش بردنش ارایشگاه.‌باغرغرای مامانم بلندشدم یه چیزی خوردم سریع دوش گرفتم رفتم دنبال دخترخاله ام شبنم باهم رفتیم ارایشگاه..موهای بلندم رویه سشوارکشیدم که فقط مرتب بشه یه ارایش لایت کردم بااینکه کارخاصی انجام ندادم اماحسابی تغییرکردم..خلاصه غروب که رفتم خونه هنوزافسانه نیومده بودمامانم گفت رفتن اتلیه چندتاعکس بگیرن میان نزدیک ساعت۸شب بودتقریبامهموناامده بودن که گوشیم زنگ خوردشماره ی نیما بود وقتی جواب دادم گفت زیادشیطونی نکنی هاواصرارکردبراش عکس بفرستم منم چندتاسلفی گرفتم براش فرستادم که دوباره زنگزدشروع کردقربون صدقه رفتنم وتوحرفهاش همش میگفت تومال خودمی نمیذارم دست کسی بهت برسه منم فقط میخندیدم خیلی جدیش نمیگرفتم..مشغول حرف زدن بانیمابودم که باصدای کل کشیدن امدمتوجه ی شدم عروس دومادامدن سریع قطع کردم ازاتاق امدم بیرون... ادامه در پارت بعدی 👇 🖌 _زندگی_زیباست❤️ ‎‎‌‌ 💫@zendgizibaabo💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---